وارد خانه که شد. لباس های مشکی اش را در آورد. روسری سیاهش را از سرش باز کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را شست. گونه هایش را با دو انگشت شست و اشاره فشار داد تا صورتش کمی رنگ بگیرد. نگاهی به آینه انداخت. سعی کرد لبخند بزند. دقت کرد که چشمهایش سرخ نباشد تا معلوم نشود گریه کرده.
روی مبل دراز کشید و به ساعتی که روی شومینه بود نگاه کرد. هنوز ده دقیقه تا صدای زنگ ساعت مانده بود. نفس عمیقی کشید. ساعت که زنگ زد، بلند شد و پشت میز کارش نشست. لپ تاپش را روشن کرد. ساعت روی شومینه ساعت هفت شب را به وقت سیدنی نشان می داد. سارا باید نیم ساعت پیش به خانه اش آمده باشد. قبلش هم حتما رفته دنبال درسا که از مهد کودک بیاوردش. شوهر سارا دو ساعت دیگر به خانه می آمد. username وpassword ش را وارد کرد. و به قول بچه هایش on شد. منتظر ماند تا سارا هم on شود. روی دکمه ای را فشار داد و به قول بچه هایش videocall کرد. تصویر که آمد، درسا کوچولو را دید که با چشم های درشتش به مانیتور نگاه می کند، موهای فرفری اش را دنب موشی بسته بود.
- سلام عزیزکم، خوبی درسا جون؟
صدای سارا را شنید که گفت :
- سلام مامان، خوبی؟ یک لحظه صبر کن، الان میام. دارم شیر درسا رو گرم می کنم.
قربان صدقه درسا می رفت که سارا آمد .
- درسا به مامان جون سلام کردی؟
درسا گفت:
- ماما جو ... بگل ...
و دستانش را باز کرد.
او هم دستانش را باز کرد تا درسا بپرد بغلش ...
از سارا که خداحافظی کرد و در لپ تاپش را بست، روی کاناپه دراز کشید تا ساعتی که روی طبقه دوم کتابخانه بود نه صبح را نشان دهد و زنگ بزند. ساعت که به وقت نیویورک نه صبح شد دوباره on شد. دخترش ستاره را دید که تند و تند لیوان شیر را سر می کشد.
- مامان تو رو خدا دعا کن امتحانم رو خوب بدم.
- ایشالله، حتما خوب میدی عزیزم. صبحونت رو خوب بخور که جون داشته باشی به سؤالا جواب بدی.
- الهی قربون مامان گلم برم، من دیگه برم. فردا صبح شما بهتون زنگ میزنم. کاری نداری؟
- نه عزیزم، خدا به همرات.
روزهای قبل که از ستاره خداحافظی می کرد و به قول بچه هایش off می شد، شام درست می کرد ولی امروز حال و حوصله شام درست کردن را نداشت. به ساعتی که روی میز عسلی کنار کاناپه گذاشته بود نگاه کرد . سه ساعت و نیم مانده بود تا ساعت زنگ بزند. سه ساعت و نیم مانده بود تا در لندن ساعت پنج بعداز ظهر شود. سه ساعت و نیم مانده بود تا رضا از کلاسش برگردد. روی کاناپه دراز کشید تا ساعت روی عسلی کنار کاناپه زنگ بزند. ساعت پنج به وقت لندن ، دوباره on شد و videocall کرد.
- سلام رضا جون، خوبی مادر؟ .... الهی بمیرم چرا اینقدر لاغر شدی؟ مگه به خودت نمی رسی؟
- خدا نکنه مامان. لاغر نشدم. شاید چون ریش گذاشتم فکر می کنی لاغر شدم.
- الهی فدات شم، به خودت برس. ریشتو هم بزن، می بینمت دلم وا شه.
رضا که off شد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به وقت تهران ساعت یازده شب بود. خانه اش پر از صدای سکوت بود. پیش خودش حساب کرد، چند ساعت مانده تا در سیدنی ساعت هفت شود تا دوباره ساعت روی شومینه زنگ بزند؟ چند ساعت مانده تا به وقت ساعت روی عسلی کنار کاناپه،لندن ساعت پنج شود؟ چند ساعت مانده تا در نیویورک شب شود و ستاره برگردد؟ سرش را روی میز گذاشت. شانه هایش لرزید، صدای هق هق گریه اش صدای تنهایی خانه اش را شکست.
