خسته و کوفته از کلاس زبان برمی گشتم خونه که دیدم آقاجون جلوی در مسجد با ماشااله خان حرف میزنه. اول خواستم راهمو کج کنم که ریخت ماشالاه خان رو نبینم، ولی تصمیمم عوض شد و به طرف مسجد رفتم. به آقا جون که رسیدم سلام کردم. یک جوری سلام کردم که ماشااله خان فکر کنه به او هم سلام دادم. به خاطر ادب و احترام به بزرگتر و از این جور چیزها. کتاب را تو دستم طوری گرفته بودم که دستبند سبزمو ببینه که هنوز به دستم هست. سه هفته از انتخابات می گذشت ولی دلم نمیومد درش بیارم. مخصوصا به خاطر اتفاقات بعد از انتخابات. آقا جون با ماشااله خان دست داد و خداحافظی کرد. ماشااله خان به طرف پراید سفیدی که جلوی در مسجد پارک شده بود رفت و در ماشین را باز کرد. آقا جون گفت: مبارک باشه ماشااله خان، ولی فکر کنم بهتره که دیگه اینجا پارکش نکنید.
ماشااله خان بادی به غبغب انداخت و گفت: حاج آقا از شما بعیده، من که از حرفهای این جوجه فوکلیها نمی ترسم. هرچی می خوان پشت سرم بگن که فلانی ماشین رو به خاطر چی و کی گرفته. آنکس که حسابش پاک است از محاسبه چه باک است.
آقا جون گفت: اون که البته، ولی من به خاطر این علامت پارک ممنوع گفتم. حالا خود دانید.
صورت ماشااله خان تا بنا گوش سرخ شد. یک "بله" سرسری گفت و سوار ماشینش شد. خیلی خودم رو کنترل کردم که جلوی رویش نخندم ولی تمام راه مسجد تا خونه رو بلند بلند میخندیدم. آقا جون هم هر چند دقیقه یک بار بهم تذکر می داد که خوب نیست دختر تو محل بلند بخنده.
ولی آقا جون هم تمام راه لبخند میزد. عاشق این کارهای آقا جون بودم. قبل از انتخابات هم چند بار اساسی حال این ماشااله خان و دار و دسته اش را گرفته بود.
آقا جون تو راه برام تعریف کرد که ماشااله خان بعد از نماز رفته جلوی صف و گفته که چند تا از ساکنین محل اعتراض کردند به خاطر الله اکبرهای شبانه. گفته که از امشب هر کی الله اکبر بگه به جرم سلب آسایش عمومی دستگیر میشه.
حسابی حالم گرفته شد. گفتم: دروغ میگه مثل سگ، مطمئنم که هیچ کس شکایت نکرده جز خود دروغگوش.
آقا جون گفت : ماشااله خان گفت که معصوم خانم شکایت کرده که بچه اش از خواب میپره و میترسه. سردار هم چند بار از صدای الله اکبر حالش بد شده و بردنش بیمارستان.
گفتم: سردار را که مطمئنم دروغ میگه. سردار از خودمونه، شال سبز دور گردنش رو نمی بینید در نمیاره؟ همون شالی که محمد واسش از کربلا آورده بود. شبی که سردار حالش بد شد همون شبی بود که از تظاهرات ۲۵ خرداد برگشت.
آقا جون گفت: آره ، دکتر سپاسی هم بهم گفت که اون شب دوباره موجی شده بود.
ماشااله خان بادی به غبغب انداخت و گفت: حاج آقا از شما بعیده، من که از حرفهای این جوجه فوکلیها نمی ترسم. هرچی می خوان پشت سرم بگن که فلانی ماشین رو به خاطر چی و کی گرفته. آنکس که حسابش پاک است از محاسبه چه باک است.
آقا جون گفت: اون که البته، ولی من به خاطر این علامت پارک ممنوع گفتم. حالا خود دانید.
صورت ماشااله خان تا بنا گوش سرخ شد. یک "بله" سرسری گفت و سوار ماشینش شد. خیلی خودم رو کنترل کردم که جلوی رویش نخندم ولی تمام راه مسجد تا خونه رو بلند بلند میخندیدم. آقا جون هم هر چند دقیقه یک بار بهم تذکر می داد که خوب نیست دختر تو محل بلند بخنده.
