۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

صابر


عصبانی بود و چشمانش پر از خشم. گفت: مرتیکه عوضی‌ حرومزاده، خجالت نمی کشه ...
حرومزاده را که گفت، انگار دیگر نمی شنیدم چه می گوید. یکی از بعد از ظهر‌های گرم تابستان بود. با دوچرخه صورتی‌ رنگم دور حیاط می چرخیدم. معصومه و سپیده لی لی بازی می کردند. سامان در گوش محمد چیزی گفت. محمد به پارسا اشاره کرد. سه تایی‌ به طرف صابر رفتند. صابر همیشه گوشه حیاط می نشست و بازی ما را تماشا می کرد. هیچ وقت با ما بازی نمی کرد. ما هم دوست نداشتیم که با او بازی کنیم.
*********************************************
سعی‌ می‌کردم حواسم را جمع کنم ببینم چه می گوید. می‌خواست منطقی‌ صحبت کند. ولی‌ آنقدر عصبانی بود که تقریبا داد می زد. حق هم داشت. یکی‌ از رفقای قدیمی‌‌اش سرش کلاه گذاشته بود. گفت: باورم نمی‌شه ... هنوز باورم نمی‌شه ... آدم نامرد تر از این حروم زاده ندیدم.
باز گفت حرومزاده و باز من دیگر نشنیدم چه می گوید. صابر که دید بچه‌ها به طرفش می‌‌آیند، خوش حال شد. شاید فکر می کرد می خواهند او را هم در بازیشان راه دهند. سامان گفت:صابر می خواهیم یک بازی جدید بکنیم. تو هم باید تو بازی باشی‌.
صابر لبخند زد. سامان ادامه داد: از در جلوی مسجد میریم تو و از در پشتی‌ بیرون می‌ آییم.
صابر پرسید : این دیگه چه جور بازیه؟
محمد گفت: سامان از یکی‌ از زن‌های همسایه شنیده که اگه بچه حرومزاده وارد مسجد بشه، دماغش خون میاد. ما هم می خواهیم امتحان کنیم ببینیم درسته یا نه.
لبخند روی لبان صابر خشکید. پارسا گفت : نترس. تازه اگه از دماغت خون نیاد، می فهمیم که تو حرومزاده نیستی‌ و دیگه هیچ کس بهت نمی گه حرومزاده.
صابر یک قدم عقب رفت. از پشت به دیوار خورد. پسر‌ها جلوتر رفتند. با دوچرخه صورتیم به آنها رسیدم. نگاهم به نگاه صابر گره خورد، درست مثل همون بعد از ظهر زمستونی که صابر و مادرش وارد حیاط شدند. مادرش دو تا کیسه بزرگ سبزی به دست داشت. برای همسایه‌ها سبزی پاک می کرد. کارهای نظافت ساختمان را هم انجام می داد. پدر بزرگ صابر سرایدار ساختمان ما بود. زن‌های همسایه می گفتند که از دست دخترش دق کرد و مرد. همسایه‌ها بعد از مرگ پدربزرگ صابر، دلشان سوخت و مادر صابر را که آن روز‌ها حامله بود بیرون نکردند.
صابر و مادرش از کنار من که داشتم تازه دوچرخه سواری یاد می گرفتم رد شدند. چند قدم جلوتر از کنار دو تا از زن‌های همسایه هم گذشتند. نمی دانم مادر صابر چه شنید که کیسه سبزی‌ها را زمین انداخت و به طرف زنها رفت و فریاد زد: آره، راست می گین، این بچه حروم زده است. چی‌ کارش کنم ...
از صدای فریاد مادر صابر ترسیدم، تعادلم بهم خورد و زمین خوردم. همان موقع بود که نگاه من و صابر بهم گره خورد. یک هفته بعد از آن بعد از ظهر مادر صابر برای همیشه رفت و از او دیگر خبری نشد.
*********************************************
گفت: فقط دلم می‌خواد گیرش بیارم. می زنم فکش رو داغون می‌کنم. خون اون حرومزاده کثافت رو می ریزم.
صابر فریاد می زد. ولی‌ صدایش بین صدای خنده و هیاهوی پسرها که دستانش را گرفته بودند و به طرف مسجد می بردند، گم بود. مسجد با حیاط ما چند متر بیشتر فاصله نداشت. از حیاط که بیرون رفتند، صابر خودش را روی زمین انداخت و زانویش روی آسفالت کشیده شد. سامان دست بر دار نبود. بقیه هم به حرف او گوش می دادند. وقتی‌ دیدم از زانوی صابر خون می‌‌آید، ترسیدم و به طرف حیاط برگشتم. فردای آن روز از مادر سامان که خانه مان آمده بود شنیدم که بابا ابراهیم، خادم مسجد، صابر را از دست پسر‌ها نجات داده. مادر سامان شنیده بود که صابر چنان خودش را در بغل بابا ابراهیم انداخته و گریه کرده که پسر‌ها هم به گریه افتادند. از آن روز به بعد، دیگر هیچ کس صابر را ندید. بابا ابراهیم هم هیچ وقت نگفت که صابر را کجا برده.
*********************************************
گفت: حواست به من هست یا نه؟ چرا چیزی نمیگی؟ نکنه تو هم طرفدار اون مردک حرومزاده هستی‌؟
آن روز‌ها نمیدانستم که حروم زاده یعنی‌ چه؟ فکر می‌کردم که حتما صابر کار بدی انجام داده که به او می گویند حرومزاده.
نگاهم می کرد. منتظر بود که چیزی بگویم. تلفن همراهش زنگ زد.
-الو، خوب شد خودت زنگ زدی ... عوضی‌ ... حرف نزن ... خفه شو حروم زاده ...
از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. دیگر نشنیدم چه می گوید. به این فکر می کردم که هروقت صابر می شنود یکی‌ می گوید حرومزاده تا فحش دهد چه حالی‌ می شود.

