۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

روزگار كودكي

امروز دو دختر هشت نه ساله در خانه مان را زدند. چشمهاي هر دو آبي بود و موهايشان بور. دختري كه چشمهاي درشت تري داشت خجالتي بود و حرفي نمي زد. هر دو يك كيف پارچه اي به دست داشتند كه پر از اسباب بازي هاي ريز و درشت بود. آن يكي دختر كه چشمهايش از خوشحالي برق مي زد گفت كه مي خواهند اسباب بازيهايشان را بفروشند و آيا من خريدار هستم يا نه. لبخندي زدم و گفتم نه و در را بستم. در را كه بستم ياد هفت هشت سالگي خودم افتادم. آلبوم نفيسي از عكسهاي آدامس داشتم. هر بعد از ظهر آلبومم را مي بردم حياط و عكسهاي تكراري را با عكس آدامسهايي كه نداشتم و مال بچه هاي همسايه بود، تاخت مي زدم. يك روز من و دوستم به اين نتيجه رسيديم كه آلبوم ما از همه آلبومهاي بچه ها نفيس تر است و عكسهايي دارد كه بقيه آرزوي داشتنشان را دارند. تصميم گرفتيم آنها را بفروشيم. تمام بعد از ظهر يك روز تابستان را نشستيم و براي هر عكس يك قيمت گذاشتيم. آن شب را با ذوق و شوق خوابيدم و منتظر بودم كه زودتر صبح شود تا تجارتمان را آغاز كنيم. فرداي آنروز سراغ دوستم رفتم كه با هم به حياط برويم و كارمان را شروع كنيم. دوستم بهم گفت كه در مورد تصميممان با مادرش مشورت كرده و مادرش گفته كه هر چقدر بخواهد به او پول مي دهد ولي نبايد اين كار را بكند. خلاصه اينطوري شد كه اولين نقشه تجارت و پولدار شدن من نقش بر آب شد.
ياد اين خاطره كه افتادم و ياد شرم يكي از دخترها و شوق ديگري، با خودم گفتم كاش يك چيزي ازشان خريده بودم. حالا كودكم را در آغوش گرفته ام و برايش زمزمه مي كنم:
يادم آمد
شوق روزگار كودكي
مستي بهار كودكي
يادم آمد
آنهمه صفاي دل كه بود
خفته در كنار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي كينه بود
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
روز و شب دعاي من
بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه مرا
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا

كودكم كم كم چشمهايش سنگين مي شود و مي خوابد. مي بوسمش و آرام سر جايش مي گذارم. آهنگي كه دارم مدام زمزمه مي كنم را مي توانيد ازاينجا بشنويد.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

جدا افتاده

امروز درخت بلند و تنومندي ديدم كه گلهاي سفيدي داشت به اندازه يك هندوانه. انگار اين درخت از زمان دايناسورها جا مانده بود.

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

دوري

دوري يعني وقتي مامان بزرگت براي هميشه رفته بهت زنگ بزنن كه مامان بزرگت حالش بده و براش دعا كن. بعد توي خوش باور هم بشيني دعا كني يهو شك كني نكنه ... به آقاي شوهر بگي بعد اون با سر تاييد كنه و تو بشيني شش ساعت تمام زار بزني. اون هم تنهاي تنها.
دوري يعني وقتي بچه ات به دنيا مياد بابات تو گوش چپ و راست عكس بچه ات اذان و اقامه بگه.
دوري يعني بزرگ شدن بچه ات از دريچه دوربين اسكايپ.
دوري يعني مادربزرگها، پدربزرگها، خاله ها و عمه هاي دو بعدي.
دوري يعني نه پير شدن كسي رو مي بيني، نه بزرگ شدن كسي. نه عروسي دوستي مي ري و نه مادر شدن دوستي رو مي بيني. نه مردن كسي رو مي بيني نه به دنيا اومدن كسي رو.
دوري يعني بشيني فيلم عروسيت رو ببيني كه دلت وا بشه. اونوقت وقتي فيلم مي رسه به قسمت سالن و آدمها، بشيني زار زار گريه كني.
دوري يعني يه عالمه حرف كه تنهايي بايد صدبار تكرارش كني تا برات عادي بشن و بتوني فراموش كني. دوري يعني فقط خودتي و خودت. دوري يعني تنهايي ...
دوري يعني يه عالمه حرف جمع شده تو گلوت، از اون حرفهايي كه نه مي شه پاي تلفن گفت و نه مي شه توي چت نوشت، از اون حرفهايي كه فقط مي شه چشم تو چشم گفت.
دوري يعني دوري ... با خودت تعارف نداشته باش دوري يعني اينكه نيستي. نيستي و در نبودنت همه چي داره تغيير مي كنه و تو هنوز تو خيال گذشته هايي.