ولی آقا جون هم تمام راه لبخند میزد. عاشق این کارهای آقا جون بودم. قبل از انتخابات هم چند بار اساسی حال این ماشااله خان و دار و دسته اش را گرفته بود.
آقا جون تو راه برام تعریف کرد که ماشااله خان بعد از نماز رفته جلوی صف و گفته که چند تا از ساکنین محل اعتراض کردند به خاطر الله اکبرهای شبانه. گفته که از امشب هر کی الله اکبر بگه به جرم سلب آسایش عمومی دستگیر میشه.
حسابی حالم گرفته شد. گفتم: دروغ میگه مثل سگ، مطمئنم که هیچ کس شکایت نکرده جز خود دروغگوش.
آقا جون گفت : ماشااله خان گفت که معصوم خانم شکایت کرده که بچه اش از خواب میپره و میترسه. سردار هم چند بار از صدای الله اکبر حالش بد شده و بردنش بیمارستان.
گفتم: سردار را که مطمئنم دروغ میگه. سردار از خودمونه، شال سبز دور گردنش رو نمی بینید در نمیاره؟ همون شالی که محمد واسش از کربلا آورده بود. شبی که سردار حالش بد شد همون شبی بود که از تظاهرات ۲۵ خرداد برگشت.
آقا جون گفت: آره ، دکتر سپاسی هم بهم گفت که اون شب دوباره موجی شده بود.
------------
محمد گفت: یعنی امشب هیچ کس الله اکبر نمیگه؟
گفتم: مطمئنم که اگه یکی شروع کنه، صدای الله اکبر همه محله به آسمون میرسه.
آقا جون گفت: بلاخره به آسایش مردم هم باید احترام بگذاریم.
محمد گفت: این ماشااله خان غلط کرده به فکر آسایش مردمه. اگه ...
گفتم: اصلا من الان میرم به معصوم خانوم زنگ میزنم ببینم قضیه چی بوده.
به طرف اتاق رفتم تا به معصوم خانم زنگ بزنم. از اتاق که بیرون اومدم صورتم گر گرفته بود. گفتم: کثافت آشغال، آدم از این دروغگو تر تو عمرم ندیدم.
محمد گفت : چی شده؟
گفتم: معصوم خانم گفت که به هیچ کس شکایت نکرده. فقط دیشب که شوهرش رفته توی بالکن که الله اکبر بگه، در را نبسته بوده، بچه هم از خواب پریده و ترسیده. احتمالا ماشااله خان از طبقه پایین شنیده که معصوم خانم به شوهرش میگفته چرا در رو نبسته.
محمد گفت: آخه هنوز سهراب آزاد نشده. ما باید به خاطر مادر سهراب هم که شده الله اکبر بگیم. این تنها کاریه که از دستمون بر میاد.
آقا جون گفت: هنوز خبری از سهراب نشده؟
محمد گفت: نه، مادرش امروز رفته بود زندان اوین ببینه میتونه خبری ازش بگیره یا نه.
گفتم: آقا جون شما باید شروع کنید. بقیه اش با ما. ماشااله خان با شما کاری نداره.
مامان گفت: دست از سر باباتون بر دارید. به اندازه کافی وظیفش رو انجام داده. صد بار واستون گفتم که وقتی داداش بزرگ شما دو تا وروجک به دنیا میومد آقا جونتون تو زندون شاه بود و من تنها بودم. وقتی شما دو قلوها را هم به دنیا میاوردم باز تنها بودم و آقا جونتون جبهه بود. این روزهای پیری دیگه نمیخوام تنها باشم و آقا جونتون گوشه زندون آب خنک بخوره.
آقا جون تلویزیون را روشن کرد. دینگ دینگ اخبار شبکه یک که بلند شد. مامان بهم گفت: پاشو برو ملافه رو تختت را بیار بده میخوام بندازم تو ماشین لباس شویی.
مامان این را گفت و بلند شد و لباسهای چرک را از توی حموم برداشت و ریخت تو ماشین لباس شویی.
مامان به محمد گفت: محمد پاشو هرچی لباس داری که باید اتو بشه بیار اتو کنم. من فردا صبح وقت ندارم لباساتو اتو کنم. نگی نگفتی.
آقا جون زیر زیرکی لبخندی زد و گفت: حاج خانم میخواین من هم برم کولر رو بگذارم رو درجه تندش؟
مامان گفت: بد فکری نیست، خیلی هوا گرم شده.
