۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

یهو دلم تنگ شد

یهو دلم تنگ شد
برای میدون انقلاب
دانشکده فنی
دانشگاه تهران
خیابون 16 آذر
میدون ولیعصر
نیمکتهای سبز
درخت توت
کلاسها و پنجره های رو به درخت
درختهای پر از گنجشک
یهو دلم تنگ شد
یهو دلم تنگ شد
و چاره دلتنگی برای آدمی که اسیر مرزها شده است
مگر جز فرو بردن بغض و نمناک کردن چشم چیز دیگری هست؟

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

فردا

صدای زنگ تلفن
سلام و احوالپرسی خواهرانه
مثل همیشه، چه خبر ؟
او درصبح فردای ما بود
و من در شب دیروز او
گفتم: از فردا بگوید، ه
که آسمان چه رنگی است؟
هنوز خورشید زمینمان را دوست دارد؟

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

با ز هم تلنگری از آن دورها

خبر دیگر نبودن قیصر امین پور وادارم کرد که به جای نشستن و تمرین حل کردن، بنشینم و در مورد او و شعرهایش در اینترنت بگردم. شاعر دوست داشتنی دوران کودکی و نو جوانی ام. نمی خواهم اینجا از این بنویسم که غمگینم و تحمل غم فرسنگها دورتر از وطن سخت تر می شود. ه
یادم نمی آید که چطوری شد که رسیدم به وبلاگ یکی از سال بالایی های مدرسمون، حالا دیگه برای خودش شاعری شده و چند تا کتاب شعر چاپ کرده . حیف که وبلاگشو تعطیل کرده و دیکه نمی نویسه. ه
فقط یه صدایی از آن دورها به من گفت : هر کس دنبال آرزوهایش برود به آرزوهایش می رسد. ه
فقط همین! ه

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

خواب

وقتی بچه هستی و باید بخوابی، نمی خوابی و به هر دوز و کلکی شده مامان رو خواب می کنی و فرار می کنی. گاهی هم به زور کتک چند ساعتی زیر پتو دراز می کشی. خودت رو به خواب میزنی ولی خواب نمی ری. ه
جوان که می شوی، می خواهی صبحها بخوابی، می خواهی ظهر ها بعد از نهار چرت بزنی. ولی وقت نداری. خیلی دلت می خواهد بخوابی ولی نمی شود. ه
پیر که می شوی، آنقدر وقت داری که بخوابی ولی دیگر خوابت نمی برد! ه

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

بر باد رفته

بر باد رفت ... در آب رفت ... آن یار قدیمی بعد از هفت سال رفت ... برای همیشه رفت. ه
بعد از هفت سال که صبحها هنوز چشم باز نکرده سراغش می رفتم و شبها آخرین چیزی بود که از خودمم جدایش می کردم . هیچ تازه به بازار آمده ای هم نتوانست جایش را بگیرد که همه چیز تمام بود. حتی لنز گذاشتن هم به دوری از آن نمی ارزید که سبک بود و زیبا. ه
ولی رفت ... بر باد رفت ... در آب رفت ... و من هم نمی توانم دنبالش بروم تا پیدایش کنم. پیدا کردنش محال است. ه
از روزی که رفته بد جوری به دردسر افتادم ... لنز می گذارم ... سردرد می گیرم ... عینک جدید هم بر خلاف ظاهرش به آن سبکی نیست. ه
خلاصه در فراق یار قدیمی ام ... یاری که هفت سال در تمام لحظات با من بود ... ه
باورم نمی شود که باد آن را برد ... آب بلعیدش ... کاش کسی پیدایش کند ... ه
کاش رو هم کاشتند ... کاشکی در آمد ... مانده ام چه کنم ... نمی دانم ... در دیار غربت هم همه چیز سخت تر می شود. ه