آن روزها ... آن روزهای خوب ... آن روزهای دور ...

آن روزها که سرم پر از سودای نوشتن بود، همیشه با خودم یک دفترچه کوچک داشتم که هر چه به ذهنم می رسید زود در آن می نوشتم. چند روز پیش برای خودم یک دفترچه کوچک خریدم که همراه پیاده روی های هرروزم شود. دلم می خواهد دوباره سرم پر از سودای نوشتن شود.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

يك روز از اين روزهاي من!

از صبح جيغ كشيده و داد زده و من ديگه كلافه شده بودم. همش منتظر بودم كه باباش بياد خونه و من يه سر برم بيرون پياده روي.
نمي دونم چرا ساعت وقتي به پنج رسید ديگه جلو نمي رفت. بالاخره باباش اومد و من زدم بيرون، سر راه يه بستني قيفي خريدم. بستني رو ليس مي زدم و سر به هوا راه مي رفتم. از مقابل يه كلاس آموزش بوكس رد شدم و نگاهم روي خانم مربي كه به مردها بوكس ياد مي داد ماند. من دور مي شدم ولي نگاهم مانده بود و سرم به نسبت دور شدنم مي چرخيد. فكر كنم چشهمايم هم گرد شده بود. نه اينكه خيلي تعجب كرده باشم. احساس كردم دارم اداي كوچكم را در مي آورم وقتي چيز جديدي مي بيند. نگاهش ثابت مي شود و آنقدر گردنش را مي چرخاند كه بيشتر آن چيز جديد را ببيند. توي خانه ما بر عكس شده. به جاي اينكه بچه به اداهاي بزرگترها نگاه كند و ياد بگيرد، ما از او ياد مي گيريم. اون اوايل كه همش لبهايش را جمع مي كرد و به اصطلاح غنچه مي كرد، اگر دقت مي كردي مي ديدي هر كدوم از ما وقتهايي كه داشتيم يه كاري رو انجام مي داديم لبهامون رو غنچه مي كرديم
انگار اون موقع هم داشتم مثل كودكم مي شدم. رفتم توي مغازه، دلم خواست براي خودم چيپس و سس آووكادو بخرم، براي رسيدن به چيپس بايد از قسمت وسايل كودكان مي گذشتم. نمي دونم چرا همه بچه هاي عالم مثل هم مي خندن؟! وقتي اون فسقلي هايي كه رو بسته هاي پوشك مي خنديدن رو ديدم دلم واسه كوچك خودم تنگ شد. مادر بودن هم واسه خودش پارادوكس عجيبي است. به خانه كه برگشتم كوچك در بغل پدرش بالا و پايين مي پريد و داد و هوار مي كرد و پدرش هم دست به كمر كه يعني كمرم درد گرفت از دست اين وروجك!

