از ترس نفسش بند آمده بود. زمین و آسمان قرمز بود. گرد و خاک و باد و طوفان بود و نبود. هر کسی به طرفی می دوید. جلوی مردی را گرفت و پرسید: چه خبر شده؟ مرد جوابش را نداد و به سویی دوید. صدائی شنید. انگار صدای مسیح بود که یارانش را به سوی خود می خواند. چطور فهمید که مسیح است، نمی دانست. ولی مطمئن بود که مسیح است. عده زیادی دوان دوان به سمت مسیح می دویدند. حرفی نبود. سخنی نبود. بدون هیچ حرف و سخنی هر کسی که به سمت مسیح می رفت، خودش می فهمید که باید آنجا باشد یا نه. به طرف مسیح رفت. تاب نگاه نافذ مسیح را نیاورد. نتوانست حرفی بزند. واقعیت چنان هویدا بود که شرم کرد یک قدم جلو تر برود.
چند قدم عقب رفت. همه آدمها حیران بودند. هیچ کس حواسش به دیگری نبود. هر کس به سویی می دوید. انگار از دور دماوند را دید. دلش یک لحظه آرام گرفت. همیشه از دیدن دماوند آرامش می گرفت. ناگهان کوه جلوی چشمانش متلاشی شد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. پریشان بود. تمام آبهای روان شعله ور بودند. ستارهها از آسمان به زمین می ریختند.
باز صدائی شنید. آشنا بود. صدای محمد (ص) بود. جانش آتش گرفت. او که هرگز این صدا را نشنیده بود. چطور می شناخت؟ به سمت صدا رفت. محمد (ص) پشت به او ایستاده بود و امتش را به سوی خویش می خواند. آدمها دسته دسته به سمتش می رفتند. نمی توانست بگوید آدمهایی که می ماندند بیشتر بودند یا آنها که با صورتهایی غمگین دور می شدند. زیاد بودند، زیاد.
خواست یک قدم جلو بگذارد، نتوانست. خواست فریاد بزند و بگوید که اینجاست، نتوانست. نه پاهایش همراهی می کردند و نه زبانش. در آن همه آشوب و پریشانی و ترس، تنها مانده بود. ناگهان آسمان شکافته شد. صدائی آمد. همه را به سمت خود می خواند. آدمها گروه گروه می رفتند که قضاوت شوند. او تنها بود. فریاد زد. آنقدر بلند که شاید خدا صدایش را بشنود و به او رحم کند.
انگار از یک تونل سیاه و طولانی عبور کرده بود. از صدای فریاد خودش از خواب پرید. عرق کرده بود. لیوان آب را برداشت و روی سرش خالی کرد. کشوی میز کنار تخت را باز کرد. "Green Crad" ش را که دید، خیالش راحت شد. به سختیهایش میارزید. ارزشش را داشت. چه فرقی میکرد که بگوید مسیحی است یا مسلمان، یا یهودی . تا صبح چیزی نمانده بود. بلند شد تا دوش بگیرد و برای اولین روز کاریش آمده شود.
ناهار را با یکی از دوستانش که "Scientology" بود قرار گذاشته بود. می دانست که از او خواهد خواست که باز از عقایدش حرف بزند. حرف هایش، مدرک و دلیلهایی که میآورد، به او آرامش می داد. دلش میخواست حرفهای دوستش را بشنود، شاید خوابش را فراموش کند.
*****************************************************************************************************
شرکت در شش ماهی که او در آنجا کار می کرد، سود بی سابقهای کرده بود. رئیس شرکت یک مهمانی به مناسبت این موفقیت ترتیب داده بود. قرار بود از او و چند نفر دیگر تقدیر شود. لباسهای مرتبی پوشیده بود. سعی می کرد روی آدمهای مهم و پر نفوذ تاثیر بگذارد. برای پیشرفت شغلیاش ضروری بود. لبخند می زد. مودب بود. دو لیوان قهوه پشت سر هم نوشید. دیگر قهوه برای بیدار نگه داشتنش کار ساز نبود. سعی می کرد حواسش را جمع کند. وقتی رئیس شرکت صدایش زد تا برود و چند کلمه حرف بزند، نتوانست بیشتر از چند قدم بردارد. از حال رفت و روی زمین افتاد.
*****************************************************************************************************
انرژی زیادی نداشت تا بتواند با پرستار جر و بحث کند که به او آمپول آرامش بخش تزریق نکند. نمی دانست چطور به پرستار بفهماند که نمی خواهد به خواب برود. شش ماه بود که نخوابیده بود. پرستار به حرفهایش گوش نمی داد. آمپول را تزریق کرد. پلکهایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.
از ترس نفسش بند آمده بود. زمین و آسمان قرمز بود. گرد و خاک و باد و طوفان بود و نبود. هر کسی به طرفی می دوید. جلوی مردی را گرفت و پرسید: چه خبر شده؟ مرد جوابش را نداد و به سویی دوید. صدائی شنید ...
ای کاش این داستان قدری طولانی تر بود. خیلی خوب نوشته اید، خیلی خوب.
پاسخحذفخیلی قشنگ بود.
پاسخحذفیک مقدار هم نظر دارم که همچنان به معنای قشنگ بودن داستان نست!
