۱۴۰۳ آذر ۶, سه‌شنبه

این روزها ...

 این روزها چقدر سخت خاکستری هستند. هرچقدر هم رنگ بپاشی رویش سفید نمی شود.

شاید به زودی سیاه شود و راحت بخوابم ...

۱۴۰۲ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

هم بازی

 همه وجودش را شادی و شعف قهرمان شدن فراگرفته بودانگار پاهایش روی زمین نبود

گزارشگر پرسید:

اولین مربی و مشوقت چه کسی بوده؟

گفتدیوار اتاق دوران بچگی ام، اولین مربی و همبازی من بودسالها با آن دیوار بازی می کردم.

گزارشگر گفتچقدر جالب، یادمان باشد یک گروه فیلمبرداری بفرستیم خانه تان تا از آن دیوار فیلم و عکس بگیرند.

مکثی کرد و گفتآن دیوار دیگر نیستاسراییل چند روز پیش همه محله مان را بمباران کرد

۱۴۰۱ آذر ۹, چهارشنبه

رویای صعود

 سه شنبه 8 آذر 1401، ساعت 10:30 شب؛

چشم هایم را به زور باز نگه می دارم. باید مسابقه فوتبال ایران و آمریکا را ببینم ... هنوز بازی صفر صفر است. پلکهایم سنگین می شود ... ناگهان از خواب می پرم ... انگار بازی تمام شده. صدای بوق و سوت و کف و شادی مردم را از پنجره می شنوم ... چه خوب! پس بازی را ایران برد. شاید هم مساوی کرده. از جایم تکان نمی خورم. با خیال راحت چشمهایم را می بندم و با رویای صعود به خواب می روم.

 

چهارشنبه 9 آذر 1401، ساعت 8 صبح؛

هنوز پنجره باز است. نفس من دیگر بالا نمی آید. از آلودگی هوا مُرده ام ... 

 

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

دموکراسی

پسرک: مامان داریم move می کنیم ایران؟ 
من: داریم می ریم امتحان کنیم اگه دوست داشتیم بمونیم. 
 پسرک: اگه تو و بابا دوست داشتین ولی من دوست نداشتم چی؟ 
من: تو هم خیلی مهمی, اگه دوست نداشتی بر می گردیم.

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

وقتی بزرگ شدم ...

پسرک: مامان من می خوام astronaut بشم.
من: من رو هم با خودت می بری فضا؟ 
پسرک: نه, تو الان بزرگی و astronaut نیستی. 
من: ولی من دلم برات تنگ می شه. 
پسرک: تو با تلسکوپ من رو نگاه کن.

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

اولين جمله ادبي

پسرك: مامان وقتي باد درختها رو تكون مى ده انگار مى رقصند!
من:😍😍😍😍😍😍

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

ترديد (داستان كوتاه)

