هر کاری میکرد نمیتوانست صدای چکه کردن شیر دستشویی را نشنود. صدای جیر جیر پنکهٔ سقفی همسایه پایینی رفته بود روی اعصابش. جیرجیرک پشت پنجره هم برای خودش آواز میخواند، انگار نه انگار که شب است و بعضی از مجودات زنده احتیاج به سکوت دارند که بخوابند، صدای خور و پف هم به سمفونی نیمه شب اضافه شده بود. در رختخواب غلت میخورد، از این پهلو به آن پهلو میشد. ولی سر و صداها نمیگذاشتند که آرام بگیرد. متکا را روی سرش گذاشت تا چیزی را نشنود مگر خوابش ببرد. چند لحظه سکوت بود و بعد تمام فضا پر شد از صدای فکرش. فکرش برای خودش آواز میخواند، خاطره مرور میکرد، فریاد میکشید، جر و بحث میکرد، میخندید و گریه میکرد. صدای فکرش خیلی بلند تر از آن بود که بتواند بخوابد. متکا را از روی سرش برداشت. سعی کرد به سمفونی شب عادت کند، مگر خوابش ببرد.
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
چقدر بده آدم شب ها خوابش نبره حالا چرا فكرت جيغ مي كشه جيگر؟
پاسخحذفحتما داشتي با اين استاد .... جرو بحث مي كردي آره؟
salaam maryami,
پاسخحذفkheili vaghte ke weblogeto nakhoonade boodam. vaghti ke shoroo kardam be khoondan, cheghadar eshsas kardam ke delam vase khoondane matalebet tang shode.
مدتی هست که این جا هیچ خبری نیست... بعد از جریانات اخیر، خیر است که ان شا الله!
پاسخحذفمريم جانم كجايي؟
پاسخحذفخيلي وقته كه ننوشتي...