۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

هم اكنون

از يك جايي به بعد ديگر خيال جواب نمى دهد. واقعيت محكم مى خورد توي صورت آدم و آنوقت است كه سر جايش مى نشيند!

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

باغ مخفي!

اگر ده ساله بودم و اينجا را پيدا مى كردم حتما بچه هاي همسايه را جمع مى كردم و با هم نمايش تمرين مى كرديم در اين مكان مخفي زيبا!

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

كافه پيانو

بعد از خواندن كتاب كافه پيانو اين احساس به آدم دست مى دهد كه بايد دست بكار شود و بنويسد!

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

كم كمك پاييز


آنگاه كه دور مى شود!

يكي از غم انگيزترين صحنه هايى كه يك نفر در طول زندگيش ممكن است ببيند وقتى است كه پشت چراغ قرمز ايستاده باشد و بخواهد از خيابان رد شود تا به ايستگاه اتوبوس برسد. آنوقت اتوبوس از مقابل چشمانش رد شود و در ايستگاه بايستد و قبل از اينكه چراغ عابر پياده سبز شود اتوبوس دور شود!

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

قدمهايت را آهسته تر بردار، خواهى رسيد!

همیشه تند تند قدم برداشتن آدم را سریع‌تر به مقصد نمى رساند. مثلا وقتهایی که سرراه آدم چندتا چراغ قرمز باشد. چراغ قرمز‌ها در مسیری که باید پیاده بروم خیالم را راحت کرده‌اند. وقتى دیگران تند تند از کنارم رد مى شوند، حس عقب ماندن بهم دست نمى دهد. چون مى دانم دوباره به آن‌ها خواهم رسید. درست سر چهارراه، پشت چراغ قرمز بعدی. گاهى خنده‌ام هم مى گیرد وقتى هى از من جلو مى زنند و بعد من دوباره به‌شان مى رسم. یاد قصه لاک پشت و خرگوش مى افتم!

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

بازيگر كوچولو

فسقلی داشت روی تخته سیاهش با گچ نقاشی مى کشید که یکهو تخته سیاه را هول داد و خرده گچ‌ها روى زمین ریخت. بهش گفتم: برو جارو کوچیکه رو بیار اینجا رو جارو کنم.
گفت: نمى رم آخه سنگینه!
گفتم سنگین نیست، مى تونى. برو بیار
گفت: نه سنگینه!
چندبار این مکالمه تکرار شد تا گفتم: الان تا سه مى شمرم. باید بری بیاری.
دوید به طرف در. تازگی‌ها این تا سه شمردن براى مجبور کردنش به کار‌ها جواب مى دهد. از اتاقش بیرون رفت و رفت تو آشپزخانه تا جارو را بیاورد. صدای آه و ناله‌اش بلند شد که یعنى خیلی سنگین است. دست بردار نبود و آه و ناله مى کرد. صدایش با سرعت خیلی کمى نزدیک مى شد. داشت کم کم باورم مى شد که نکند دارد جارو بزرگه را با خودش مى آورد؟!
نزدیک بود از جایم بلند شوم بروم کمکش. رسید پشت در اتاق و جارو را پرت کرد زمین که یعنى از بس سنگینه از دستم افتاده. بهش گفتم: سنگین نیست برش دار. برش داشت و بعد از دو قدم دوباره جارو را پرت کرد. خودم را از تک و تا نینداختم و دوباره گفتم که جارو سنگین نیست و برش دار. باز جارو را برداشت و نزدیکم که رسید باز جارو را انداخت. دیگه کوتاه آمدم و جارو را برداشتم و نرمه‌های گچ را جارو کردم. خیلی خودم را کنترل کردم که سرش داد نزنم برای پرت کردن جارو. نزدیک بود جارو را بشکند و خراب کند.
این بود یکی از خاطرات من و فسقلی در این روزهای نزدیک سه سالگى!!!

نيمكتها هميشه براى خودشون يه قصه دارند!


۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

تصورات شاعرانه از نانوتيوبها!