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

افسوس

اگه که می دونستم که قراره تو بیست و شش سالگی تقریبا هیچ دندون سالمی نداشته باشم و حسرت خوردن آب خنک بدون درد بمونه توی دلم. اگه می دونستم که هنوزنرسیده به میانسالی اینقدر نزدیک میشم به از دست دادن تمام دندونهام. اگه می دونستم که توی جوونی هم امکان داره که لثه ها قوتشون رو از دست بدن و نشست کنند. اگه می دونستم که قراره یه شب اون هم توی بیست و شش سالگی از ترس پیر شدن تو جوونی و از دست دادن همه دندونام خوابم نبره . از دیدن شیر تو بچگیم حالم بهم نمی خورد و هر روز شیر می خوردم و هر رزو هم مسواک می زدم با نخ دندون
اگه می دونستم که توی جوونی مثل پیرزنها قراره پا درد و زانودرد و کمر درد داشته باشم، غلط می کردم که شیر رو بریزم تو دستشویی و به مامانم بگم که خوردم
اگه می دونستم که یه وری خوابیدن و تلویزیون دیدن چشمهامو ضعیف می کنه هرگز اینکارو نمی کردم
اگه می دونستم که اینقدر عمر آدم کوتاهه و اینقدر بدن آدم ضعیف، هرگز ... هرگز آرزوهام رو حتی کوچکترین و بی اهمیت ترینشون رو هم به فردا نمی سپردم
خدایا ... شکرت که مریضی لاعلاجی ندارم ... ولی احساس می کنم که باید کاری بکنم. تمام سعیم رو می کنم که از این به بعد درست زندگی کنم. حداقل از نظر ورزش و خورد و خوراک ... تو هم کمک کن تا زنده ام، سالم باشم و از درد و مرض دور ... خدایا دوست دارم ... به خاطر کاهلیم مرا ببخش و کمکم کن
اینها رو اینجا نوشتم که یادم نره و هی بهم یادآوری بشه

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

در مزايا و معايب شوهر شاعر

شعر و شاعری آقای شوهر همچنان ادامه دارد و ديگر در جواب غر غر ها و ناله های من همش شعر تحويلم می دهد. اين هم سروده جديد ايشان: ه
سحر گفت مريم به شويش علی
که باشد مرا درد دندان غمی
بگفتش علی صبر کن دلبرا
که باشد همو درد را مرهمی
کم کم دارم به اين فکر ميفتم که اسم وبلاگم رو عوض کنم بگذارم ديوان آقای شوهر!!!!! ه

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

رمضان

خدایا دلم برایت تنگ شده. رمضان هم آمد. رهایم نکن. کمکم کن تا تو را بیشتر یاد کنم. کمکم کن تا قویتر شوم. خدایا از همه بیشتر تو آگاهی به عیبهایم، به ضعفهایم ... مرا رها نکن ... مرا رها نکن ... مرا راها نکن ... دوستت دارم

۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

...

بوی جوهر خودکار آبی روی کاغذ سفید به همان اندازه نویسنده را مست می کند که یک لیوان شراب آدمی را

کاش

کاش کسی پیدا می شد و بالهای پرنده خیالم را می چید
تا اینقدر به اینطرف و آنطرف نپرد
کاش می نشست روی میزم و آرام می گرفت. حرف نمی زد
کاش راضی می شد به هر آنچه هست و نا امید می شد از هر آنچه که می خواست
دلم برایش می سوزد
همیشه در حال بال بال زدن است
خنده ام می گیرد از این همه انرژی و امیدش
نمی داند که دیگر من مثل گذشته نه پر از انرژیم نه پر از ... من خسته ام ... کاش پرنده این را می فهمید

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

شعر و شاعری

صبح اول صبح ناگهان متوجه شدم که دارم شاعر می شوم. چند بیتی در وصف آقای شوهر سرودم و چند بیتی هم سیاسی گفتم. اشعار سروده شده را برای آقای شوهر خواندم. سرمست و شاد که بالاخره من هم توانستم چند جمله موزون بگویم. آقای شوهر بعد از شنیدن سروده های این جانب مکثی کرد و فکری کرد و گفت
این مریم من مهندس عمران است ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه عاشق به علوم ادب ایران است
بنشسته به جسم در کلاس فیزیک ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه در دل به تئاتر و سینما حیران است
با شنیدن سروده های آقای شوهر دوزاریم افتاد که من تا شاعری راهی بس دراز در پیش دارم. پس خیال شاعری را گوشه ای گذاشته به همان مهندسی عمران چسبیده ایم و مشغول به علم آموزی هستیم. تا خدا چه خواهد و چه پیش آید

