۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

تولد پيامبر و ماجراي عصما بنت مروان يا اسما بنت مروان و ماجراى فرانسه و ...

امسال روز تولد پيامبر خيلي شاد نبودم. دنيا جاي بدي شده. درست نزديك تولد پيامبر چندتا آدم ديوانه به اسم اسلام قتل عام مى كنند . فيس بوك هم جاي خوبي نبود براي روز تولد پيامبر. پر بود از بد و بيراه به پيامبر و ايجاد شك و شبه. يكي از مسايلي كه مطرح شده بود ماجراي عصما بنت مروان بود. توى اينترنت هم كه گشتم مطلبها همون بود كه تو فيس بوك گفته شده بود. از يكي از تاريخدانهاي اسلام پرسيدم چنين جوابي گرفتم كه به نظرم منطقي بود. گفتم اينجا بگذارم شايد جواب يك نفر ديگر هم باشد.

"
كلام در عربستان دارای اهمیت و اثر بود و کلامِ منظوم (شعر) بیشتر اثر داشت و در مبارزات سیاسی، اثر «هجا» که نوعی از شعر است به قدری بزرگ شمرده می شد که اعراب عقیده داشتند زخم هجا مثل زخم شمشیر و نیزه کشنده است.    یکی از شعرای مدینه که علیه محمّد(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می سرود «کعب بن الاشرف» بود. او به مکّه رفت و چند ماه آنجا ماند و سکنه مکّه را علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین تحریک کرد و بعد به مدینه مراجعت نمود. کعب بن الاشرف بعد از مراجعت به مدینه اشعاری را که در هجای محمّد(صل الله علیه و آله) و اسلام می سرود در میدانهای عمومی و در هر نقطه که مردم اجتماع می کردند با آهنگهای مخصوص می خواند یا خوانندگان را وامی داشت که آن اشعار را بخوانند.

از دیگر شعرای معروف مدینه که علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می سرود، زنی بود به نام "عصما بنت مروان" يا «اسما - بنت مروان» که از زنهای زیبای مدینه به شمار می آمد و هم قریحه داشت. شعرهای هجو او علیه محمّد(صل الله علیه و آله)، مسلمانها، قرآن، جبرئیل و خداوند، مسلمین مدینه را بسیار متأثر می کردحتی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) هم از شعرهای زنندهی آن زن متألم می شدند. ولی محمّد(صل الله علیه و آله) مردی است حلیم؛ و هرگز بردباری را از دست نمی دهد....   در قرآن به دفعات راجع به صبر و بردباری صحبت شده و هر دفعه خداوند به مردم توصیه کرده است که حلیم باشند و بردباری را از دست ندهند و پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) نیز از بردباری بسیاری برخوردار هستند. مسلمین نمی توانستند مانند محمّد(صل الله علیه و آله) صبر نمایند و هجای شُعرا، آنها را سخت می آزرد. زیرا می شنیدند که شُعرای مزبور، به پیغمبرشان و خداوند بدگویی می کنند. آنها بدگویی نسبت به خود را می توانستند تحمل نمایند؛ اما هجا سرودن علیه مقدساتشان از طرف آن شعرا برایشان غیر قابل تحمل بود.

یک شب مردی مسلمان و نابینا به خانه عصما (اسما) -بنت مروان- رفت و خنجر خود را تا دسته در سینه آن زن فرو کرد و او به قتل رسید. روز بعد وقتی معلوم شد که عصما (اسماشاعره هجوسرا، بدست یک مرد نابینا به قتل رسیده، سبب حیرت مردم گردید. چون نمی توانستند بفهمند که آن مرد نابینا چگونه وارد خانه آن زن شد و او را در آن خانه یافت و به قتل رسانیدتا اینکه معلوم شد آن مرد از خویشاوندان نزدیک عصما (اسمااست و سالها با او به سر می برده و همه جای خانه اش را می شناخته و از عاداتش اطلاع داشته و می دانسته که آن زن در کجا می خوابد. خبر قتل عصما (اسمابه دست یک مسلمان نابینا در مدینه شایع شد و همه از آن مطلع گردیدند و محمّد(صل الله علیه و آله) هم در مسجد از این خبر مستحضر شد. قاتل نابینا به مسجد آمد و پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسیدند: «آیا تو اسما را به قتل رساندی؟» مرد نابینا گفت: «آری یا رسول الله! و من دیشب او را کشتم. ولی کوچکترین پشیمانی ندارم! و میدانم که این موضوع به قدری بدون اهمیت است که حتی دو بُز هم برای این مسئله شاخ به شاخ نمیشوند!»    ولی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) از این واقعه به شدت متأثر شدند. برای اینکه از جنایت نفرت دارند. اما ایشان نمی توانستند برای مجازات قاتل اقدامی بکنند. چون طبق قانون مدینه، هرقبیله در داخل خود استقلال داشت و وقتی قاتل و مقتول از یک قبیله بودند، قبلیه دیگر نمی توانست برای مجازات قاتل اقدام نماید و مجازات آدمکُش، موکول مي شد به تصمیم اعضای خانواده؛ چون تمام افراد یک قبیله عضو یک خانوادهی بزرگ به شمار می آمدند. منتها بعضی نسبت به هم خویشاوند نزدیک بودند و برخی خویشاوند دور

