۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (پایان)

بالاخره من تونستم که استادم رو عوض کنم، استاد جدید روز‌های تعطیل هم به من ایمیل میزنه، نیم ساعت نشده از فرستادن مقاله، یک سری نظرات اولیه میده. خلاصه کلی‌ با استاد قبلی‌ فرق داره. من هم دیگه باید بجنبم و از خودم فعالیت نشون بدم.
ولی‌ ته دلم خوشحال نیستم، به خاطر استاد قبلیم که همیشه خوشحال هست. از بس که آدم مهربونیه. هفتهٔ پیش قبل از اینکه به صورت رسمی‌ عوض بشه، قرار شد که امروز بهم ایمیل بزنه که برم پیشش و یک گزارشی که آماده کردم رو بهش نشون بدم. مثل همیشه امروز ایمیلی‌ ازش نگرفتم، حالا نمیدونم که اصلا یادش نبود یا چون دیگه استاد اصلی‌ من نبود بهم ایمیل نزد، خلاصه رفتم پیشش و گزارش رو دادم و در مورد ایمیلی‌ که رییس گروه زده بود که استاد من عوض شده حرف زدم. چند کلمه بیشتر نتونستم بگم. اون هم مثل همیشه با یک عالمه مهربونی گفت که " oh, yes ... but we can work it out" و با مهربونی لبخند زد. من هم که آخر آدم احساستی، گریم گرفت. برای اینکه آبرو ریزی نشه و گریه زاری راه نندازم، من هم گفتم "thanks" و اومدم بیرون.
درست شده بود عین وقتی‌ که دو نفر میخوان از هم جدا شن، هم دیگه رو دوست دارن ولی‌ یکیشون تصمیم گرفته که جدا بشه چون اون یکی‌ حاضر نیست مسوولیت بپذیره. براش خیلی‌ سخته، مخصوصا وقتایی که اون یکی‌ رو میبینه و یادش میاد اون همه روزای خوبی رو که با هم داشتن. ولی‌ تصمیمشو گرفته و سعی‌ میکنه با یاد آوری تموم شب‌هایی‌ که تنها بوده، تموم روز‌هایی‌ که بی‌ خبر بوده، تموم لحظه‌های سختی که به یه نفر احتیاج داشته و کسی‌ رو نداشته، این کار سخت رو انجام بده.
من هم نشستم و هی‌ به خودم میگم یادت بیار چند بار جلسه رو کنسل کرده، یادت بیار که هیچ وقت هیچ گزارشی رو نمیخوند، یادت بیار که یادش رفت مقالتو بفرسته، یادت بیار که سعی‌ نمیکرد از کارایی‌ که کردی سر در بیاره و فقط میگفت "awesome". به قول آقای شوهر، هزاران کیلومتر از خونه و کاشونمون دور نشدیم که وقتمون رو اینجا تلف کنیم
هی‌ اینا رو به خودم میگم که لبخندش یادم بره و غصه نخورم.

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

آن روز‌ها آن دور ها

دنبال یک فایلی میگردی که خیلی‌ وقت پیش‌ها نمیدانی توی کدوم فولدر گذاشتی. ایمیل‌هایت را زیر و رو میکنی‌ تا شاید پیدایش کنی‌. یکی‌ یکی‌ ایمیل‌های روز‌های خیلی‌ دور را مرور میکنی‌ که میرسی‌ به یک عکس. یک عکس پر از خنده، پر از برف، یک عکس خیلی‌ خواهرانه. یادت میرود که دنبال چه میگشتی.
دلت تنگ میشود. دلت برای برف، پشت بام، برای برف بازی تنگ میشود.
یادت می‌‌آید آن روزها را که هر سه تایمان در سه اتاق کنار هم درس میخواندیم؟ یادت می‌‌آید از من سوال میپرسیدی و من عصبانی میشدم و درست توضیح نمیدادم؟
کاش آن روز‌ها برگردد، آنوقت من هزار بار هر سوالی را که هر کدامتان داشته باشید توضیح میدهم ... قول میدهم ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

پس از طوفان IKE

خدا رو شکر که طوفان راهشو کج کرد و از این طرف نیومد. فقط باد و بارونشو اینجا دیدیم. توی اینجور مواقع هست که آدم میفهمه که هرچی‌ سبک بال تر زندگی‌ کنه راحت تره، قبل از طوفان به این فکر میکردم که اگه قرار باشه خونه رو تخلیه کنیم باید چه چیزایی رو بر داریم، به جز مدارک و تلویزین هیچ چیز ارزشمندی تو خونه نبود. یادم میاد چند سال پیش که تو تهران زلزله اومد به این فکر می‌کردم که باید چه چیزایی رو بر داریم و دلم می‌خواست که همه چیزای خونه رو برداریم، تلویزیون، یخچال، ماشین لباس شویی، طلا و جواهرات، فرش، ... خلاصه کل زندگیمو دلم نمیومد بذارم و برم. بعضی‌ مواقع هست که آدم میفهمه که هیچی‌ نیست و چقدر ضعیفه ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

طوفان IKE

قراره که طوفان از شهر کوچیک یا همون ده خودمون هم رد بشه، همه چیز تا ساعت ۷ بعد از ظهر فردا تموم می‌شه. خونه‌های اینجا همه چوبیه، امکان داره که مسیر طوفان کج بشه و از اینجا سر در نیاره، الان سرعتش ۱۱۰ مایل در ساعت هست، به اینجا که برسه می‌شه حدود ۴۰ تا ۶۰ مایل در ساعت. فردا شب میام و اینجا مینویسم که بالاخره چی‌ شد. اگه ازم خبری نشد بدونید که ... خیلی‌ هم نگران نشید، شاید یادم رفته باشه که بیام و خبر بدم. ولی‌ خدمونیم، خیلی‌ ضایع است که بگن فلانی‌ رفت آمریکا درس بخونه، توی طوفان مرد!!!!!
دلم میخواست قبل از اومدن طوفان حتما یه چیزی بنویسم، در مورد اینکه آدم چه احساساتی میتونه داشته باشه و ... ولی‌ نشد، این چند جمله رو هم نوشتم برای ثبت کردن این اتفاق!

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

یاد داشت روزانه

هنوز نوشتن جزوه با خود کارهای رنگی‌ برایم لذت بخش است. پنج خودکار رنگی‌ خریده ام، بنفش، سبز، آبی کم رنگ، نارنجی و صورتی‌ و با آنها جزوهٔ آخرین کلاس (احتمالا آخریشه) را پر از رنگ می‌کنم. این خود کارها جز بهترین خود کارهایی هستند که در طول این بیست سال مداوم درس خوندن داشته ام.
ماجاراهای مریم و استاد خوش حالش (۴)، (۵)، (۶) ، ... (۱۰۰) ، ... هم همینطور ادامه دارند. استاد خوش حال هیچ فرقی‌ نکرده و همچنان خوش حال است. ولی‌ مریم یک مقداری گردو خاک کرده. ان شا الله به زودی نتیجه اش معلوم می‌شه.
هفته‌ای ۲ سری ۷۰ تایی‌ باید برگه صحیح کنم و ۴ سری هم امتحان کلاسی. همین می‌شه که دیگه چیزی به ذهنم نمیاد که بنویسم!