۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

نظریه حسی و جایزه نوبل!

یه مدتی هست که مد شده در فیس بوک، سوال می‌پرسند و بقیه هم یکی از گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنند. نتیجه یکی از این سوال‌ها برام جالب بود. پرسیده شده بود که بهترین بوی دنیا چیه؟ و «بوی خاکی که بعد از نم نم برون بلند می‌شه» بیشترین رای رو آورده بود. همینطوری به ذهنم رسید که می‌تونه دلیلش این باشه که یک جورایی همه از گل درست شدیم. احتمالا اون موقع که سرشتمون داشته شکل می‌گرفته بوی نم نم بارون و خاک همه جا پر بوده. دلیل علمی که نیست، همینجوری فقط حسیه. مثلا من عاشق لوبیا پلو هستم، مامان من هم وقتی من رو حامله بوده ویار لوبیا پلو داشته! دوست من عاشق آب غوره هست، مامانش هم سر اون ویار آب غوره داشته. حالا نمی‌دونم می‌شه به صورت علمی ثابت کرد که این علایق و ویار مامان‌ها به هم ربط دارند یا نه. شاید اگه این نظریه ثابت بشه، یه جورایی هم بشه ثابت کرد دلیل علاقه اکثر مردم به بوی خاک بارون خورده هم می‌تونه همون ابتدای آفرینش باشه! این‌ها رو نوشتم اگه هزار سال دیگه همچین نظریه‌ای اثبات شد، یه جایزه نوبل هم به من بدهند که یکی از نواده گانم بره و جایزه رو تحویل بگیره، خوش به حال اون نواده، چه پولدار می‌شه!!!!!

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

دوتا چمدون بیست و سه کیلویی

بعد از شندین این خبر تصویرهایی مدام جلوی چشم‌هایم می‌آیند و می‌روند. می‌نویسمشان شاید‌‌ رهایم کنند...

۱ - دست یک زن را می‌بینم که گوشی تلفن را به گوشش چسبانده و می‌گوید: امروز پولیورتو تموم می‌کنم.
- دستت درد نکنه مامان، ولی اینجا هوا سرد نمی‌شه، خودتونو به زحمت نندازین.
- چه زحمتی، هر چیزی هم لازم داری زود‌تر بهم بگو که واست بخرم.

۲- چشمهای زن را می‌بینم که اشک ازشان جاری شده است. کم کم صورت زن و بعد دست‌هایش... حالا تصویر زن کامل شده که در آشپزخانه نشسته است و پیاز خرد می‌کند. دخترش وارد می‌شود.
-آخه مامان، فکر کردی داداش من آشپزی بلده که داری واسش پیاز سرخ کرده درست می‌کنی؟
لبخند رو صورت زن نقش می‌بندد.

۳- دستهای زن را می‌بینم که سبزی پاک می‌کند، تصویر محو می‌شود، دوباره دستهای زن را می‌بینم که سبزی‌ها را با یک چاقو بزرگ خرد می‌کند. تصویر کم کم کامل می‌شود. زن در آشپزخانه نشسته است، دخترش می‌گوید: مامان یه کم هم به فکر من باش، همه فکر و ذکرت شده این خان داداش!
-به جای این حرف‌ها بیا بهم کمک کن.

۴- مرد روی یک پارچه سفید نشسته است و با قند شکن کله قندی را تکه تکه می‌کند. زن قندهای شکسته شده را تو پلاستیک می‌ریزد، چسب می‌زند و کناری می‌گذارد.
دختر کتابی به دست وارد صحنه می‌شود، پدر و مادرش را می‌بیند، سرش را تکان می‌دهد، لبخندی می‌زند و از تصویر خارج می‌شود.

۵- زن بولیز و شلوار گرم کنی را کادو پیچ می‌کند. دختر چسب تکه می‌کند و به دست مادرش می‌دهد.
- مامان، آخه این همه چیز میز واسش می‌بری، این دیگه چه کاریه؟
-روزی که می‌رسم تولدشه، می‌خوام کادوی تولدش رو جدا بهش بدم.