ملافه را انداختم تو ماشین و روشنش کردم. به مامان گفتم: قربون مامانم برم، کمک نمیخوای؟
مامان گفت: شما دو تا برین سر درس و کارتون. چند روز دیگه امتحانتون شروع میشه.
به محمد گفتم: بیا بریم پشت بوم. یک دفعه دیدی مردم به حرف ماشااله خان گوش ندادند و الله اکبر گفتند.
گفتم: مطمئنم که اگه یکی شروع کنه، صدای الله اکبر همه محله به آسمون میرسه.
آقا جون گفت: بلاخره به آسایش مردم هم باید احترام بگذاریم.
محمد گفت: این ماشااله خان غلط کرده به فکر آسایش مردمه. اگه ...
گفتم: اصلا من الان میرم به معصوم خانوم زنگ میزنم ببینم قضیه چی بوده.
به طرف اتاق رفتم تا به معصوم خانم زنگ بزنم. از اتاق که بیرون اومدم صورتم گر گرفته بود. گفتم: کثافت آشغال، آدم از این دروغگو تر تو عمرم ندیدم.
محمد گفت : چی شده؟
گفتم: معصوم خانم گفت که به هیچ کس شکایت نکرده. فقط دیشب که شوهرش رفته توی بالکن که الله اکبر بگه، در را نبسته بوده، بچه هم از خواب پریده و ترسیده. احتمالا ماشااله خان از طبقه پایین شنیده که معصوم خانم به شوهرش میگفته چرا در رو نبسته.
محمد گفت: آخه هنوز سهراب آزاد نشده. ما باید به خاطر مادر سهراب هم که شده الله اکبر بگیم. این تنها کاریه که از دستمون بر میاد.
آقا جون گفت: هنوز خبری از سهراب نشده؟
محمد گفت: نه، مادرش امروز رفته بود زندان اوین ببینه میتونه خبری ازش بگیره یا نه.
گفتم: آقا جون شما باید شروع کنید. بقیه اش با ما. ماشااله خان با شما کاری نداره.
مامان گفت: دست از سر باباتون بر دارید. به اندازه کافی وظیفش رو انجام داده. صد بار واستون گفتم که وقتی داداش بزرگ شما دو تا وروجک به دنیا میومد آقا جونتون تو زندون شاه بود و من تنها بودم. وقتی شما دو قلوها را هم به دنیا میاوردم باز تنها بودم و آقا جونتون جبهه بود. این روزهای پیری دیگه نمیخوام تنها باشم و آقا جونتون گوشه زندون آب خنک بخوره.
آقا جون تلویزیون را روشن کرد. دینگ دینگ اخبار شبکه یک که بلند شد. مامان بهم گفت: پاشو برو ملافه رو تختت را بیار بده میخوام بندازم تو ماشین لباس شویی.
مامان این را گفت و بلند شد و لباسهای چرک را از توی حموم برداشت و ریخت تو ماشین لباس شویی.
مامان به محمد گفت: محمد پاشو هرچی لباس داری که باید اتو بشه بیار اتو کنم. من فردا صبح وقت ندارم لباساتو اتو کنم. نگی نگفتی.
آقا جون زیر زیرکی لبخندی زد و گفت: حاج خانم میخواین من هم برم کولر رو بگذارم رو درجه تندش؟
مامان گفت: بد فکری نیست، خیلی هوا گرم شده.
ملافه را انداختم تو ماشین و روشنش کردم. به مامان گفتم: قربون مامانم برم، کمک نمیخوای؟
مامان گفت: شما دو تا برین سر درس و کارتون. چند روز دیگه امتحانتون شروع میشه.
به محمد گفتم: بیا بریم پشت بوم. یک دفعه دیدی مردم به حرف ماشااله خان گوش ندادند و الله اکبر گفتند.
