۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

كوله بر دوش!

ليوان قهوه ام را انداختم توى سطل زباله. وسايلم را توى كوله پشتى سياه رنگم ريختم و به سمت خانه راه افتادم. هر دوتا بند كوله را انداخته بودم روى پشتم. فكر مى كنم اگر يكي از بندهاى كوله را يك ورى بياندازم روى دوشم يك جورى شيكتر باشد، ولي هروقت كوله را مثل بچه هاى دبستانى بيندازم پشتم يك حس خوبي بهم دست مى دهد، حس روزهاى مدرسه و نوجوانى! احتمالا مدل كودكانه كوله انداختن از نظر سلامت و فشار كمتر روى زانو و كمر هم بهتر باشد. همينطور كوله بر پشت، خوش خوشانك داشتم براى خودم راه مى رفتم و درختها و برگها را نگاه مى كردم كه ياد كوله پشتى افتادم كه چند سال پيش آنرا توى يك مغازه ديدم و عاشقش شدم. آنقدر آن كوله پشتى زيبا و مليح بود كه هنوز هم خيلي دقيق تمام جزئياتش را به خاطر دارم. يك جوري مثل كلاژ چهل تكه بود. رنگهايش صورتى چرك و كرم و خاكسترى بود. بعضى از قسمتهايش گلهاى ريزي داشت. آنقدر زيبا بود كه در همان لحظه كه ديدمش عاشقش شدم، برش داشتم، انداختمش روى دوشم، همانجورى كه شيك تر است. بعد فكر كردم كدام لباسم را بپوشم بيشتر بهش مى آيد. خلاصه جلوى آينه كلى باهاش كيف كردم. بعد گذاشتمش سر جايش و ازش خداحافظي كردم. آن موقع فكر مى كردم ديگر از كوله برداشتن من گذشته است. قيمتش هم طورى نبود كه همينجورى بخرمش و بگذارمش گوشه كمدم! آن روز دلم خواست دوباره زمان به عقب برمى گشت و من هجده ساله مى شدم. چه مى دانستم دوباره قرار است كوله بدوش سوار اتوبوس و مترو شوم و راهى دانشگاه!
يادم هست چندوقت بعد كه دوباره به همان مغازه رفتم ديگر از آن كوله خبرى نبود، به جايش مدلهاي ديگرى آمده بود كه هيچكدام به آن قشنگي نبودند. احتمالا آن موقع از آن وقتهايي بوده كه به اين نتيجه رسيده بودم كه زندگى ارزش اين چيزها را ندارد و بايد بروم صد دلار بدهم و كوله اى را كه اينهمه عاشقش شدم بخرم و صد حيف كه ديگر از كوله خبرى نبود! 

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

يادم تو را فراموش

از ايستگاه مترو كه بيرون آمدم باران مى باريد، ريز ريز و تند تند. تقريبا همه آدمها يا چتر داشتند يا كاپشني كه كلاهش را روى سرشان بكشند. احتمالا همه قبل از بيرون آمدن از خانه هوا را چك كرده بودند حالا يا از موبايلهاي هوشمندشان يا از تلويزيون يا كامپيتور ... ولي من همانطور لباس پوشيده بودم كه در يك روز آفتابي نه خيلي گرم لباس مى پوشم. داشتم تند تند راه مى رفتم و به اين فكر مى كردم كه نكند خيلي خيس بشوم، نكند سرما بخورم، نكند ... يكهو يادم افتاد كه چقدر دلم براي باران تنگ شده، يادم افتاد كه خيلي خيلي وقت است كه باران نباريده . يادم افتاد چقدر عاشق زير باران راه رفتنم. سرعتم را كم كردم. از آدمهايي كه با چتر يا كلاه تند تند زير باران راه مى رفتند عقب ماندم. سرم را بالا گرفتم، قطره هاي ريز آب شيشه هاي عينكم را بارانى كردند. نفس عميقي كشيدم. آرام آرام زير باران راه رفتم جوري كه تا مدتها يادم باشد زير باران راه رفتن چه لذتي دارد...

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

بيست سال پس و پيش!

 آدمهايي كه سوار مترو شده اند بدون استثنا مشغول موبايلهاي هوشمندشان هستند. اكثرشان گوشي هم در گوش گذاشته اند. به اين فكر مى كردم كه اگر بيست سال پيش بود هيچكدام از اين آدمها تلفن دستشان نبود و گوشي هم به گوششان نداشتند. آنوقت آن پيرمردي كه چند صندلي جلوتر از من نشسته است با بغل دستي اش از پادردش مى گفت. بغل دستي اش هم يا فقط تاييد مى كرد يا او هم شروع به حرف زدن از خودش مى كرد. اگر بيست سال پيش بود و سوار مترو مى شدم هزار قصه از زندگي مردم مى شنيدم و حالا فقط آدمهايي را مى بينم كه غرق در تلفنهاي هوشمندشان هستند.
احتمالا بيست سال ديگر مترويى وجود نخواهد داشت. احتمالا آدمها بيست سال ديگر حتى همين خود فرو رفته در موبايل يكديگر را هم نمى بينند و تنهاتر از تنها خوهند شد.

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

آن دم ...

كاش مى شد زندگى در لحظه اى كه دور هم نشسته ايم و ليوانهايى چايي مان را سر مى كشيم تا ابد كش بيايد. 

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

زمان از دست رفته

یکی از موقعییت های سختی که ممکنه واسه آدم پیش بیاد اینه که تو ایستگاه مترو ایستاده باشی. یهو یک نفر خودش رو بندازه پایین رو ریل و قبل از اینکه ترن  برسه پشیمون بشه, دستش رو به طرفت دراز کنه, بیای دستش رو بگیری ببینی دستش پر از زخم و تاوله, یاد بیماری ايبولا و هزار بیماری دیگه بیفتی, یا این فکر به ذهنت خطور کنه که نکنه دست منم بکشه و منم بندازه پایین؟! تو همین فکرها باشی و شش و بش اینکه کمک کنی یا نه, که ترن بیاد و از رو اون بنده خدا رد بشه. اون وقته که تا آخر عمر چشمهای ملتمسش رو نمیتونی فراموش کنی.