دست از خيالبافى برنداشته ام هنوز. سركلاس، استاد وقتى درباره نانوتيوبها حرف مى زد، يك جمله گفت كه مى توان آب شور را بوسيله اين نانوتيوبها شيرين كرد! من هم رفتم تو فكر و خيال كه چه جالب مى شود اين نانوتيوبها را در ايران استفاده كنيم و مثلا آب درياچه اروميه را شيرين كنيم. يا آب درياچه خزر يا خليج فارس. حتي مى شود آب يزد را شيرين كنيم و بعدش براى زاينده رود بفرستيم كه ديگر مردم اصفهان از اينكه آب آشاميدنى مردم يزد را تامين مى كنند عصباني نباشند. با خودم تصور كردم چه قهرمان ملي خواهم شد اگر اين كار را انجام دهم!!! خلاصه هنوز هم تصورات شاعرانه سراغم مى آيد مثل آنموقعها كه رشته عمران را براي اين انتخاب كردم كه بروم مجري طرح يك سدي بشوم و بعدازظهرها، دم غروب، وقتى همه رفتند سراغ زندگيشان بروم كنار رودخانه و شعر بگويم. يا آنموقع كه سر كلاس ديناميك استاد از پرتاب موشك گفت، بنويسم كه چرا از پرش ماهى از آب دريا حرف نمى زند!

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

يكى بود يكى نبود!

هروقت براي فسقلي قصه بزبزقندي يا شنل قرمزي رو مى گم وقتي به قسمتي مى رسم كه شكم آقا گرگه رو پاره مى كنند دچار مشكل مى شوم. يعنى نمى تونم اين رو بگم. اين قسمت داستان رو حذف مى كنم و يهويي شنگول و منگول يا مامان بزرگ شنل قرمزى نجات پيدا مى كنند.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

آتش بدون دود

وقتى سري كتابهاي "آتش بدون دود" را تمام كردم دلم خواست بروم گزل آخرين فرزند مارال و آلنى را پيدا كنم و قصه زندگيش را بنويسم. ببينم آخر نتيجه اينهمه مبارزه به كجا رسيد!

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

خدا كجاست؟

 يكي از دوستهام تعريف مى كرد كه پسرش ازش پرسيده : مامان خدا كجا هست؟ مامانش جواب داده كه همه جا مثل هوا كه همه جا هست ولي نمى بينى! پسرش هم گفته ولي وقتي باد بياد حسش مى كنم كه هوا هست ولي خدا رو كه نمى شه حس كرد! خلاصه دوستم مونده بود كه الان بايد برهان واجب الوجود رو براي پسر شش ساله اش تو ضيح بده! 

فسقلي دو سال و يازده ماهه من هنوز به سنى نرسيده كه بخواهد در مورد خدا يا مرگ بپرسد، ولي برام جالب بود بدانم كه آيا نظري در مورد خدا داره يا نه! ازش پرسيدم مى دونى خدا كيه؟ گفت آره. پرسيدم كيه؟ گفت : مثلا نماز مى خونيم بعدش مى ريم بيرون. گفتم بيرون مى ريم كه چى كار كنيم؟ گفت: خريد كنيم!؟

عاشورا

به نظرم هر هنرمندي وقتى به اوج خودش مى رسه كه بتونه بخشي از حوادث عاشورا رو با هنرش بيان كنه. كار سختيه و ساليان سال لازمه ولي فكر كنم در نهايت بي نظير مى شه. چون اوج هنرمندي خدا در عاشورا متبلور شده.

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

كوله بر دوش!

