آدم که دور باشد، خیلی نمی فهمد که چقدر دلش می خواهد مادرش حاملگی اش را ببیند. وقتی مادرش پیشش می آید، تازه می فهمد که چقدر دلش می خواسته از اولش مادرش کنارش باشد. ببیند که شکمش چقدر بزرگ شده. آنوقت هی از بچه اش تعریف کند که توی دلش چه کار می کند، بعد هی بپرسد که وقتی توی دل مادرش بوده، این کارها را می کرده یا نه؟
۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
:*
پاسخحذفچشمت روشن عزیزم:*
پاسخحذفبه سلامتی، رسیدن؟!
پاسخحذفچه شيرين!
پاسخحذف