بن بست

پسر شش ماهه من هنوز معني راه بسته نمي داند. هنوز نمي داند كه هميشه نمي شود از همه چيز عبور كرد. گاهي مي خواهد از ديوار هم آنطرفتر رود. تمام تلاشش را مي كند. دست از تلاش و تكاپو براي عبور نمي كشد تا من سراغش نروم و بغلش نكنم. گاهي به او حسودي ام مي شود كه نمي داند بن بست هم وجود دارد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

سقوط


- هر روز می آی اینجا؟
- آره.
- من هم هرروز می آم.
- تا حالا ندیده بودمت. 
- معمولا یکی دو ساعت زودتر می اومدم. ولی می خوام از این به بعد همین موقع بیام.
- چطور؟
- یه فکرهایی دارم.
- چه فکرهایی؟
- خیلی وقته که می خوام خودمو از این بالا پرت کنم ولی نمی تونم.
- چرا؟
- چون می ترسم.
- الان دیگه نمی ترسی؟
- فکر کنم دم غروب ترسش کمتره.
- چرا؟
- خورشید هم دم غروب از این بالا میره اون پایین.
- چه جالب!
- وقتی آدم خودشو از این بالا پرت کنه پایین چه حسی داره؟
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اینکه بخواد بمیره یا زنده بمونه. 
- کدومش بهتر؟
- بخواد بمیره.
- چرا؟
- به هر حال تهش مرگه، کسی قرار نیست از این ارتفاع نجات پیدا کنه. ولی اگه کسی که پریده دلش بخواد زنده بمونه سعی می کنه که شاخه های این درختا رو بگیره که هیچ کدوم قدرت نگه داشتن یه آدم رو ندارن. یا لبه این صخره ها رو که اونها هم خیلی سست هستن.  با این تقلاها فقط خودش رو زخمی می کنه و رنجش رو بیشتر. ولی اگه بخواد بمیره، چشمهاشو می بنده و از سقوطش لذت می بره.
- اگه من بپرم سعی می کنی نجاتم بدی؟
- بستگی داره که بخوای نجاتت بدم یا نه.
- فکر کنم اگه یه روز بپرم تصمیممو گرفتم که بمیرم.
- پس نجاتت نمی دم. به تصمیمت احترام میذارم.
- خیالم راحت شد. خب خداحافظ تا فردا.
- من دیگه اینجا نمی آم.
- چرا؟
- دوست ندارم هر وقت که دریا رو از این بالا می بینم یاد تو بیفتم که مردی.
- پس من اینجا خودمو پرت نمی کنم.
- چرا؟
- دیگه اینجا رو واسه پرت شدن دوست ندارم. 
- حتی دم غروب؟
- آره، پس مطمئنی که اگه بخوام بمیرم موقع سقوط حس بدی ندارم؟
- آره. 
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خداحافظ.
- نگفتی؟
- مگه من ازت پرسیدم چرا می خوای خودتو پرت کنی؟
-خداحافظ.
-خداحافظ.

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

قاصدكها ... دلفينها ...

پيشترها هروقت آرزو يا دعايي مي كردم، اگر قاصدكي از آسمان پايين مي آمد يا قاصدكي را لابلاي برگهاي گلي پيدا مي كردم، مطمئن مي شدم كه خدا دعايم را شنيده و حتما به آرزويم مي رسم. امروز كنار دريا ( اقيانوس) كه رفته بودم دعا كردم. توي دلم گفتم خدايا اگه صدامو شنيدي و قراره همه چي درست بشه، يه دلفين توي آب ببينم. يك ربع چشمهام رو دوختم به آبي دريا و چيزي نديدم. باز توي دلم گفتم خدايا مي دونم كه صدامو شنيدي حتي اگه امروز هيچ دلفيني روي آب نياد. يكهو يك دلفين پريد بالا و برگشت توي آب. پشت سرش چندتاي ديگه. تمام وجودم پر از شادي شد. بي اختيار بلند خنديدم. سايه لبخند خداوند روي آب پيدا بود.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

...

يه حسي بهم مي گه بايد از همين حالا شروع كنم يه نامه بنويسم واسه روزي كه اين فسقلي ازدواج مي كنه و از پيشم مي ره. احتمال خيلي زياد اون موقع فرصت خيلي از حرفها نمي شه.