خانوم مدیر سلام،
امیدوارم که حالتان خوب باشد. مطمئن نیستم که من را به خاطر می آورید یا نه. چهارده سال پیش دانش آموز مدرسه شما بودم. همان دختر لاغر قد بلندی که همیشه نمره هایش بیست بود. یادتان می آید؟ یادتان هست که آن روزها دختری به نام لیلا هم شاگرد مدرسه تان بود؟ دختری که از همه بچه های مدرسه بیشتر کتاب خوانده بود، یک عالمه شعر بلد بود، نقاشی می کرد، روزنامه می خواند و در مورد فیلم های سینمایی تحلیل های جالبی داشت؟ همیشه می خواستم با او دوست شوم. خیلی هم سعی کرده بودم خودم را به گروه دوستیشان نزدیک کنم. بالاخره موفق هم شدم. من جزو حلقه دوستی آنها شده بودم. از همه کمتر حرف می زدم چون از همه کمتر کتاب خوانده بودم. ولی از شنیدن حرفهایشان لذت می بردم و کلی چیز یاد می گرفتم.
یادتان می آید همیشه زنگ های تفریح از پشت پنجره دفتر بچه ها را زیر نظر می گرفتید؟ وقتی گروه دوستی ما از کنار پنجره دفتر رد می شد، تنها کسی که با نزدیک شدن به پنجره خودش را جمع و جور می کرد، مقنعه اش را مرتب می کرد و گاهی هم سرخ می شد من بودم. بقیه عین خیالشان هم نبود که دارند از کنار پنجره دفتر مدیر مدرسه رد می شوند. رفتارشان همان رفتاری بود که وقتی از کنار درخت بزرگ کاج گوشه حیاط رد می شدند. یکبار لیلا از من پرسید که چرا وقتی از کنار پنجره دفتر رد می شوم هول می شوم؟ من گفتم: چون خانوم مدیر پشت آن ایستاده است و ما را تماشا می کند. لیلا گفت: مگه کار بدی کردی که وقتی به خانوم مدیر می رسی هول می شی؟ گفتم: نه. گفت: پس چرا هول می شی؟ جوابی نداشتم. راست می گفت. من که کار بدی نکرده بودم. همیشه شاگرد اول بودم . نمره انضباطم هم همیشه بیست بود. پس چرا می ترسیدم؟ از اون روز به بعد من هم سعی می کردم وقتی از کنار پنجره شما رد می شوم نترسم. من چیز های زیادی از لیلا یاد گرفته بودم. همه اعضای گروه ما مذهبی نبودند ولی لیلا مذهبی بود. حتی یک بار هم به خاطر خوب شدن حال مادربزرگش چهل شب نماز شب خوانده بود. نمی دانید چقدر بهش حسودیم می شد.
یادتان می آید که یک روز از کنار دفتر رد می شدم که مرا صدا کردید؟ آن روز از اینکه صدایم کردید نترسیدم. با اعتماد به نفس وارد دفتر شدم و با لبخند به شما سلام کردم. یادتان می آید؟ نمی دانستم که آن روز قرار است یکی از غم انگیز ترین روزهای زندگیم شود. حرفهای زیادی پشت سر شما و لیلا بود. بچه ها می گفتند که شما از لیلا خوشتان نمی آید. دلیلش هم مسائل خانوادگی ست . من هیچ وقت در این مورد از لیلا نپرسیدم. ولی یکی از سال بالایی هایمان یک بار در سرویس مدرسه تعریف کرد که خواهر لیلا با پسر شما ازدواج کرده ولی بعد از یک سال درخواست طلاق کرده چون پسر شما به او خیانت کرده بود. البته نه شما و نه پسرتان زیر بار این حرف نرفته بودید. دختر سال بالایی می گفت که پسر شما خیلی دروغگو و زبان باز است و می تواند سر آدم ها را با پنبه ببرد. نمی دانستم که آن حرفها چقدر درست بود ولی آن روز که مرا صدا کردید فهمیدم که شما اصلا از لیلا خوشتان نمی آید.
