این روزها چقدر سخت خاکستری هستند. هرچقدر هم رنگ بپاشی رویش سفید نمی شود.
شاید به زودی سیاه شود و راحت بخوابم ...
این روزها چقدر سخت خاکستری هستند. هرچقدر هم رنگ بپاشی رویش سفید نمی شود.
شاید به زودی سیاه شود و راحت بخوابم ...
Posted by مریم 0 comments
همه وجودش را شادی و شعف قهرمان شدن فراگرفته بود. انگار پاهایش روی زمین نبود.
گزارشگر پرسید:
اولین مربی و مشوقت چه کسی بوده؟
گفت: دیوار اتاق دوران بچگی ام، اولین مربی و همبازی من بود. سالها با آن دیوار بازی می کردم.
گزارشگر گفت: چقدر جالب، یادمان باشد یک گروه فیلمبرداری بفرستیم خانه تان تا از آن دیوار فیلم و عکس بگیرند.
مکثی کرد و گفت: آن دیوار دیگر نیست. اسراییل چند روز پیش همه محله مان را بمباران کرد.
Posted by مریم 0 comments
سه شنبه 8 آذر 1401، ساعت 10:30 شب؛
چشم هایم را به زور باز نگه می دارم. باید مسابقه فوتبال ایران و آمریکا را ببینم ... هنوز بازی صفر –صفر است. پلکهایم سنگین می شود ... ناگهان از خواب می پرم ... انگار بازی تمام شده. صدای بوق و سوت و کف و شادی مردم را از پنجره می شنوم ... چه خوب! پس بازی را ایران برد. شاید هم مساوی کرده. از جایم تکان نمی خورم. با خیال راحت چشمهایم را می بندم و با رویای صعود به خواب می روم.
چهارشنبه 9 آذر 1401، ساعت 8 صبح؛
هنوز پنجره باز است. نفس من دیگر بالا نمی آید. از آلودگی هوا مُرده ام ...
Posted by مریم 1 comments
Posted by مریم 1 comments
Posted by مریم 1 comments
Posted by مریم 2 comments
Posted by مریم 1 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 3 comments
Posted by مریم 2 comments
Posted by مریم 0 comments
Posted by مریم 1 comments
Posted by مریم 2 comments
Posted by مریم 0 comments