به نظرم یک مقدار هنوز جای بازبینی داره. دست کم از این نظر که بعضی واقعیتها خیلی علنی و بیپرده بیرون میزنن. برداشت من اینه که وقتی که واقعیتها بیش از یک حد علنی میشن، تاثیر داستان کم میشه. پیامهای داستان در بعضی جاها بیش از اندازه روشن بودند چنان که حتا ابهام دیگر جاهای داستان هم نتونستن علنی بودن پیامها رو بپوشونن. یک جورایی به اصطلاح Trade Off هست. باید بین پوشیدگی پیام و علنی بودنش نوعی تعادل برقرار بشه که بیشترین تاثیر رو بذاره. از حدی پوشیدهتر اگه باشه، پیامی منتقل نمیشه. از حدی هم که علنیتر باشه، پیام بیاثر میشه. در واقع به نظرم همینه که داره مشخص میکنه یک اثر تا چه اندازه هنرمندانه طراحی شده.
به قول معلم ادبیات مدرسهمون «هنر واقعیت نیست، بازآفرینی واقعیت است» (البته شاید هم ایشون این جمله رو از جای دیگه نقل کرده باشه که من خبر ندارم).
مریمی خیلی قشنگ و تاثیر گذار
پاسخحذفسلام. من تازه با نوشته هاتون آشنا شدم. به maryami قول دادم بخونم ونظر بدم. اول برا خاطر قولم اومدم اما حالا واقعا دوست دارم نوشته هاتون رو دنبال کنم.
پاسخحذفاین داستانتون ادامه داره؟
در کل زیبا مینویسید. امیدوارم موفق باشید و به آرزوی قلبیتون برسید.
من فکر میکنم این دست از داستانها نیاز به بار علنی دارند چون هر کدوم از ما به ظاهر مکتبی داریم ولی این صراحت درون هر آدمی رو میلرزونه که واقعا در آن روز چه بر سرش خواهد آمد مریمی موفق باشی خیلی قشنگ بود و خوب ضربهای به آدم وارد میکرد واقعا ته دل رو میلرزوند.
پاسخحذفبسیار زیبا بود و تاثیرگذار و انسان را به فکر فرو می برد و انسان در مورد همه کارهای خود ارزیابی می کرد که آیا برای رسیدن به هدفش اعتقادات خود را زیر ÷ا گذاشته است یا نه
پاسخحذفو بسیار صحنه قیامت را خوب تصویر کرده بودی و شرم آن انسان را
ولی به نظرم می رسد بحث کوه دماوند خیلی به متن نمی خورد.
سلام...!
پاسخحذفخیلی قشنگ بود...
maryami kheili aali budo be adam ye tashar mizad ke havaset bashe un donya ham hast.fane dastan nevisit ham ke kheili modernoo ali shode,bebinam to unja omran mikhuni ya miri kelase dastannevisi?i
پاسخحذفخيلى پر محتوى و مفهومى بود. قسمت اول داستان به زيبايى توصيف شده بود. فقط يه نكته در اخره قسمت اول بود كه بهتر بود، يكمى از نظارت اون دوست Scientology مى نوشتى. مثلا چه چيزيى باعث ميشد كه بهش آرمش داده بشه.
پاسخحذفOverall, Excellent! Keep writing
ایول مریم!!! خیلی قشنگ بود، قلمت خیلی قوی و تاثیر گذار شده. اما بیشتر از اون من نگاه متفاوتت را به وقایع که منجر میشه به داستانهات خیلی دوست دارم.
پاسخحذفممنون از حضورت مهربان
پاسخحذفسلام
پاسخحذفگاهی آدمای داستان هات خیلی هراسناک اند؛ بعضی از این آدما در وحشتی عظیم دارن غوطه می خورن... هم خودشون از خودشون می ترسن و هم من که دارم داستان اینا رو می خونم ازشون می ترسم...
با نظر روزبه دانشور درباره رو بودن بعضی از پیامها خیلی موافقم.
بند اول جا داشت توی "توصیف" خیلی مانور بدی. فضایی که تصویر کردی، جون می ده برای اینکه با توصیف های بیشتر، دقیق تر و جزیی تر، بیشتر میخکوب کننده و شوک آور بشه.
فکر می کنم این داستان رو می شه یه مدل دیگه هم نوشت؛ داستان مردی که شش ماه نخوابیده... بعد کم کم کم کم و خیلی با ظرافت، قطعه های پازل کنار هم بیاد تا ما بفهمیم چرا. در این صورت داستان با نمایی از بیمارستان و پرستار می تونه شروع شه و هی فلاش بک به گذشته یا از مهمونی شروع بشه و هی بره به گذشته و به آینده...
به نظرم با همه این احتمالات این داستان را امتحان کن و بازنویسی کن. حتی ورژن های محتلف یک داستان را بذار همین جا روی وبلاگ که هم خودت بعد از مدتی ببینی برای خلق یک اثر چه مسیری رو طی کرده ای و هم اینکه خواننده هات نظر بدن با چه مدلی بیشتر ارتباط برقرار می کنن و چی رو بیشتر دوست دارن.
راستی یه داستان کوتاه خوب اخیرا خوندم که برات ایمیل می کنم.
بنویسیم موسوی، خاتمی، ... آنها هر چه را بخواهند می خوانند و معنای مشارکت حداکثری را نمی فهمند و نمی خواهند که بفهمند
پاسخحذفنکند باز هم بوی خون بیاید![تشویش]!!
خدایا! اگر زنده ای و ... خدایی کن که ما همه بنده ی تو اییم و تو تنها ملجا و ماوای ما[گریه]