۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

یک داستان

جلوی آینه ایستاد. گل سرش را از موهایش جدا کرد. مثل همیشه یک مشت مو هم همراه گل سر جدا شد. آنقدر مادر و آرایشگر و دکتر توی گوشش خواندند که بالاخره تصمیمش را گرفت.
هفت سالی می شد که موهایش را کوتاه نکرده بود. طبق عادت همیشگی پشتش را به آینه کرد و قد موهایش را اندازه گرفت. خواهر کوچکش وارد اتاق شد. نگاهی به موهایش انداخت و گفت :" آبجی غصه نخور، دوباره موهات بلند می شه". یک دسته از موهای قهوه ای و فرفریش را پایین کشید و گفت : "ببین موهای منم دوباره بلند شده". هر دو خندیدند. ولی لبخندش خیلی طول نکشید وقتی یادش افتاد که فردا سه شنبه است. هر سه شنبه به خانه مادریزرگ می رفتند. محبوبترین لحظه های عمرش ساعتهایی بودند که سرش را روی پای مادربزرگ می گذاشت. مادریزرگ موهای لخت و بلندش را شانه می کرد و برایش قصه می گفت. اشک در چشمانش جمع شد.
خانم آرایشگر موهایش را شست ، شانه زد و قیچی را برداشت. چشمهایش را بست. دلش می خواست گوشهایش را هم بگیرد. انگار صدای جیغ و گریه موهایش را می شنید. حواسش به هیچ کس و هیچ جا نبود. دستی روی شانه اش خورد. چشمهایش را باز کرد. خانم آرایشگر با لخند گفت :‌"خب؟" نمی دانست چه بگوید. هاج و واج آرایشگر را نگاه کرد. خانم آرایشگر ادمه داد : "داشتم می گفتم که موهات هم بلنده،‌ هم رنگ نخورده. جنسشون هم که خوبه. اگر رضایت بدی موهاتو می فرستم به موسسه ای که برای کودکان سرطانی کلاه گیس درست می کنه. نظرت چیه؟"
‌تمام وجودش پر از انرژی شده بود. تک تک سلولهای بدنش می خواستند از شادی پرواز کنند. سرش را به علامت رضا تکان داد. خانم آرایشگر دوباره قیچی را برداشت. این بار چشمهایش را نبست. صدای جیغ و گریه موهایش هم دیگر نمی آمد. خنده های کودکی را می شنید که در پارک تاب می خورد و موهایش را نسیم نوازش می کرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

مست بوی چمن تازه زده

رفته بودم که I20 های دوستام رو به ایران DHL کنم. مشغول پر کردن فرمها بودم که آقای مسوول بهم گفت که نمی تونم به ایران چیزی بفرستم.نمی دونم عصبانی شدم یا غمگین ولی به هر حال این اتفاق باعث شد که این شعر را بگویم. البته من و آفای شوهر خیلی سعی کردیم که وزنش رو درست کنیم. ولی بهتر از این نشد. فکر کنم تقصیر خود شعر بود که بدون وزن جوشیده بود!
..................................................................................
مست بوی چمن تازه زده
برده بودم از یاد
که وطن زندان بود
و ندارد غربت
دست کم از زندان
...
مست بوی چمن تازه زده
برده بودم از یاد
که چه دورم ز همه خاطره ها
و چه نزدیک به آن فاصله ها
...
مست بوی چمن تازه زده
می برم از خاطر
به کدامین علت
میله های قفس این غربت
می شود قد درختان تنومند باغ
...
یاد آن روز بخیر
یاد آن روز که کوچک بودم *
همه دنیا کم و بیش
کوچه ای دورتر از خانه نبود
و کسی در پی تحریمش نبود
...
یاد آن روز بخیر
یاد آن روز که کودک بودم *
مرزهای دنیا
دورتر و دورتر بود
...
مست بوی چمن تازه زده
می توانم برد از یاد *
که اسیرش شده ام
من اسیر مرزهایی بس نزدیک؟
....................................................................
*یه تغییراتی دادم تو شعر با توجه به نظرات

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

خاطره ... گذشته ... ما

کاش یه پاک کنی اختراع می شد که باهاش می تونستیم خاطرات بد رو از ذهنمون پاک کنیم. اونوقت دیگه تو یادآوری گذشته و لحظه هایش هیچ رنجی نبود.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

American Idols

When I was watching American Idol and celebrities were encouraging the American people to give back and pay even 1$ to help the poor children in America and Africa, I wanted to tell them that the Children of Iraq, Afghanistan and Palestine need help, too.
If those children are sick because of the malaria and poverty, the Iraqi, Afghan and Palestinian Children are injured because of ... .
Please do not fool yourself, Open your eyes to see all the reality.

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

به حسن در فیلم " بادبادک باز"

وقتی کتاب بادبادک باز را می خواندم و به یادت می افتادم، بی اختیار اشکهایم سرازیر می شد. فیلم بادبادک باز را هم که دیدم. با دیدن چهره معصوم و مظلومت نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اشکهایم به خاطر پاکی ات، معصومیتت، بزرگی ات، شجاعتت، مظلومیتت و وفاداریت سرازیر و قلبم فشرده می شد. آدمهای مثل تو در این روزگار اندکند و بی نام و نشان. همواره سرنوشتی غم انگیز انتظارشان را می کشد. کاش دنیا پر از آدمهایی مثل تو می شد. اگر تمام آدمها ظلم را بر نمی تابیدند، اگر تمام آدمها وفادار دوستیها و عشقهایشان می ماندند، اگر تمام آدمها می بخشیدند و بزرگوار بودند، اگر تمام آدمها قلبشان به بزرگی قلب تو بود، دنیا دست کمی از بهشت نداشت.
گاهی اوقات آرزو می کنم که کاش من داستانی را که تو قهرمانش بودی می نوشتم. در مصاحبه ای از آیدا خواندم که شاملو همیشه می خواست "آخرین آواز قو"یش را بنویسد. قوها زیباترین آوازشان را قبل از مرگ سر می دهند. آرزو می کنم من هم روزی آخرین آواز قویم را بنویسم و تو در آن باشی. امیدوارم آن روز دنیا جای بهتری برای زندگی کردن شده باشد تا سرنوشت تو هم دیگر غم انگیز نباشد.