(این داستان اینجا هم چاپ شده است)
خوب حالشو گرفتم. زیادی پر رو شده بود. اتفاقا خوب شد جایی واسش نوشتم که همه بتونن بخونن. اصلا باید برم از لیست دوستام حذفش کنم. فقط نمی دونم چرا قلبم داره تند تند می زنه. چرا حس می کنم صورتم گر گرفته. یعنی الان پیغاممو خونده؟ چه حسی داره ؟ پس چرا اس ام اس نمی زنه؟ این موبایل لعنتی کجاست؟ نکنه تو دانشگاه جا گذاشتم؟ دلم شور می زنه. حوصله جنگهای جهانی سوم و چهارم رو ندارم. بهتره برم پیغامو پاک کنم. خدا کنه ندیده باشه. لعنت به این سرعت اینترنت. خیر سرش پر سرعته!
ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست.
چرا هوا اینقدر سنگینه؟ چقدر سرده. پس چرا من اینقدر گرمم شده؟ خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ چقدر همه جا تاریکه؟ چراغ قوه لعنتی هم که باطری نداره. صد بار به مامانم گفتم دست به وسایلم نزن. حالا شمع از کجا پیدا کنم؟ این دیگه چیه؟ دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش!
باز قربون خدا برم که شب ها ماه رو می فرسته تو آسمون که همه جا رو روشن کنه. چه حالی می ده توی بالکن و زیر نور ماه نشستن. انگار نه انگار چند لحظه پیش چه حالی داشتم. آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم.
"پسر همسایه طبقه بالا امروز هم اومد تو حیاط و اونقدر با دوچرخه حیاط رو دور زد که غروب شد. من هم توی بالکن نشسته بودم و توی دفترم می نوشتم. از حس غریبی می نوشتم که هر روز، بعد از ظهر سراغم می آد. از حسی که وادارم می کنه بیام توی بالکن و بشینم و بنویسم. شاید می فهمه که به خاطر اونه که می آم. شاید می فهمه که در مورد اونه که می نویسم. من هم انگار خوب می فهمم که چرا هر روز بعد از ظهر به جای اینکه بره توی کوچه دوچرخه سواری کنه، می آد توی حیاط و رکاب می زنه. نگام نمی کنه ولی خوب می فهمم که چرا نگاهش رو دوخته به زمین و رکاب می زنه."
چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست. دیگه کسی یادش نمی مونه که همین مهتاب هم می تونه یه شهر به این دراندشتی رو روشن کنه. دلم نمی خواد پاشم و برم به اینترنت وصل بشم و ببینم چی واسم نوشته. حتی برام مهم نیست که به موبایلم هم زنگ زده باشه یا نه. اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم. دلم می خواد بشینم توی بالکن که دوباره یه دوچرخه سوار بیاد و واسم تا خود صبح، چشم دوخته به زمین رکاب بزنه.
One of your best stories! I loved it
پاسخحذفمثل همیشه عالی
پاسخحذف