"تردید" - داستان کوتاه, تیر ماه ۱۳۹۵-
 آسمان که نیمه ابری باشد, زیبایی غروب خورشید در دریا هزار باربر می شود. هرچقدر هم که کار داشته باشم نمی توانم خودم را راضی کنم که آن غروب را نبینم. حتی اگر بار هزارم باشد. آن روز غروب, هم آسمان نیمه ابری بود و هم برگه های امتحان درس جغرافی را باید تا آخر شب تصحیح می کردم. شال و کلاه کردم و به طرف ساحل رفتم. نزدیک ترین جای ممکن به ساحل کنار تخته سنگی نشستم و مشغول صحیح کردن برگه ها شدم. تخته سنگ از سرعت باد کم می کرد و نمی گذاشت برگه ها با باد همراه شوند. چند تکه سنگ هم برای محکم کاری روی برگه ها گذاشته بودم. فکر کردم که اگر یک لحظه باد و موج دریا دست به دست هم بدهند و برگه ها را از چنگم در بیاورند چه می شود؟ تا آخر عمر شاگردانم مرا "معلمی که برگه های پایان ترم را به آب می دهد" صدایم خواهند کرد! داشتم به رقص برگه های امتحان در آب و باد فکر می کردم که کسی صدایم کرد. سرم را بالا آوردم. "سلام خانم, دارین برگه های امتحان رو صحیح می کنید؟ تو رو خدا خوب نمره بدین!" لبخند زدم. دخترک پا برهنه بود. نایستاد که جوابش را بدهم, دوید به طرف آب و جایی نشست که موجهای دریا پاهایش را خیس می کرد. بین برگه ها گشتم و برگه دخترک را پیدا کردم که زودتر صحیح کنم و اگر نمره اش خوب شد خبر خوش به او بدهم! شاگرد تنبلی نبود ولی خیلی هم درس خوان نبود. سوال سوم امتحان این بود: " توضیح دهید چرا آب دریا و اقیانوس شور است؟" دخترک در جواب سوال هر چه نوشته بود خط زده بود و در آخر فلش زده بود به طرف پشت برگه. برگه را برگرداندم, با خودکار قرمز نوشته بود: " جواب سوال ۳" زیر آن با خودکار آبی نوشته بود: " چون آب دریا از اشکهای آدمهای غمگینی تشکیل شده است که هر روز غروب کنار دریا می روند و از غصه هایشان برای دریا می گویند." خورشید داشت غروب می کرد. برگه ها را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. رد پای دخترک از کنار من تا جایی که نشسته بود هنوز روی شنها معلوم بود. آسمان هزار رنگ شده بود. زرد و نارنجی و قرمز و بنفش و آبی. یک جاهایی از دریا نقره ای بود و یک جاهایی اش سرمه ای. هر جایی از دریا بسته به رنگ آسمان بالای سرش طور خاصی می درخشید. و خورشید مثل همیشه آرام و با وقار در دل دریا فرو می رفت. ولی اینبار همه حواس من به خداحافظی خورشید نبود. دخترک در این تابلوی نقاشی به جای خورشید نقش اصلی را داشت. هزار جور فکر و خیال می کردم. دلم می خواست بدانم دخترکی با اینهمه شور و انرژی چه غمی در زندگی دارد. خورشید که رفت دخترک بلند شد و به طرفم آمد. نمی دانستم بپرسم که چرا چنین چیزی نوشته یا نه؟ از جوابی که قرار بود بشنوم می ترسیدم. نمی دانستم تحمل شنیدنش را داشتم یا نه. دلم را به دریا زدم و ازش پرسیدم. قلبم تند تند می زد. لبخندی زد و گفت:" راستش خانم جواب سوال یادم رفته بود, یه بار که با یکی از دوستام اومده بودیم دریا این حرف رو ازش شنیدم, می دونستم شما هم از شعر و اینجور چیز ها خوشتون میاد, گفتم بنویسم شاید بهم نمره بدین!" بلند بلند خندیدم. یادم نیست که آخر چه نمره ای به جواب سوال سه امتحان دخترک دادم ولی از آن روز به بعد هیچوقت در امتحان از شاگردهایم نپرسیدم که چرا آب دریا شور است؟ راستش را بخواهید سر کلاس هم دیگر هیچوقت نگفتم علت شوری آب دریا چیست. فقط می گفتم آب دریا شور است.
اين داستان را اينجا هم گذاشته ام : https://instagram.com/p/BHk9lCkj67H/

۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

پسرك مهربان

 فسقلي و پدرش فيلمى در مورد رباتها مى ديدند. فسقلي يكهو از جا پريد و گفت: momy, guess what?
من: چى؟
فسقلي: يه ربات نشون داد كه cook مى كرد. وقتى بزرگ شدم برات مى خرم كه من و ربات باهم بهت كمك كنيم.
من: 😍😍😍😍😍

۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

از جملات قصار پسرك!

پسرك: مامان يادته من (يك كار خوب) رو كردم! 
من: آره!
پسرك: مامان يادته من (يك كار بد) رو كردم ولي بعدش (يك كار خوب) رو كردم!
من: آره، ولي ديگه كارهاي بدت رو به من يادآوري نكن.
پسرك: يادآورى مى كنم كه تو به من ياد بدي كار بد نكنم!
من: 😳

از خوابهاي پسرك

پسرك ديروز گفت كه خدا را در خواب ديده و خدا به او گفته: " من تو رو تو ايران آفريدم!"

۱۳۹۵ خرداد ۲۶, چهارشنبه

نسل ما و نسل اينها!

فسقلي امروز گريه مى كرد و مى گفت: نمى خوام ديگه بزرگ بشم!
مى گم: چرا؟
مى گه: چون نمى خوام روزه بگيرم ، سخته! 
مى گم: خدا گفته كسايي كه براشون سخته روزه نگيرن!
يه كمى خيالش راحت شد!

وقتى ما كوچيك بوديم دلمون مى خواست روزه بگيريم، مامان بابامون نمى ذاشتن! حالا نسل جديد رو ببينيد😁😳

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

رمضان مبارك!

من: از فردا ماه رمضون شروع مى شه. من و بابا كل روز نبايد چيزي بخوريم. چون خدا گفته. تو هم بايد خيلي پسر خوبي باشي و مراقب من و بابا باشي.
پسرك: منم نبايد چيزي بخورم؟
من: نه تو مى تونى بخورى.
پسرك : آب هم نبايد بخورى؟
من: نه!
پسرك كمى فكر كرد و بعد از مكثي كوتاه گفت: خدا چه حرف بدي زده!
من: 😳😳😳😳😳😳😳😳

۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

خيلي خيلي جدي!