ليوان قهوه ام را انداختم توى سطل زباله. وسايلم را توى كوله پشتى سياه رنگم ريختم و به سمت خانه راه افتادم. هر دوتا بند كوله را انداخته بودم روى پشتم. فكر مى كنم اگر يكي از بندهاى كوله را يك ورى بياندازم روى دوشم يك جورى شيكتر باشد، ولي هروقت كوله را مثل بچه هاى دبستانى بيندازم پشتم يك حس خوبي بهم دست مى دهد، حس روزهاى مدرسه و نوجوانى! احتمالا مدل كودكانه كوله انداختن از نظر سلامت و فشار كمتر روى زانو و كمر هم بهتر باشد. همينطور كوله بر پشت، خوش خوشانك داشتم براى خودم راه مى رفتم و درختها و برگها را نگاه مى كردم كه ياد كوله پشتى افتادم كه چند سال پيش آنرا توى يك مغازه ديدم و عاشقش شدم. آنقدر آن كوله پشتى زيبا و مليح بود كه هنوز هم خيلي دقيق تمام جزئياتش را به خاطر دارم. يك جوري مثل كلاژ چهل تكه بود. رنگهايش صورتى چرك و كرم و خاكسترى بود. بعضى از قسمتهايش گلهاى ريزي داشت. آنقدر زيبا بود كه در همان لحظه كه ديدمش عاشقش شدم، برش داشتم، انداختمش روى دوشم، همانجورى كه شيك تر است. بعد فكر كردم كدام لباسم را بپوشم بيشتر بهش مى آيد. خلاصه جلوى آينه كلى باهاش كيف كردم. بعد گذاشتمش سر جايش و ازش خداحافظي كردم. آن موقع فكر مى كردم ديگر از كوله برداشتن من گذشته است. قيمتش هم طورى نبود كه همينجورى بخرمش و بگذارمش گوشه كمدم! آن روز دلم خواست دوباره زمان به عقب برمى گشت و من هجده ساله مى شدم. چه مى دانستم دوباره قرار است كوله بدوش سوار اتوبوس و مترو شوم و راهى دانشگاه!
يادم هست چندوقت بعد كه دوباره به همان مغازه رفتم ديگر از آن كوله خبرى نبود، به جايش مدلهاي ديگرى آمده بود كه هيچكدام به آن قشنگي نبودند. احتمالا آن موقع از آن وقتهايي بوده كه به اين نتيجه رسيده بودم كه زندگى ارزش اين چيزها را ندارد و بايد بروم صد دلار بدهم و كوله اى را كه اينهمه عاشقش شدم بخرم و صد حيف كه ديگر از كوله خبرى نبود! 

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

يادم تو را فراموش

از ايستگاه مترو كه بيرون آمدم باران مى باريد، ريز ريز و تند تند. تقريبا همه آدمها يا چتر داشتند يا كاپشني كه كلاهش را روى سرشان بكشند. احتمالا همه قبل از بيرون آمدن از خانه هوا را چك كرده بودند حالا يا از موبايلهاي هوشمندشان يا از تلويزيون يا كامپيتور ... ولي من همانطور لباس پوشيده بودم كه در يك روز آفتابي نه خيلي گرم لباس مى پوشم. داشتم تند تند راه مى رفتم و به اين فكر مى كردم كه نكند خيلي خيس بشوم، نكند سرما بخورم، نكند ... يكهو يادم افتاد كه چقدر دلم براي باران تنگ شده، يادم افتاد كه خيلي خيلي وقت است كه باران نباريده . يادم افتاد چقدر عاشق زير باران راه رفتنم. سرعتم را كم كردم. از آدمهايي كه با چتر يا كلاه تند تند زير باران راه مى رفتند عقب ماندم. سرم را بالا گرفتم، قطره هاي ريز آب شيشه هاي عينكم را بارانى كردند. نفس عميقي كشيدم. آرام آرام زير باران راه رفتم جوري كه تا مدتها يادم باشد زير باران راه رفتن چه لذتي دارد...

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

بيست سال پس و پيش!