۶- زن یک بسته پسته، یک بسته بادام، یک بسته تخمه، یک بسته بادام زمینی و یک بسته فندق به دست گرفته و در صف ایستاده تا نوبتش شود و حساب کند...

۷- زن چند بسته زرشک و لیمو عمانی را جلوی آقای فروشنده می‌گذارد...

۸- زن با لبخندی که از لبانش محو نمی‌شود، نشسته است و با وسواس جعبه‌های شیرینی و بسته‌های نبات را کنار بقیه چیز‌ها در چمدان می‌چیند. دختر روی چمدان می‌نشیند تا مادرش در چمدان را ببندد. مرد چمدان را بلند می‌کند و روی ترازو می‌رود. دختر وزن چمدان را حساب می‌کند.
- این یکی چمدون که از اون یکی سنگینتره!
-اشکالی نداره، اضافه بارش رو می‌دیم.
-مادر من، چمدونات که نمی‌شه بیشتر از ۳۵ کیلو باشه.
زن ساک دستی‌اش را باز می‌کند، چندتا از لباس‌هایش را از ساک دستی بیرون می‌آورد و چند بسته کشک و زعفران به جایش می‌گذارد...

۹- زن پاسپورتش را از کیفش در می‌آورد و به مامور سیاه پوست و قوی هیکل آمریکایی نشان می‌دهد. مامور او را به اتاقی برای مصاحبه راهنمایی می کند. شکسته بسته به سوالها جواب می دهد. دیگر انرژی در بدنش باقی نمانده. تنها نیرو یی که بعد از ساعت‌ها سفر سرپا نگهش می‌دارد تصور به آغوش کشیدن پسرش بعد از یک و نیم سال است. دو تا مامور چمدان‌هایش را وارسی می‌کنند. یکی از آن‌ها بسته زرشک را بیرون می‌آورد و به زن نشان می‌دهد و می‌گوید که نمی‌تواند این را با خودش ببرد. بسته‌های لیمو عمانی و تخمه هم به دنبال زرشک داخل سطل آشغال می‌افتند. زن آنقدر خسته است که فقط به در آغوش کشیدن پسرش فکر می‌کند.

۱۰- زن روی صندلی نشسته است. چمدان‌ها را کنارش گذاشته. به ساعت روی دیوار فرودگاه نگاه می‌کند. هنوز لبخند روی لب‌هایش هست. گاهی از خستگی چشمانش بسته می‌شود. سعی می‌ کند چشم‌هایش را باز نگه دارد. دلش نمی‌خواهد وقتی پسرش می‌رسد خواب باشد.

۱۱- سه تا از دوست‌های پسرش به همراه یک پلیس کنارش ایستاده‌اند. پلیس به انگلیسی چیزهایی می‌گوید. یکی از دوستهای پسرش ترجمه می‌کند که پسرش تصادف کرده و در بیمارستان است. خستگی مجالش نمی‌دهد. نمی‌تواند بایستد، روی صندلی می‌نشیند.

۱۲- زن مبهوت روی صندلی نشسته است. دوستهای پسرش یکی یکی می‌آیند، تسلیت می‌گویند، اشک می‌ریزند و می‌روند. زن گاهی آرام آرام اشک می‌ریزد، گاهی به دیوار خیره می‌ماند، گاهی حرفهای اطرافیان را می‌شنود، گاهی هم صدای پسرش را...

۱۳- زن روی تخت دراز کشیده است، ملحفه را روی صورتش می‌کشد. دوربین بالا می‌رود. آخرین تصویری که می‌بینم تصویری زنی است که در غربت، روی تخت، زیر ملحفه دراز کشیده و آرام آرام اشک می‌ریزد که کسی صدای هق هقش را نشنود. دوتا چمدان باز نشده هم کنار تخت دیده می‌شود...

(برای سینا مسیح آبادی آرامش و آمرزش و برای مادرش صبر و قدرت تحمل آرزو می‌کنم، شما هم برای آن‌ها دعا کنید.)