خرج و مخارج یک حمله تمام عیار به شهر به این بزرگی خیلی بیشتر از توانشان بود، مردم آن شهر به مقاومت تا پای جان مشهور بودند و برای تسخیر کامل شهر باید تمام مردم را می کشتند.
جلسه گذاشتند و فکر کردند. فکر کردند و فکر کردند تا یکی از اعضای جلسه پیشنهاد هوشمندانهای داد. طرحش نه تنها خرج کمتری داشت بلکه سود آور هم بود. همین شد که دستگاه GPS اختراع شد.
تلویزیون را که روشن می کردی از آن دستگاه می گفت. روزنامه را که ورق می زدی تبلیغات GPS را در هر صفحه می دیدی. تمام بیلبردهای شهر پر بود از تبلیغ آن دستگاه. بعد از چند ماه تبلیغ بالاخره دستگاه GPS به بازار آمد. چند ماه یک بار هم مدل بالاتری به بازار میآمد و مدلهای قبلی ارزانتر می شدند تا همه مردم بتوانند GPS داشته باشند. تا می توانستند راه و پل و بزرگراه های پیچ در پیچ ساختند که کسی دیگر نتواند بدون GPS حتی راه خانهاش را پیدا کند. آنقدر GPS ها را هوشمند کرده بودند و آنقدر انتخابهای مختلف برای پیدا کردن یک راه وجود داشت که هر از چند گاهی وقتی یکی از آن دستگاه ها راه عجیبی را پیشنهاد می داد، راننده با خود فکر می کرد حتما به خاطر ترافیک یا عوارض راه یا چراغ قرمز این راه را نشان می دهد.
خوب به مردم آن شهر وقت دادند تا به GPSها عادت و اطمینان کنند. دیگر کسی از فکرش برای پیدا کردن راه استفاده نمی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید. فرمان حمله داده شد. تمام GPSها فقط و فقط راهی را نشان می دادند که به بیابان ختم میشد. هیچ کس هم شک نمی کرد و همان راهی را می رفت که GPS ماشینش نشان می داد. یک نفر پیش خودش فکر می کرد که حتما یک راه جدید ساخته شده. دیگری که برای اولین بار به مکانی که قرار داشت می رفت به دوستش بد و بیراه می گفت که چرا جای به این پرتی را انتخاب کرده. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که شهر خالی از سکنه شد. به راحتی شهر را تسخیر کردند. بدون اینکه حتی خون یک نفر ریخته شود!
جلسه گذاشتند و فکر کردند. فکر کردند و فکر کردند تا یکی از اعضای جلسه پیشنهاد هوشمندانهای داد. طرحش نه تنها خرج کمتری داشت بلکه سود آور هم بود. همین شد که دستگاه GPS اختراع شد.
تلویزیون را که روشن می کردی از آن دستگاه می گفت. روزنامه را که ورق می زدی تبلیغات GPS را در هر صفحه می دیدی. تمام بیلبردهای شهر پر بود از تبلیغ آن دستگاه. بعد از چند ماه تبلیغ بالاخره دستگاه GPS به بازار آمد. چند ماه یک بار هم مدل بالاتری به بازار میآمد و مدلهای قبلی ارزانتر می شدند تا همه مردم بتوانند GPS داشته باشند. تا می توانستند راه و پل و بزرگراه های پیچ در پیچ ساختند که کسی دیگر نتواند بدون GPS حتی راه خانهاش را پیدا کند. آنقدر GPS ها را هوشمند کرده بودند و آنقدر انتخابهای مختلف برای پیدا کردن یک راه وجود داشت که هر از چند گاهی وقتی یکی از آن دستگاه ها راه عجیبی را پیشنهاد می داد، راننده با خود فکر می کرد حتما به خاطر ترافیک یا عوارض راه یا چراغ قرمز این راه را نشان می دهد.
خوب به مردم آن شهر وقت دادند تا به GPSها عادت و اطمینان کنند. دیگر کسی از فکرش برای پیدا کردن راه استفاده نمی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید. فرمان حمله داده شد. تمام GPSها فقط و فقط راهی را نشان می دادند که به بیابان ختم میشد. هیچ کس هم شک نمی کرد و همان راهی را می رفت که GPS ماشینش نشان می داد. یک نفر پیش خودش فکر می کرد که حتما یک راه جدید ساخته شده. دیگری که برای اولین بار به مکانی که قرار داشت می رفت به دوستش بد و بیراه می گفت که چرا جای به این پرتی را انتخاب کرده. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که شهر خالی از سکنه شد. به راحتی شهر را تسخیر کردند. بدون اینکه حتی خون یک نفر ریخته شود!
It is all your fault to initiate the purchasing of GPS, Vaelaa, nobody would think about having one. Alhamdolelah ke we do not have it. So we will save the city. Have a nice trip with your GPS!!!
پاسخحذفخدا رو شکر ما هم که نداریم و خیال مون راحته. این مشکل شما جوون هاست که هنوز نمی دونین چی باید بخرین و چی باید نخرین.
پاسخحذفwhat a genius story!i liked it
پاسخحذفوای مریمی اون روز که این داستان را خوندم تا شب روم خیلی اثر گذاشت تا شب داشتم بهش فکر می کردم
پاسخحذف