 آدمهايي كه سوار مترو شده اند بدون استثنا مشغول موبايلهاي هوشمندشان هستند. اكثرشان گوشي هم در گوش گذاشته اند. به اين فكر مى كردم كه اگر بيست سال پيش بود هيچكدام از اين آدمها تلفن دستشان نبود و گوشي هم به گوششان نداشتند. آنوقت آن پيرمردي كه چند صندلي جلوتر از من نشسته است با بغل دستي اش از پادردش مى گفت. بغل دستي اش هم يا فقط تاييد مى كرد يا او هم شروع به حرف زدن از خودش مى كرد. اگر بيست سال پيش بود و سوار مترو مى شدم هزار قصه از زندگي مردم مى شنيدم و حالا فقط آدمهايي را مى بينم كه غرق در تلفنهاي هوشمندشان هستند.
احتمالا بيست سال ديگر مترويى وجود نخواهد داشت. احتمالا آدمها بيست سال ديگر حتى همين خود فرو رفته در موبايل يكديگر را هم نمى بينند و تنهاتر از تنها خوهند شد.

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

آن دم ...

كاش مى شد زندگى در لحظه اى كه دور هم نشسته ايم و ليوانهايى چايي مان را سر مى كشيم تا ابد كش بيايد. 

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

زمان از دست رفته

یکی از موقعییت های سختی که ممکنه واسه آدم پیش بیاد اینه که تو ایستگاه مترو ایستاده باشی. یهو یک نفر خودش رو بندازه پایین رو ریل و قبل از اینکه ترن  برسه پشیمون بشه, دستش رو به طرفت دراز کنه, بیای دستش رو بگیری ببینی دستش پر از زخم و تاوله, یاد بیماری ايبولا و هزار بیماری دیگه بیفتی, یا این فکر به ذهنت خطور کنه که نکنه دست منم بکشه و منم بندازه پایین؟! تو همین فکرها باشی و شش و بش اینکه کمک کنی یا نه, که ترن بیاد و از رو اون بنده خدا رد بشه. اون وقته که تا آخر عمر چشمهای ملتمسش رو نمیتونی فراموش کنی.



۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

كشف جديد!

فسقلي رو كه برده بودم باغ وحش، به اين نتيجه رسيدم كه يكي از شغلهاى مورد علاقه ام مسوول نگهدارى از لاك پشتها در باغ وحش هست! يه عمر بايد زندگى كرد تا فهميد كه چه كارى مورد علاقه آدمه!!!


۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

قاصدکی می گذرد ...

در سی و سه سالگی, هنوز هم رد شدن قاصدک از کنارم بیشتر شبیه معجزه است تا یک اتفاق عادی. هنوز هم اگر قاصدکی از کنارم رد شود, همراهش یک آرزو می کنم و او را حواله آسمان. تا بالا برود, آنقدر بالا که به خدا برسد.



۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

...

هنوز هم دلم برای دریا تنگ می شود...














پیوست : همه این عکس ها از ساحل دریای نزدیک خانه مان گرفته شده. تصور دیدن اینهمه زیبایی آن هم هرروز باورکردنی نیست. انگار یک رویا بود که خیلی زود تمام شد...

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

صدا می آید

صدا می آید
صدای قطار 
صدای ماشین 
صدای موتور 
صدای هواپیما 
...
و تو صدای قدمهایت را روی جاده خاکی بشنو
صدای تاب خوردن شاخه های بد مجنون 
صدای لمس برگهای سبز 
صدای بال زدن گنجشک 
صدای خزیدن جانوری میان بوته ها 
صدا می آید
صدای سوت قطار 
صدای ویراژ دادن یک ماشین 
صدای بوق یک موتور 
صدای نزدیک شدن یک هواپیما 
...
و تو صدای قدمهایت را روی سنگریزه ها بشنو 
صدای پرواز دسته جعمی پرنده ها 
صدای در آغوش کشیدن درخت بزرگ و تنومند 
صدای خرد شدن برگهای خشک 
صدای رقصیدن شاخه ها با باد 
صدای خش خش راه رفتن سنجاب 
...
و به یاد بیاور صدای آرامش بخش موجهای خروشان اقیانوس آرام هنگام غروب را 
آسمان نیمه ابری هزار رنگ را  
وصل خورشید و دریا را 
آب نقره ای رنگ را 
و به یاد بیاور پرشکوه ترین خداحافظی خورشید را 
و به یاد بیاد بیاور امید دیدن این همه زیبایی را فردا غروب 
...
کاش آن غروبها هرگز تمام نمی شدند.


19th June 2014