یادم نمی آید که حرف هایتان را چگونه شروع کردید. ولی خیلی خوب یادم هست که وقتی از شما شنیدم که نباید با لیلا دوست شوم، انگار یک پتک از آسمان بر سرم فرود آمد. لبخند روی لبم خشکید. یادتان می آید چه گفتید؟ به من گفتید که هر آدمی را از روی دوستانش می شود شناخت. گفتید:عزیز من، نمی بینی که هر چی رقاص و مطرب هست دوست لیلاست؟ هر چی دختر مورد دار و فاسد توی مدرسه هست دوست لیلاست. گفتید: با عقل جور در نمی آید، عقل می گوید تا دیدی خلاف نظرت هست فورا خودت را کنار بکشی و بگویی که نه نه من نیستم. باید چشمانت را باز کنی و بفهمی که یک جای کار لیلا عیب دارد و فورا بگویی که نمی خواهی با او دوست شوی. گفتید که تو دختر درسخوان و خوبی هستی. باید در دوست یابی دقت کنی. گفتید چرا زکات علمت را نمی دهی؟ می توانی با نازنین دوست شوی و زنگ های تفریح به او در درس هایش کمک کنی.
راستش را بخواهید خانوم مدیر من آن موقع نتوانستم هیچ حرفی به شما بزنم. سرم را پایین انداخته بودم و فقط گوش می دادم. می خواستم حداقل از لیلا دفاع کنم و بگویم که چقدر دختر مومنی هست. بگویم که فریده که به نظر شما رقاص و مطرب هست هم دختر خیلی خوبی است. یک روز که خیلی ناراحت بود با من و لیلا آمد نماز خانه و نماز حاجت خواند و کلی هم گریه کرد. بگویم که اگر لیلا دختر بدیست به خاطر اینکه به قول شما رقاص و مطرب دوست دارند با او دوست شوند. پس حضرت مسیح که یک فاحشه مریدش شد یا حضرت محمد که هرچی بی سر و پا و بدبخت تو عربستان بود طرفدارش شده بودند هم آدم های خوبی نبودند. نتوانستم بگویم که همه دوست های لیلا که به قول شما رقاص و مطرب و فاسد نیستند. مثلا سمیه که چادری هم بود.
از آن روز به بعد زنگ های تفریح من گوشه حیاط زیر درخت کاج تنهایی می نشستم و درس می خواندم. چند باری لیلا سراغم آمد ولی برق شیشه عینک شما از پشت پنجره آنقدر مرا ترساند که نتوانستم با او پیش بقیه بچه ها بروم. خیلی نگذشت که من از مدرسه شما به خاطر ماموریت پدرم رفتم. هیچ وقت هم نفهمیدم که بالاخره خواهر لیلا از پسر شما طلاق گرفت یا نه. یا ماجرا های شما و لیلا به کجا رسید. آخر من هیچ دوستی در آن مدرسه نداشتم. یعنی شما گفته بودید که نداشته باشم. و من هم آن زمان فکر می کردم که چون شما مدیر هستید پس هرچه می گویید درست است و باید انجام داد. امروز این نامه را می نویسم چون دخترم از من سؤال کرده است که اگر خانوم ناظم مدرسه شان یک حرف اشتباه بزند باید چه کار کند. راستش جواب سوالش سخت است. باید خوب فکر کنم و جواب درستی به او بدهم که نه اغتشاشگر در مدرسه اش شود و نه به یک آدم بی اراده تبدیل شود. امروز پیش خودم فکر کردم که تا نیایم و حرفهایم را به شما نزنم، نخواهم توانست جواب درستی به او بدهم. امیدوارم که هنوز مدیر همان مدرسه باشید و از خواندن نامه من ناراحت نشوید. چقدر دلم برای لیلا تنگ شده است. اگر دیدمتان شاید آدرس لیلا را از شما بگیرم.
ارادتمند شما،
دانش آموز قد بلند لاغر اندام درسخوان مدرسه شما.
این لیلا خانم الان مجرد هستن تا متاهل؟
پاسخحذف" گفتید: با عقل جور در نمی آید، عقل می گوید تا دیدی خلاف نظرت هست فورا خودت را کنار بکشی و بگویی که نه نه من نیستم. باید چشمانت را باز کنی و بفهمی که یک جای کار لیلا عیب دارد و فورا بگویی که نمی خواهی با او دوست شوی."
پاسخحذفجقدر این حرف آشنا بود. انگار همین چند روز پیش جایی شنیده بودم.
در مدرسه ای که من می شناسم یک لیلایی هست که این روزها، همه بچه ها دوست او شده اند. اما مدیر، با آنکه تنها مانده، هنوز طرف پسر بی ادبش را می گیرد و این حرفها را به لیلا می زند. ما هم که این بیرون هستیم، سر و صدایش را می شنویم و از بس حواسمان پرت می شود، کسب و کارمان پاک به هم ریخته.