پسرك: مامان من يه قسمت ديگه هم مى خوام ببينم. حرفم رو هم عوض نمى كنم. ديگه هم در اين مورد با من صحبت نكن!
من:😳😳😳😳😳

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

ياد ايامى

امروز پسرك دوست نداشت كه صبح برود مهدكودك. قرار شد خودش بازي كند و بگذارد من به كارم برسم. اعتراف مى كنم كه لحظه هايي پيش آمد كه دلم تنگ شد براي روزهايي كه صبح تا شب پيش هم بوديم. آفتاب تا ته سالن تابيده بود و من پسرك مشغول. البته لحظه هاي دعوا و كَل كَل هم كه اجتناب ناپذيره. ولي واقعا لحظه هايي كه آدم با بچه اش در روز مى گذرونه فرق داره با شب. وقتي از مهد مى آد تند و تند غذا و ميوه و بازي و مسواك ... خيلي همه چيز سريع بايد انجام بشه چون وقت نيست.
خدا رو شكر كه تونستم دو سال اول زندگى پسرك رو تمام وقت باهاش سپري كنم. خيلي سخت بود ولي فكر كنم ارزشش رو داشت. 

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

از جملات قصار پسرك

من: چقدر اين دوتا هاپويى كه لباس هالووين پوشيدن خنده دارن
پسرك: هيچ چيز دنيا خنده دار نيست

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

بوس آبدار

پسرك رو گذاشتم مهد. موقع خداحافظى بوسيدمش. برگشت به طرفم. جاى بوس آبدارش هنوز روى لپمه. 

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

دنياي پيچيده بچگى

وقتي با فسقلي به مغازه مى رويم تا اسباب بازي بخريم، يك قانون داريم آنهم اينكه اسباب بازي گران نبايد باشد. فسقلي هم بدون چون و چرا خيال اسباب بازي گران را از سر بيرون مى كند. براى خودم هم هميشه جالب است كه چطور با من سر آن چانه نمى زند! اصلا مطمئن نيستم كه حتى معنى گران را مى فهمد يا نه!
ديروز وقتى رفته بودم از مهد بياورمش، جلوى در آسانسور با غصه به من گفت: "جيبْ بوى" يه ترانسفورمر داره كه "سِوِنتين دالِر " هست!
اول نفهميدم چه مى گويد، چندبار كه تكرار كرد فهميدم منظورش قيمت اسباب بازي ترانسفومر است. جا خوردم! يعنى در سن سه سال و هشت ماهگى ممكن است قيمت اسباب بازي براي آدم مهم باشد! فوري بهش گفتم :خب توانسفورمر تو هم "فيفتين دالِر" بوده. دروغ نگفته بودم، حالا درسته كه حراج شده بوده من هم يك كوپن داشتم و در نهايت پنج دلار پولش را داده بودم ولي قيمت اصليش كه پانزده دلار بوده! فسقلي هم خوشحال شد و با خنده گفت : ترانسفورمر منم فيفتين دالِر هست!!! با خودم فكر مى كنم يعنى پسرك معنى قيمت و اين چيزها را مى فهمد، يعنى برايش فرقي مى كرد اگر مى گفتم پنج دلار؟ اصلا كار درستى كردم كه پسرك را مطمئن كردم كه اسباب بازى او هم قيمتش بالاست! شايد بايد برايش توضيح مى دادم كه نبايد ... شايد ... نكند ... اصلا چه دنياي پيچيده اي دارند اين فسقلي ها در سن كودكى! يعنى وقتى فسقلي نوجوان شود دنيايش چطور مى شود!؟!

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

تولد

از فسقلي پرسيدم براى تولدم چى مى خرى؟ با تعجب پرسيد مگه بزرگها هم تولد دارن! بهش گفتم آره ديگه، منم تو دل مامى بودم بعد به دنيا اومدم. فسقلي گفت: ولي مامى ديگه همش بزرگ بوده!

داشتم اين خاطره را براى مامى تعريف مى كردم كه فسقلي گفت: مامى هميشه بزرگ بوده،  پس تو دل كى بوده ؟
اشك تو چشمهاى هممون جمع شد ...

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

از اين روزها

مشكل اين روزهاى ما اين نيست كه مثلا فسقلي فلان اسباب بازي را مى خواهد و ما برايش نمى خريم چون خيلي اسباب بازي دارد. مشكل اين روزهاي ما اين است كه فسقلي اسباب بازي كه مى خواهد هنوز ساخته نشده و ما بايد زنگ بزنيم به"تارگت" يا "تويز آر آس" وبپرسيم چرا آن اسباب بازي را درست نكردند و بايد درستش كنند و كى درستش مى كنند؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

فسقلی و احساس مسوولیت

می گم:  من امروز وقت گرفتم برم دکتر.
می گه: ولی من خیلی کوچیکم.
می گم: برای چی؟
می گه: برای اینکه تو رو ببرم دکتر!