مادرم هرچه دفتر خاطرات داشته ام از اولين روزي كه نوشتن ياد گرفتم تا روزهاي دانشگاه را دور ريخته است. همه داستانهايي كه نوشته بودم از چهارده سالگى. دفتر كشف الاسرار كلاس پنجم دبستان كه در آن فرمولهاي رياضي كه معلممان ياد مى داد را اثبات مى كردم كه مطمئن شوم درست است يا نه. توى همان دفتر بود كه خودم فرمول تعداد قطرهاي ان ضلعي را كشف كردم. يادم مى آيد از راه استقرا پيدايش كرده بودم. آن روز بي نهايت خوشحال بودم، فكر مى كردم بالاخره دانشمند رياضي شدم. آلبومهاي تمبرى كه نگه داشته بودم كه وقتي پير شدم كلي قيمتى شوند! جزوه هاي درسي!
همه گذشته ام جمع شده بود در طبقه دوم كمد اتاق سمت چپى كه در يك اسباب كشي دود شد و رفت. آن هم نه الان، سه چهار سال پيش. فقط الان فهميده ام. خوب شد از يك جايي به بعد ديگر ننوشتم. اصلا چه فايده ... يك خاطراتى هست كه توى ذهن آدم مى ماند چه نوشته باشي چه ننوشته باشي. يك سرى خاطرات هم ياد آدم نمى ماند. من هم كه آدم معمولي شدم آخرش و قرار نيست زندگى نامه ام را سالها بعد بنويسند كه آن دفتر هاي خاطرات به درد بخورند ... ولي يك جورهايي دلم گرفته است ...
آاااه... میفهمم. درد داره... ولی به قول خودت گذشته ها گذشته ... حالا تو از آثار فسقلی خوب مواظبت کن!
پاسخحذفمن گاهی که یک نقاشی خواهرزاده ام رو خیلی دوست داشتم و میترسیدم روزی کاغذش به دلیلی گم یا پاره بشه، ازش عکس میگرفتم تا نسخه دیجیتالیش رو هم داشته باشم.