۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

پسرك مهربان

 فسقلي و پدرش فيلمى در مورد رباتها مى ديدند. فسقلي يكهو از جا پريد و گفت: momy, guess what?
من: چى؟
فسقلي: يه ربات نشون داد كه cook مى كرد. وقتى بزرگ شدم برات مى خرم كه من و ربات باهم بهت كمك كنيم.
من: 😍😍😍😍😍

۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

از جملات قصار پسرك!

پسرك: مامان يادته من (يك كار خوب) رو كردم! 
من: آره!
پسرك: مامان يادته من (يك كار بد) رو كردم ولي بعدش (يك كار خوب) رو كردم!
من: آره، ولي ديگه كارهاي بدت رو به من يادآوري نكن.
پسرك: يادآورى مى كنم كه تو به من ياد بدي كار بد نكنم!
من: 😳

از خوابهاي پسرك

پسرك ديروز گفت كه خدا را در خواب ديده و خدا به او گفته: " من تو رو تو ايران آفريدم!"

۱۳۹۵ خرداد ۲۶, چهارشنبه

نسل ما و نسل اينها!

فسقلي امروز گريه مى كرد و مى گفت: نمى خوام ديگه بزرگ بشم!
مى گم: چرا؟
مى گه: چون نمى خوام روزه بگيرم ، سخته! 
مى گم: خدا گفته كسايي كه براشون سخته روزه نگيرن!
يه كمى خيالش راحت شد!

وقتى ما كوچيك بوديم دلمون مى خواست روزه بگيريم، مامان بابامون نمى ذاشتن! حالا نسل جديد رو ببينيد😁😳

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

رمضان مبارك!

من: از فردا ماه رمضون شروع مى شه. من و بابا كل روز نبايد چيزي بخوريم. چون خدا گفته. تو هم بايد خيلي پسر خوبي باشي و مراقب من و بابا باشي.
پسرك: منم نبايد چيزي بخورم؟
من: نه تو مى تونى بخورى.
پسرك : آب هم نبايد بخورى؟
من: نه!
پسرك كمى فكر كرد و بعد از مكثي كوتاه گفت: خدا چه حرف بدي زده!
من: 😳😳😳😳😳😳😳😳