یک عالمه فکر و نگرانی و سؤال و ... و اینکه حداقل الان کاری از دستت بر نمی آد. اون وقت قرآن و بیست آیه آخر سوره روم و ... اینکه چقدر خوب که خدا هست و همین کافیست.
دلم می خواهد روزی داستانی بنویسم که برای همیشه ماندگار شود. شاید یکی از روزهای بعد از چهل سالگی. با نقد داستانهایم به من کمک کنید تا بتوانم بهتر بنویسم. ( لطفا در مورد نوشته هایم نظر بگذارید. نوشته های بی ربط پاک می شود)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر