۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

وابستگي

فسقلي وقتي بيدار است، تمام مدت مشغول بازي و از اين طرف به آنطرف رفتن است ولي تمام حواسش به من است. كافي است از جايم بلند شوم يا چيزي كه دستم است را كنار بگذارم و چيز ديگري بردارم. بدو بدو سراغم مي آيد. تازگيها خواب بعد از ظهرش هم وابسته به من شده. خوابش كه مي برد مي گذارم توي تختش. نيم
ساعت بعد بلند مي شود و گريه مي كند. اگر دوباره بخوابانمش و توي تختش بگذارم ، از اتاق بيرون نرفته بلند مي شود، ولي اگر كنارش دراز بكشم تا سه ساعت هم مي خوابد! الان كه اينها را مي نويسم كنارش روي تخت دراز كشيده ام و او خوابيده است.
درست است كه به خاطر اينهمه وابسته شدنش غر غر مي كنم ولي انگار در اعماق وجودم اين وابستگي را دوست دارم. نشان به آن نشان كه وقتي براي اولين بار بهش شير خشك دادم كه يك قدم به طرف استقلال بود، من زار زار گريه مي كردم و فسقلي قلپ قلپ شير مي خورد!
دنياي عجيب و پر از تناقضي است اين دنياي مادر فرزندي ...