به آسمون نگاه کردم. نصف ماه پشت ابر بود. دلم گرفت. من و محمد ساکت ایستاده بودیم ببینیم خبری میشود یا نه. سردار هم آمده بود توی بالکن خانه اش. هنوز شال سبز دور گردنش بود. مطمئن بودم که اگر میتوانست صدایش را بلند کند، الله اکبر را خودش شروع میکرد. ولی نمیتوانست. کنارش هم اگر میایستادی به زور صدایش را میشنیدی. من یادم نمی آد ولی آقا جون میگه سرادر صدای خیلی خوبی داشت، ولی از موقعیی که تو جبهه شیمیایی شد دیگه صداش در نیومد. معصوم خانم بچه به بغل با شوهرش هم اومدند تو بالکن خونشون. روی پشت بوم چند تا خونه دورتر هم همسایهها اومده بودند رو پشت بوم. ولی صدای کسی در نمیومد. ماشااله خان داشت ماشینش را توی حیاط خانه شان میشست. فکر کنم بیشتر به خاطر این توی حیاط بود که ببینه چه کسی شروع میکنه که برای درس عبرت بقیه فردا با دار و دسته اش او را بگیرند.
رفتم پایین ببینم میتونم آقا جون رو راضی کنم یا نه. ولی مامانم بهم چشم غره رفت که یعنی با بابات کاری نداشته باش.
آقا جون از مامان پرسید: امروز چندم رجبه؟
مامان جواب که داد، آقا جون گفت: خوب شد یادم افتاد. امشب یه نماز داره که کلی ثواب داره.
دیگه از آقا جون نا امید شدم. حالا کو تا نمازش تموم شه. رفتم پشت بوم پیش محمد. احساس عجیبی بود. همه روی پشت بوم بودیم، ولی کسی صدایش در نمی آمد. البته نه اینکه هیچ کس توی محله مان نباشد که مثل ما فکر نکند. بودند ولی تعدادشان دو برابر ما نبود. محمد گفت: اصلا خودم شروع میکنم.
بهش گفتم: یکی باید شروع کنه که ماشااله خان نتونه فردا دستگیرش کنه و زورش بهش نرسه.
آقا جون اومد تو حیاط و تو حوض وضو گرفت. تعجب کردم که چرا اومده توی حیاط نماز بخونه. جا نمازش را رو به قبله پهن کرد. قامت بست و الله اکبر گفت. آنقدر بلند تکبیر گفت که شوهر معصوم خانم فکر کرد که آقا جون الله اکبر گفتن را شروع کرده و به دنبالش الله اکبر گفت. کم کم صدای الله اکبر از بیشتر خونههای محل بلند شد. من هم تا جایی که می تونستم الله اکبر را فریاد میکردم.
محمد بهم چشم غره رفت و گفت: چه معنی میده صدا تو اینقدر بلند میکنی؟ زشته برای یک دختر.
گفتم: حالا شما امشب کوتاه بیا و غیرتی نشو، فردا نخود میذارم تو دهنم و میام الله اکبر میگم.
مشت هامونو گره کرده بودیم به طرف آسمون و فریاد میزدیم. یکهو چراغهای کوچه خاموش شد. چراغهای هیچ خونه ای روشن نبود. ماشااله خان رفته بود توی خونه اش. ماه از زیر ابر بیرون اومده بود و صورت سردار را روشن کرده بود. میدونستم که هرچند ما صدای سردار رو نمیشنیدیم ولی صداش توی آسمون از همه بلند تره. محمد هر چند لحظه یک بار بغضش را فرو میداد و دوباره فریاد میزد الله اکبر. آقا جون به سجده رفته بود. شانههایش را میدیدم که میلرزید. چشمهای سردار برق میزد. من هم طاقت نیاوردم. صورتم خیس گریه شد. اون شب انگار از آسمون هم صدای گریه میآمد.
پایان شب سیه سپید است
پاسخحذفخیلی قشنگ نوشتید
Very nice
پاسخحذف.Fantastic! I loved it. Very nice. keep writing
پاسخحذف:)..Liked it! Nice, really nice
پاسخحذفLoved it, keep up the good work
پاسخحذف!
وای مریمی اصلا نثرت خیلی خیلی روان شده خیلی راحت میشه باهاش ارتباط برقرار کرد.
پاسخحذفمتن بسیار زیبایی بود.آنقدر با واقعیت و محیط ارتباط بر قرار کرده بودی که اصلا نمی شه بار کرد که در ایران نیستی.
پاسخحذفخیلی قشنگ بود مریمی.مخصوصا الله اکبر گفتن آقا جون سر نماز خیلی با حال بود. داستانت تو بیان تاریخ و مستندات عالییی بود.