۱۴ نظر:

  1. حرفی داشت. خوب بود. مثل یک فیلم تصویر داشت. تداخل آن خاطره و این گفتگو خوب نشسته بود.

    البته... نمی دانم، مثلا اینها شاید اگر نبودند بهتر بود:
    و زمین خوردم. /که پسر‌ها هم به گریه افتادند/ خوش حال شد. شاید فکر می کرد می خواهند او را هم در بازیشان راه دهند. / و.

    متن همواری بود و آن عبارت "زانویش روی آسفالت کشیده شد." یک سوت جانخراش بر احساس خلسه مخاطب می کشید و چه عمیق و به موقع.

    موفق باشید

    پاسخحذف
  2. مریم!

    آفرین! آفرین! آفرین!

    غیر از این، فقط کمی ویرایش لازم دارد.
    و دوباره "آفرین"!

    مریم ک.

    پاسخحذف
  3. یک چیز دیگه:

    من می بینم که مرزهای ذهنت داره توی نوشتن گسترش پیدا می کنه... جرات قلم دارد مرزهای از پیش ساخته شده را به آرومی کنار می زند... و شاید اینه که در این داستان به دل می شینه...

    مریم ک.

    پاسخحذف
  4. جالب بود و غم انگيز. واقعا مثل يك فيلم كوتاه تصوير داشت. حتي نتيجه گيري اخلاقي هم داشت آموزنده هم بودو...

    و اينچنين بود كه مريم اولين فيلم نامه فيلم كوتاهش را نوشت

    ;-************

    پاسخحذف
  5. خیلی خیلی قشنگ بود. دست مریزاد!

    پاسخحذف
  6. خیلی زیبا بود
    از اون داستانهای کوتاه که میشه چند بار خوند و در بعضی کلمات و جمله ها دقیقتر شد و کلی چیز یاد گرفت.

    پاسخحذف
  7. زیبا بود، متفاوت بود و خیلی‌ غم انگیز. مثل یه نیشگون که دردش تا چند ساعتی‌ میمونه و آدم رو وادار می‌کنه که بهش فکر کنه.

    پاسخحذف
  8. kheili ghashang bood,mesle hamishe

    پاسخحذف
  9. خیلی خوب بود. ولی من فکر کردم که آخر داستان وقتی پسره میره مسجد شفا میگیره!

    پاسخحذف
  10. Afarin Maryam. kheili khoob bood ! baz ham ghesseh benevis:)

    پاسخحذف
  11. سلام مریم جان. خوبی‌؟ به به چه پست قشنگی‌ گذاشتی. کلی‌ لذت‌ها بردم. ولی‌ واقعا وقت می‌خواد وبلاگ نوشتن. البته همه چیز با به نویس بهتر میشود!

    پاسخحذف
  12. وای مریمی خیلی عالی بود .مریم به نظرم خیلی قلمت رسا شده نسبت به نوشته های قبلیت و خوب می شد جای شخصیت اول داستانت قرار گرفت و لحظه به لحظه اتفاق هایی که می افتاد و دید .
    مریم واقعا تو یه نویسنده ای .از آنجایی که می دونم این ایده از کجا آمده به ذهنت تحسینت می کنم واقعا روحیه ی لطیف یک نویسنده را داری که شنیدن یک کلمه اینقدر می تواند روش اثر بگذارد که یک چنین نوشته ای را خلق کند.
    مریم اسم پسر بچه ای را که انتخاب کردی خیلی پر معنی بودو می دونم اینم در اثر چه ذهنیتی انتخاب کردی واقعا بهت تبریک می گم.

    پاسخحذف
  13. خوب بگید ما هم بدونیم داستان از کجا اومده یا اسم شخصیت اول!

    پاسخحذف