۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

غربت

- مامانت اينا رفتن خونه دختر خاله ات. داداشم زنگ زد و گفت كه تلفن ها هنوز وصل نشده. موبايل بابات هم باطرى نداره. گفتم خبر بدم نگران نشى.

- چرا يهويى رفتن؟

- مگه خبر ندارى؟ زلزله اومده!

- نه! كى؟

- صبح تا شب پاى اينترنتى. نديدى همه دوستهات خبر زلزله رو پست كردن؟!

- فكر كردم كشور آذربايجان زلزله اومده.

- اونوقت چرا اينهمه دوستهاى تو خبرشو مى ذارن؟

- چه مى دونم. حس انساندوستى!

- واقعا يه لحظه هم فكر نكردى ممكنه شهر خودمون زلزله اومده باشه؟

- نه  ...  قرار نبود تا وقتى از خونه دورم ... قرار نبود تا وقتى از خونه دورم اتفاقى بيفته.

(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)