Salaam Maryami? che ghadar ghashang bood, ta akharesh fekr mikardam ke dastanet vaghei hast va dar morede khodet hast, bad fahmidam ghazieh az che gharar hast. Very nice. Keep going!
پاسخحذفسلام مریم،
پاسخحذفهیچ وقت این نامه را فرسنادی برایش؟ کاش می فرستادی...کاش یک نفر شهامت به خرج می داد و به او می گفت با کوذکی ماچه کرده اند... من یکی از همین لیلا ها بودم. یک روز دوستم به من گفت نمی تواند با من دوست باشد چون خانوم مدیر به مادر او سپرده است دخترش را از من بر حذر بدارد... آن روز هر دوی ما در راه پله ی پشتی به تلخی گریستیم و دوستی مان تمام شد...
یه بار مادر یکی از دوستام پیش دانشگاهی که بودم اومد مدرسه و به من گفت: دختر من تا قبل از اینکه با تو دوست بشه اصلا از این کارا بلد نبود!
پاسخحذفمنظورش روزنامه خوندن و تو روی معلم وایسادن و عذر خواهی نکردن و اخراج از کلاس و ... بود
"چشمها را باید شست
پاسخحذفجور دیگر باید دید..."
سلام مریم جان
چرا گواه تو برای خوبی دوستانت "چهل شب نماز لیلا" یا "نماز و حاجت فریده" یا "چادر سمیه" است؟ قبول دارم که در ابتدای نوشته به اهل مطالعه بودن دوستانت اشاره کردی ولی کاش برای موجه جلوه دادن آنها در اواسط نوشته تنها به ارزشهای مذهبی بسنده نمی کردی. کاش هنوز هم در قید این نبودی که دلایل "خانم مدیر پسند" بیاوری. مذهب می تواند روشی برای انسان بودن در پیش پای ما قرار دهد. "مذهبی بودن" می تواند زیر مجموعه "انسان بودن" باشد. ولی در نهایت انسانیت آدم است که در هر زبان و فرهنگ و مسلکی آبرو و ارزش دارد.
پاینده باشی
خیلی قشنگ بود.
پاسخحذفکاش میشد زمانی که این نامه به دست خانم مدیر میرسید بازنشسته شده باشه. البته چه فایده، احتمالا خانم ناظم مدرسه دختر کوچولو ارتقا میگیره.
maryami,nevesahtat besyar gham angizo narahat konande bud ke tabee tanz nevise man ro khoshk karde, kholase in ye vagheiyate talkhe tu jameeye ma ke marz keshi mishe hameja o beine hame kaso ,gahi khodemunam faghat ba in marzha ghezavat mikonim,anyway,keep writing sis
پاسخحذفسلام دوست من
پاسخحذفتا جایی که من متوجه شدم شما قصد دارید داستان بنویسید واین داستان کوتاه هم از آن خودشماست.
اگر اینچنین است من چند یادآوری را برای شما می نویسم: اول اینکه زاویه دیدتان را در داستان نویسی مشخص کنید. دوم اینکه گاه زمان را در فعل هایتان رعایت نکرده اید. سوم اینکه از عنصر صحنه و توصیف بجا استفاده نبرده اید دیگر اینکه از تعلیق استفاده مناسب نبرده اید و دست آخر اینکه گاه مفهومی را که می توان در یک جملهی کوتاه و رسا بیان کرد را پیچاندهاید. ضمنا من آرام مکتوبم.متشکرم
سلام...!
پاسخحذفبه مریم: به نظرم خیلی قشنگ بود اگرچه به نظرم طرح داستانها و خاطراتی از این دست داره کم کم بخشی از فرهنگ روزمره مردم ما می شه.
به ناشناس: به نظرم طرح نماز و گریه در دفاع از اهل ایمان بودن اون دخترها حتی بر ساس معیارهای خانم ناظم بود. اتفاقا برجسته کردن تناقض ها موثر تر از استدلال با مبانی غیر مشترک هست.
به محمد: چرا درباره نیمه پر لیوان چیزی ننوشتی؟ من از خوندن داستان بیشتر از خوندن نظر شما لذت بردم و تحت تاثیر قرار گرفتم اما به نظرم نقد شما هم مفیده