بعد از عصما (اسما)،  شاعر دیگر یعنی کعب بن الاشرف به دست یکی از مسلمین به قتل رسید؛ و این مرتبه نیز قاتل و مقتول از یک قبیله بودند و محمّد(صل الله علیه و آله) نتوانست برای مجازات قاتل اقدام کند. یک شاعر دیگر هم در مدینه بود موسوم به «ابوعفک». که او نیز خداوند و محمّد(صل الله علیه و آله) را هجو می کرد. او نیز به دست یکی از مسلمین که هم قبلیه ابوعفک بود به قتل رسید و بدین ترتیب سه شاعر هجائی یکی بعد از دیگری به دست مسلمین کشته شدند؛ بی آنکه پیامبر(صل الله علیه و آله) بتواند اقدامی جهت مجازات قاتلین آنها بکند."

"
مطالب فوق در كتاب محمد پيغمبري كه از نو بايد شناخت نوشته يك محقق رومانيايي بنام ويرژيل گيور گيو است "


نمى دانم كه "عصما" درست است يا "اسما". ولي نكته مهم اين است كه ماجراي بزها از دهان مرد نابينا گفته شده ولي در اينترنت اكثر جاها اين حرف را از دهان پيامبر مى گويند و بعد نتيجه گيري مى كنند كه خود پيامبر هم دستور قتل مى داده براى اين كارها و ماجراي فرانسه هم طبق اسلام است پس!
خلاصه خواستم اينجا بنويسم اينها را ، شايد يك بنده خداي ديگري هم همين سوال برايش پيش بيايد، آنوقت بيايد اينجا و بفهمد كه ماجرا را طور ديگري نقل كرده اند.
اميدوارم كه دنيا زودتر جاي بهتري شود براى زندگى
واسلام.

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

گذشته ها گذشته ...

مادرم هرچه دفتر خاطرات داشته ام از اولين روزي كه نوشتن ياد گرفتم تا روزهاي دانشگاه را دور ريخته است. همه داستانهايي كه نوشته بودم از چهارده سالگى. دفتر كشف الاسرار كلاس پنجم دبستان كه در آن فرمولهاي رياضي كه معلممان ياد مى داد را اثبات مى كردم كه مطمئن شوم درست است يا نه. توى همان دفتر بود كه خودم فرمول تعداد قطرهاي ان ضلعي را كشف كردم. يادم مى آيد از راه استقرا پيدايش كرده بودم. آن روز بي نهايت خوشحال بودم، فكر مى كردم بالاخره دانشمند رياضي شدم. آلبومهاي تمبرى كه نگه داشته بودم كه وقتي پير شدم كلي قيمتى شوند! جزوه هاي درسي! 
همه گذشته ام جمع شده بود در طبقه دوم كمد اتاق سمت چپى كه در يك اسباب كشي دود شد و رفت. آن هم نه الان، سه چهار سال پيش. فقط الان فهميده ام. خوب شد از يك جايي به بعد ديگر ننوشتم. اصلا چه فايده ... يك خاطراتى هست كه توى ذهن آدم مى ماند چه نوشته باشي چه ننوشته باشي. يك سرى خاطرات هم ياد آدم نمى ماند. من هم كه آدم معمولي شدم آخرش و قرار نيست زندگى نامه ام را سالها بعد بنويسند كه آن دفتر هاي خاطرات به درد بخورند ... ولي يك جورهايي دلم گرفته است ... 

يه كلام هم از فسقلي!

 كارتون تماشا كردن فسقلي كه تمام شد خواستم يك برنامه ببينم. كنترل تلويزيون را برداشت و خاموشش كرد و گفت: مامان نبايد تلويزيون ببيني چشمات درد مى گيره!!!