۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

!

-هروقت می خوام ماشین رو بعد از بنزین زدن روشن کنم، فکر می کنم نکنه الان منفجر بشه!
-از بس که استاد خیال پردازی هستی!

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

قورمه سبزی

-تنهایی داشتی چی کار می کردی این وقت شب؟
-داشتم کتاب می خوندم.
-آفرین، پس خوب درس بخون.
-کتاب درسی که نمی خوندم! کتاب داستان می خوندم!
- ای بابا، پس هنوز کله ات بوی قورمه سبزی میده!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

آرزو

از وقتی که از ایران برگشتم، وقتی پامو می ذارم تو یه مغازه همش به این فکر می کنم که اگه الان خواهر هام هم اینجا بودن چی کار می کردن، چیو می خریدن. اگه مامانم اینجا بود از چی خوشش می اومد ... خلاصه حسابی می رم تو خواب و خیال. وقتی از این خیال ها بیرون می آم که دارم از مغازه با دست خالی و با یه کوله بار پر از آرزو خارج می شم.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

دلخوشی عصر جمعه

یه مدتیه که دلخوشی عصرهای جمعه ما شده دور هم جمع شدن و خوندن نوشته هامون واسه هم. لطفا نظراتتون رو راجع به داستانهایی که تو این وبلاگ نوشته میشه بدید که به همه ما کمک کنه که بهتر بنویسیم.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

میوه ستاره ای

میوه ستاره ای، مزه اش چیزی بین گلابی و آناناس است. ولی بیشتر از مزه اش شکل و قیافه اش برای من دوست داشتنی است. وقتی میبری اش، شکل ستاره می شود. عین ستاره های آسمون توی کارتونهای بچگی هام.