۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

شهر کوچک ما

دیروز در شهر کوچک ما برای اولین بار (تا جایی‌ که کسی‌ یادش می‌‌آید) برف بارید.
زمین سفید سفید شده بود.
هفته پیش اولین رستوران ایرانی‌ در شهر کوچک ما افتتاح شد.
دیگر دلمان برای کباب کوبیده تنگ نخواهد شد.
امسال پاییز، انگار درختان بیشتری یادشان مانده بود تا زرد و نارنجی و قرمز شوند قبل از اینکه به خواب روند.
تعداد دوستانم در شهر کوچکمان دارد از تعداد انگشتان دستم هم بیشتر می شود.
کم کم شهر کوچک ما، خانه ما می شود.

۴ نظر:

  1. می گذاشتی جمله آخر را من بگم.
    می خواستم منم همینو بگم...

    پاسخحذف
  2. سلام
    ممنون از حضورتان در سطرهاي سپيد

    سطرهاي زندگيتان سبز

    پاسخحذف
  3. وای مریمی تو چقدر به احساسی‌ *:

    میدونم از وقتی‌ من اومدم پیشت کلی‌ خوشحالی‌ که باهم دوست شدیم خواستم بگم منم همینطورD:

    پاسخحذف
  4. elahiiiiiiiii, che shahre kuchake bamazeyi darid,rasti ye haftast tu tehran aludegie balaye marze khatar hast, vali engar na engar, rasti shahre kuchaketan ra cheghadr dust dari?

    پاسخحذف