پاسخحذفخدا کنه نماز جمعه تاریخی ترین نماز جمعه بشه و موسوی رئیس جمهور شه ای خدااااااااااااااااا
خیلی خوب بود داستانت راکه خواندم حس کردم در تهران هستی
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمن نسبت ب همه دوستان نظر متفاوتی دارم. به نظر من داستان چندان واقعی به نظر نمی رسه. اینکه قشنگه بحثی دیگه است اما اگه سعی کردین که واقعی هم باشه من این حس رو نکردم. یکی از جاهایی که ب خصوص این حس رو تقویت کرد جریان دستگیری این ماشالله خان و دار و دسته اش ه که دور از ذهن می آد. یا مثلا اینکه این ماشالله خان لابد با این کارایی ک تو این مدت کرده به نون و نوایی هم رسیده و ماشین دار شده و این می دونین توی ی متن کوتاهی مثل این انقدر المان های خاص اوردین که از فضای واقعی بودن دورش کرده اما خب برای خیلی ها به خاطر بیان نمادین از وضع موجود جامعه قشنگ به نظر می رسه.
به نظر من خیلی قشنگ بود!
پاسخحذفبه نظرم خیلی روون بود و خواننده رو به دنبال خودش میکشوند.
با قسمتی از نظر خانم یا آقای «اچ یو اس او» هم موافق هستم که موارد خیلی زیادی همزمان توی متن بودن که همزمانیشون و تعدادشون مشکلساز میشد.
و نکتهی آخر هم این که به نظرم نثرتون خیلی خیلی روونتر از متنهای قبلتر (مثلا یک سال پیش) شده.
نثر گیرایی داشتی سردار رو خوب به تصویر کشیده بودی و تاثیر زیادی رو زیبایی داستان داشت کلا هر چقدر شخصیت ها بهتر و واقعی تر توصیف بشن داستان جذاب تر میشه
پاسخحذفمنتظر کارهای قشنگ بعدیت هستم
http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=56428
پاسخحذفآفرین!
پاسخحذفمن کلی خندیدم!
معلوم بود که خودش اومده ها...
يه چيزي تو مايه هاي كولاك...
پاسخحذفيعني تو تهران نيستي و اينطور نوشتي مريم؟
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفداستان زیبایی بود
حس زیبایی داره ممنون
ببينم مريم چند وقت به چند وقت مي نويسي آخه؟ خب جلد باش ديگه تو اين افسرده بازار سياسي...
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفخوشجالم که ازانتقاد استقبال می کنی.
نثرت خوبه ولی در مورد این داستان نکته زیاد دارم.
راستش می شد حدس زد که تو تهران نبودی. یا شاید تو فضایی که ترسیم کردی نبودی.
اولا فضا اونقدر امنیتی بود که به نظر من محال بود کسی رسمن بخواد به کسی که معلومه ماموره نشون بده که سبزه یا الله اکبر میگه.همسایه هایی که معلوم نبود چی کاره اند همو لو می دادند. دیگه ماشالا خان که فبها.
به خصوص تو بافت شهری که من برداشت کردم از داستانت، حاج آقا و مسجد و اینا، مردمی که الله اکبر می گفتند رو به هیچ وجه نمی شد تشخیص داد. می رفتن رو پشت بوم دراز می کشیدن.
صحنه اون حرفی که ماشالا خان زد و پدر و دختر کلی خندیدند خیلی واقعی و ملموس نبود. مگر اینکه ماشالا خان از آدمای شوت مشنگ بوده باشه که سوتی به این گندکی می ده.
بعد این قرار روشن کردن وسایل برقی ساعت نه بود(اخبار شبکه یک) والله اکبر ساعت ده. یک ساعت این وسط گم شده.
عرضم به حضور انور جناب عالی که به نظر من شما باید به عنوان یک نویسنده مردم رو وادار کنی که فکر کنن ببینن واقعن روشن کردن وسایل برقی در ساعات اوج مصرف کار عاقلانه یا حتی سودمندی بوده؟
به نظر من که این پیشنهاد جزو مضحکترین راهکارهایی بود که تو اینترنت می چرخید. کما این که هیچ تاثیری هم نداشت. جنبش سبز حداقل به خاطر رنگشم که شده نباید از روشهای مخرب و پر مصرف و "مثلا" آسیب رسان به منابع عمومی استفاده کنه. کی ضرر می کنه این وسط؟
نکته آخر: اگر می خوای نویسنده بشی خیلی باید بخونی.
آرزومند آرزوهات