میون یک گفتگوی دوستانه در مورد بستنی سنتی، یهو اسم بستنی اکبر مشدی رو که میشنوی، حالت دگرگون میشه. هر کار میکنی نمیتونی جلوی اشکات رو بگیری. نمیتونی به روی خودت نیاری که آخرین باری که مامان بزرگ رو دیدی، دایی برات یک بسته بزرگ بستنی اکبر مشدی گرفته بود. تو هم فقط چند قاشق کوچیک از بستنی خوردی و لوس بازی در آوردی که نمیخورم، سیرم،...
چارهای نیست. باید پاشی و بری یک گوشه، یک دل سیر گریه کنی، بعد اونقدر با آب سرد صورتت رو بشوری که معلوم نشه گریه کردی. آخ اگه میدونستی که آخرین باره، مینشستی و تا آخر بستنی رو میخردی، واسه خاطر مامان بزرگ. واسه خاطر اینکه بیشتر ببینیش، واسه خاطر اینکه بیشتر ببیندت، به جهنم که بعدش چی می شد.
مریمی دوست دارم :*
پاسخحذف......
پاسخحذفخدا رحمتش کنه و انشالله که الان جاش خیلی بهتر از این روزگار پر درد هست
زندگی مانند یک چشم بهم زدن بسیار کوتاه است و باورنکردنی، پس باید از این فرصت ها است استفاده کنیم:)
پاسخحذفعزيز دلم منم مامان بزرگمو تازه از دست دادم.آخرين بازمانده از نسل مامان بزرگا و پدر بزرگاي من....
پاسخحذف15 سال با مازندگي كرده بود . جاي خاليش هميشه تو دلم مونده. از صميم قبل دركت ميكنم و تسليت مي گم.
سخت است هنگام وداع ؛ آنگاه که در می یابی چشمانی که در حال عبور است ، پاره ای از وجود تو را نیز با خود خواهد برد.
پاسخحذف