اي جان. چه حس غريبي رو منتقل كردي مريم...
پاسخحذفcheghadr bache ziad dasht! khosh be halesh.
پاسخحذفمامان من رو از کجا می شناختی؟
پاسخحذفاسم برادرم رو از کجا می دونستی؟
;)
قشنگ بود.
پاسخحذفقشنگ بود ولي دوست نداشتم
پاسخحذفhala baz behtar az hichie
پاسخحذفajab az in khelghat ke madar faghat ehsase tanhayi mikonad
پاسخحذفmaryami navehe tork budeha:-) akhe be baghal goft bagal
پاسخحذفبسیار زیبا و با احساس نوشته شده بود.
پاسخحذفامیدوارم به زودی اولین مجموعه از داستانهای کوتاهتان چاپ شود.
زیبا
پاسخحذفتلخ
واقعی
من کسی رو می شناسم که دقیقا همین شرایط رو داره .
پاسخحذفهمیشه می گه که خیلی تنهاست و همه امیدش بچه هاشن ولی با این داستان تازه غمش رو درک کردم و ....
مریم بالاخره بعد از کلی تفکرات یه چیزهایی فهمیدم. ببین مشکل اصلی اینه که این داستان نیست، یعنی به لحاظ ساختاری و اصولی ویژگی های داستان رو نداره. و در حد یک طرح و یا گزارش مونده. ایده طبق معمول عالیه. و استفاده از فضا و رنگ هم همین طور. ولی اولین چیزی که باعث میشه این داستان نباشه نثرشه. تو داری اینجا فقط گزارش میدی. درست مثل اینکه من کنارت نشسته باشم و تو شرح حال یک همچین ادمی رو برام تعریف کنی. ولی اون چیزی که باعث میشه داستان با گزارش با طرح فرق کنه اینه که از ویژگی های توصیفی استفاده کنه، حس داشته باشه نوشته ات. نه اینکه فقط روایت کنی و بری جلو.
پاسخحذفاما نکته دیگه اینکه داستان شروع داره، وسط داره و پایان داره. اما این داستان تو اینها رو نداره، یعنی اول و وسط و پایانت چندان قابل تمییز نیست. و مهم تر از همه اینها اینکه توی داستان باید تحول داشته باشی. حالا این تحول گاهی به طور خیلی بدیهی و مشخصی از حال خوب به حال بد رسیدنه و گاهی هم نه یه تحول درونی، مثلا چخوف داستانی داره به اسم اندوه، یک آدمیه که کلی اتفاقات بد واسش افتاده، پسرش مرده، راه میفته دنبال یک نفر که بتونه باهاش فقط حرف بزنه، به هر کس هم می رسه شروع می کنه از زندگی و دردهاش گفتن اما هیچ کس تا آخرشو گوش نمیده و اهمیتی بهش نمیدن تا اینکه آخرش میره میشینه کنار اسبش و با اون حرف میزنه، و سبک میشه. حالش تغییر میکنه. این یعنی تحول و توی داستان تو من اینو نمیبینم.
پاسخحذفو یک چیز دیگه هم هست که الان درست یادم نیست کی گفته ولی گفته :" اگه بتونیم یک افسانه رو به شکلی که همه باور کنند بنویسیم مهمتر از اینه که یک واقعیت رو طوری بنویسیم که هیچ کس باور نکنه" و این داستان تو هم کاملا دردنیای واقع قابل لمسه اما واقعیت در دنیای داستان با دنیای واقع فرق داره و من خواننده برای اینکه داستان تو روم تاثیر بگذاره برای اینکه با شخصیتت بتونم هم دردی کنم باید بتونم باورش کنم. اما در داستان تو حس هم ذات پنداری به نظر من کافی نیست. شاید ما بخونیم و بگیم چقدر دردناک یا چقدر تلخ یا مثلا متاثر شیم ولی این ما شامل کسانیه که با این درد در واقعیت مواجه شدن، ولی ایا همه میتونن بدون اینکه در واقعیت همچین آدمی رو دیده باشند باورش کنن و باهاش هم دردی کنن. و تو مخاطبت همه هستند. پس باید به این توجه کنی.
پاسخحذف