بلیطم را به مهماندار هواپیما نشان دادم. من را به سمت چپ راهنمایی کرد. صندلی را پیدا کردم. کنار پنجره بود. خوش حال شدم. روی صندلی نشستم و کمربندم را بستم. منتظر بودم ببینم چه کسی بغل دست من خواهد نشست. امیدوار بودم که یک آدم چاق نباشد. یک آدم سیگاری که بوی سیگار بدهد، هم نباشد. مرد جوانی به ردیف صندلی من که رسید مکث کرد. کیفش را در محفظه بالا گذاشت. خوش حال نبودم. ترجیح می دادم کنارم یک زن بنشیند. مرد جوان روی صندلی کنارم نشست. نگاهی به بلیطش انداخت و بعد به شماره بالای صندلی. بلند شد و یک صندلی آنطرفتر نشست. یک آقای چاق به ردیف ما نزدیک شد. به مرد جوان که رسید با او چاق سلامتی کرد. مرد جوان به مرد چاق تعارف کرد که کنار او بنشیند. مرد چاق خواست از مهماندار اجازه بگیرد. به بیرون پنجره نگاه میکردم. سعی میکردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. ولی دعا دعا میکردم که مهماندار اجازه ندهد. شنیدم که مهماندار گفت: "باید با خود مسافرصحبت کنید."
من، مرد جوان و مرد چاق هر مسافری را كه سوار هواپیما می شد را با نگاهمان دنبال می کردیم تا بفهمیم عاقبت چه کسی روی این صندلی می نشیند. تقریبا تمام مسافرها سوار شده بودند و اکثر صندلی ها پر شده بود. در دل آرزو می کردم كه مرد چاق هم رضایت دهد و صندلی کنار من خالی بماند.همان موقع که مرد جوان به دوستش اشاره کرد که بیاید و کنارش بنشیند، زن جوانی با یک بچه به بغل از در هواپیما داخل شد. مهماندار، زن را به طرف ردیف ما راهنمایی کرد. مرد چاق به طرف زن رفت كه با او حرف بزند. به او كه نزدیک شد، تصمیمش عوض شد و برگشت و سر جایش نشست. احساس کردم كه مرد جوان هم احساس راحتی نمی کند. از جا به جا شدنش معلوم بود. سرم را بالا آوردم تا خوب کسی را كه قرار است در این سفر کنارم بنشیند، ببینم. لبخند زدم. نه اینکه برایم مهم نباشد. نه اینکه آدم بزرگی باشم و برایم فرقی نکند. توی یکی از برنامه های تلویزیونی دیده بودم كه بهترین کار لبخند زدن است. تا قبل از دیدن آن برنامه، اگر آدم هایی كه معمولی نبودند را می دیدم، سعی می کردم كه نگاهشان نکنم. نگاهم را قایم می کردم. می دانستم كه خیلی زود ترحم را از نگاهم حس می کنند و می دانستم كه از ترحم متنفر هستند. ولی بعد از دیدن آن برنامه اگر آدم عقب مانده یا معلولی را می دیدم، لبخند می زدم. سلام میکردم و آنها هم لبخند می زدند. ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق می کرد. باید دو ساعت تمام کنار این خانوم و بچه اش می نشستم. نمی دانستم كه آیا خواهم توانست در طول سفر تمام مدت لبخند بزنم و لحضه ای ترحم را از نگاهم نخواند؟
نه اینکه زن عقب مانده باشد یا اشکالی داشته باشد. اتفاقا خیلی هم زیبا بود. حتما اگر آن بچه بغل زن نبود. مرد جوان ترجیح می داد كه کنار آن زن بنشیند تا کنار دوست چاقش. ولی کودکِ زن مرد را مضطرب کرده بود. نمی توانستم بگویم چند ساله است. قد و قواره اش به بچه های یکی دو ساله می مانست. کله اش خیلی بزرگ بود. خیلی بزرگتر از بدنش. موهایش هم عجیب بود. یک قسمت سرش پر پشت بود و یک قسمت نه. لبهایش باد کرده بود. دماغش کوچک بود. انگار فقط دو تا سوراخ بود. انگشتان یکی از دستانش انگار بهم چسبیده بود. پاهایش مثل بچه های معمولی بود. حد اقل از روی جوراب اینطور بود. چشمانش یک جور خاصی بود. رنگش به نظر خاکستری می آمد.
