بايد وقت بگذارم و همه اون قصه هاي قديمي كه واسه بچه ها مي خونند تا خوابشون ببره رو يه دور مرور كنم. چند شب پيش داشتم براش قصه شنل قرمزي رو مي گفتم كه خوابش ببره، آخرش يادم نمي اومد كه شنل قرمزي چطور آقا گرگه رو شكست مي ده و مادر بزرگ رو نجات مي ده. حالا خوبه تو اين سن و سال نمي فهمه كه من قصه رو ماست مالي كردم. تا دير نشده بايد از اول ياد بگيرم!!!
۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
شنل قرمزی با کمک آقای شکارچی مادربزرگ را از شکم آقا گرگه در میاره وقتی آقا گرگه خواب بوده و جاش سنگ می ریزه و شکمش را می دوزه. آقا گرگه وقتی از خواب بیدار می شه می ره لب چاه آب بخوره به خاطر سنگ ها که سنگینش کرده بوده می افته تو چاه.:)
پاسخحذفمریمی قصه می خواست بفرستش پیش خاله مریم صورتی :)
مریم تا همین جاش هم خوبه، من همین قدر هم نمی تونم واسش قصه بگم، احتمالا همه رو از رو واسش می خونم، نه اینکه فکر کنی بلد نیستم ها، میگم اینجوری بهتره، بچه با فرهنگ کتابخونی هم آشنا مبشه:))
پاسخحذفواااااااااااااای خاله مریم صورتی، من اصلا آقای شکارچی رو یادم نبود!!!!
پاسخحذفحیوونکی بچه ام که این همه خاله داره، هیچ کدومشون پیشش نیستن، آخه این هم شد زندگی؟!
مونا، فرهنگ کتاب خونی رو خوب اومدی! :)
پاسخحذفای ول مامان قصه گوی! و خوش بحال آقا یوسف. چه کیف میکنه این پسر با این مادر!
پاسخحذفحتا تصورشم قشنگِ ! اینکه داری برای یوسف کوچولو قصّه میگی!
پاسخحذفخودت براى يوسف قصه بنويس، قصه هايى كه اصلا توش آقا گرگه مادربزرگ رو نخوره ؛)
پاسخحذف