زن آمد و روی صندلی کنار من نشست. کودکش صدای عجیبی از خودش در می آورد. انگار خرناس می کشید. یک خرناس پیوسته. هواپیما كه بلند شد، کودک ترسید. گریه می کرد ولی گریه اش مثل گریه بچه های معمولی نبود. یک طوری وحشتناک بود. زن کودک را بغل کرده بود و تکان می داد تا آرام شود. ولی کودک آرام نمی شد. زن برایش لالایی می خواند، شعر می خواند، می بوسیدش. درست مثل مادری كه یک کودک طبیعی و زیبا دارد. نمی توانستم درست بفهمم كه چطور این زن اینقدر مادرانه کودکش را در آغوش کشیده و می بوسد. انگار کودکش زیباترین کودک دنیاست. انگار صدای وحشتناک گریه اش را نمی شنید. ناگهان از دماغ کودک خون آمد. مهماندار برای زن دستمال آورد. مرد جوان حالش بهم خورد و از مهماندار خواست كه جایش را عوض کند. زن رو به من کرد و گفت :" شما هم بهتره كه جاتون رو عوض کنید. می دونم كه سارای من اذیتتون می کنه." گفتم : "نه، من راحتم."
دروغ گفتم. راحت نبودم. ولی دلم می خواست این زن و فرزندش را تماشا کنم. سخت بود كه نشان ندهم كه راحت نیستم. سخت بود كه احساس ترحمم را پنهان کنم. می دانستم اندازه این کار از قد و قواره من بزرگتر است ولی می خواستم انجامش بدهم. کاش توی اون برنامه گفته بود كه اگر مدت زمان بیشتری با اینجور آدمها هستید چه حرفهایی بزنید. معمولا اگر یک خانوم با یک نوزاد کنارم بنشیند و بخواهم سر صحبت را باز کنم. اولین چیزی كه می گفتم این بود كه : " چه نی نی نازی، خدا حفظش کنه. چقدر خوشگله. چقدر با نمکه." حتی اگر نوزاد زیبا هم نبود همین حرف ها را می زدم. ولی الان چی باید بگم؟ بگم ساراتون چقدر خوشگله؟ شاید بهتره بپرسم كه چند وقتشه؟ نکنه بگه مثلا هفت یا هشت سال. اونوقت حتما ناراحت می شه. نه بهتره اصلا حرفی نزنم.
مهماندار برای زن یخ آورد كه خون دماغ سارا را بند بیاورد. چند دقیقه می شد كه سارا آرامتر شده بود و فقط صدای خرناسش می آمد. مادرش سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود. به سارا نگاه می کردم. نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم. چند تا شکلک در آوردم شاید بتوانم با او ارتباط برقرار کنم. ولی کوچکترین تغییری در صورتش ندیدم. فقط به من زل زده بود. سرم را پشت مجله ای كه داشتم پنهان کردم و بعد مجله را کنار زدم و آرام گفتم :" دالی" چند بار این حرکت را انجام دادم ولی باز کوچکترین تغییری در او ندیدم. شاید هم من را نمی دید.
ناگهان هواپیما بالا و پایین رفت. سارا ترسید. حالش بهم خورد و روی مانتوی مامانش بالا آورد. خیلی برایم عجیب بود كه مادرش حتی یک اخم کوچک هم نکرد. گفت : " عزیزم، چیزی نیست. گریه نکن. " دور دهان سارا را پاک کرد. مانتویش بد جوری کثیف شده بود. نگاهی به من انداخت. باز لبخند زدم. احتمالا این بار لبخندم خیلی مسخره به نظر آمد. گفت: "می تونم یک خواهشی بکنم. من سارا رو میگزارم روی صندلی، میرم كه مانتوم رو تمیز کنم. می شه فقط مراقبش باشید كه پرت نشه پایین." خیلی سریع گفتم: " بفرمایید، خواهش می کنم." با خودم فکر کردم اگر سارا یک بچه معمولی بود حتما مادرش او را می داد تا بغل کنم و منتظر بمانم كه برگردد. ولی مادر سارا می دانست كه هر کسی حاضر نیست سارا یش را بغل کند.
سارا آرام بود. چشمانش را بسته بود. هواپیما یکهو تکان خورد. سارا ترسید. بلند بلند گریه می کرد. انگار فریاد می زد. نمی دانستم چه کار کنم. زن و شوهری كه جلوی ما نشسته بودند، برگشتند و به عقب نگاه کردند. مادرش هنوز از دستشویی بیرون نیامده بود. باید بغلش می کردم تا آرام شود. چشمهایم را بستم و بغلش کردم. بدنش خیلی نرم بود. مثل عروسکهای پنبه ای. چشم هامو باز کردم. انگار می لرزیدم. سارا آرام شده بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چشمهام پر از اشک شد. ناگهان بغضم ترکید. بی اختیار گریه کردم. نمی دانستم برای چه گریه می کنم. برای سارا كه خوشگل نبود؟ برای سارا كه عجیب بود؟ برای مادر سارا كه آنهمه صبور بود؟ یا برای خودم كه اینهمه ضعیف بودم؟ چشمانم را بستم و سعی کردم گریه نکنم. روی گونه ام چیزی احساس کردم. چشمانم را باز کردم. سارا اشکهای روی گونه ام را پاک می کرد، با همان دستی كه انگار انگشتانش بهم چسبیده بود.
Nice touching story
پاسخحذفye vaghtaii mimoonam, ke in mozooat chotori be zehnet mirese!
پاسخحذفnice story !
پاسخحذفممنون عزيزم.
پاسخحذفDorUod
پاسخحذفبفرمایین، این داستان هم شاهد صحبت من: اون بچه به هر حال حق داره که ازش نگهداری بشه و اصلا هم مهم نیست که چه طور بچهایه.
پاسخحذف.
و اما صحبت من: اگر هم گیریم که رفتار یا هوش ریشهی ارثی داشته باشن (که به نظر من ندارن، ولی باید بیشتر در موردش بخونم) باز هم دلیل نمیشه که از اون بچه نگهداری به عمل نیاد و به حال خودش رها بشه. یعنی حتا اگر بچهای وجود داشته باشه که مشکل هم داشته باشه و سرپرست نداشته باشه، باز هم وظیفهی بزرگترهاست که سرپرستیاش رو به عهده بگیرن، حتا اگر مشکل داشته باشه (لازم شد امروز با صدیقی تماس بگیرم و مساله رو در میون بذارم!).
.
شاید به زمان فرزندخواندگی که نزدیک شدیم، لازم شد که از شما خواهش کنیم چند داستان تاثیرگذار مثل این برامون تهیه کنیم و به صورت شبنامه پخش کنیم!
kheili ghashang bud maryami, makhsusan sahneye akharesh ke baghalesh kardo cheshmasho basto ...maryami madar nashodi befahmi, vaghean madar bachehasho dus dare va mohem nis ke khoshgel bashan ya na,bahush bashan ya na mohem ineke az vujude un hastan
پاسخحذف!!NICE!! NICE!! NICE
پاسخحذفAlli bood Maryam. besiar ghashang
پاسخحذفخیلی خیلی قشنگ بود. ترجیح دادم به صورت ناشناس پیغام بذارم تا روم بشه بگم که کلی گریه کردم.
پاسخحذفmaryami kheili dardnak vali dar ein hal ghashang bood
پاسخحذفخیلی تاثیر گذار و تیز نوشتی مریم جون ولی دلم خیلی گرفت
پاسخحذفMaryame aziz ,
پاسخحذفdastanesh fogholade bud va neshun midad ke che negahe zarif va amighi dari.dastanet mano be yade 2 ta fim va yek vagheiat endakht.na khodagah yade filme "Mim mesle madar " oftadam.miduni ham dastane to va ham filme mim mesle madar neshun midan ke mohabate madari unghadr khalese ke har chi adam zesht taro natavantaro niazmandtar bashe ,engar in mohabat ham shadidtar mishe.unghadr elahie khalese ke asaresh dar tamame omre adam baghi mimune .va man ino alan ke az madaram dur hastam ehsas mikonam.madar tanha mojudie ke delsuztar az ma be khodemun hast.dastanet kheili ziba bud vaghean barikala.ye filme digeii ke yadesh oftadam " ruze sheshom" bud.ke neshun midad ye bacheie aghaboftade tanha rafighe tanhayyhaye madare bikasesh bud.va in mojudi ke be nazar natavano bimasraf miresid bozorgtarin sange sabur bud.adamhaye salem ke hame chiz dashtand un chizi ro nadashtand ke in adame be zaher aghab oftade va az kar oftade dasht.unghadr mohabatesh bi shaebe bud ke ashkhaye narikhteie madaresh r ham midid ba cheshmaye pake ghalbesh na ba cheshmhaye natavane saresh.va un chizi ke kheili ziba bud esme film bud:esme in bacheie aghab oftade jorj bud:falsafeie esme film in bud ke: khodavand dar ruze aval khorshid ra afarid, dar ruze dovom zamin ra afarid, dar ruze sevom daryaha ra afarid, dar ruze chaharom kuhha ra afarid,dar ruze panjom jangalha ra afarid , va dar ruze sheshom: jorj ra afarid.
Ya Hagh
زیبا بود....
پاسخحذفsalam maryam jaan
پاسخحذفvaghean ziba bood
Madar boodan yek takamole vaghei ast.
داستان زیبا و با احساسی بود هر خط که تمام می شد دوست داشتم زوتر بفهمم مشکل سارا چیه؟ واخرش چی می شه؟
پاسخحذفمرسی موفق باشید.
kheili lezzat bordam. dast marizad.
پاسخحذف