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

تکرار مکرر یک قصه

می گن که قصه ها تو دنیا هی تکرار می شن. شده حکایت من. فرقی نداره که قراره روز اول دوم دبستان باشه یا راهنمایی یا دبیرستان یا کارشناسی یا دکتری. من درست روز قبل از شروع کلاسها غمگین میشم و دلم نمی خواد فردا بشه و مدرسه ها شروع بشه. و این قصه همچنان ادامه داره

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

ادعای مدعی

این خبر رو که تو بازتاب خوندم دیگه مغزم داغ کرد. می ترسم ... می ترسم که احمدی نژاد به زودی ادعای امام زمانی هم بکند ... مردی که فکر نمی کند و فقط حرف می زند... خدا آخر و عاقبت این مملکت را ختم به خیر کناد

۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه

قابهای پر نقش بی رنگ

دیوارهای اتاق را پر کرده ام از قابهای سفید
هر روز صبح قابهای آویخته بر دیوار را با خیال نقش می زنم
خیال خاطره های شیرین آن روزهای دور
روزی که همراه هم شدیم
آن روز خدا چقدر دوستمان داشت
خیال هوا کردن بادبادکها و قهقهه های کودکانه
خیال لبخند پدربزرگ با چشمان خاکستری
چقدر دلم برایش تنگ شده
امروز نقشی از فردا زدم بر قاب بی رنگ دیوار
عکسی شلوغ ، پر از خنده و امید
عکسی که در آن هم نوه بودم ، هم فرزند .... هم مادر بودم ، هم مادر بزرگ

۱۳۸۶ تیر ۲۵, دوشنبه

گذشت ... هر آنچه بود گذشت

دیگه خبری نیست از اون خونه های بزرگ و قدیمی که حیاط پشتی داشت. دیگه خبری نیست از اون بعد از ظهرهای ساکت و گرم که می نشستیم تو حیاط و هندونه می خوردیم. دیگه گذشت اون خوابهای بعد از ظهر که تو سکوت خواب می رفتیم و توی سکوت از خواب بیدار می شدیم. همه جا پر شده از خونه هایی قد چوب کبریت . دیوارهای نازکتر از کاغد. آدمهایی گم شده که از ترس اینکه بفهمند گم شده اند صدای آهنگ ظبطشان به آسمون می رسه. دیگه تو خونه ها از آرامش خبری نیست. دیگه نمی شه تو سکوت خواب رفت و تو سکوت از خواب بیدا رشد. بعد از یک روز کار و بدنی پر از خستگی ، وقتی فکر می کنم اگه الان برم خونه فقط و فقط صدای گرمپ گرمپ می شنوم. حتی دلم خونه رفتن هم نمی خواهد. خدایا دلم تنگه برای یه خونه واقعی و آرامش ... خدایا

۱۳۸۶ تیر ۲۰, چهارشنبه

مسابقه ده میلیون تومانی

مجری مسابقه : یک آهنگی را براتون پخش می کینم. بگویید این شعر ملت غیور ایران را به یاد چه چیزی می اندازد. ه
آهنگ یار دبستانی پخش می شود.
شرکت کننده اول مکثی می کند. چشمهایش را می بندد. آهی می کشد و می گوید : کلاس رو تعطیل کرده بودیم. 16 آذر بود. جلوی مسجد دانشگاه دست در دست هم شعر یار دبستانی رو می خوندیم، پا به زمین می کوبیدیم و به زندان رفتن نوری و کدیور و ... اعتراض می کردیم.
مجری دست پاچه می شه. از تو گوشی بهش می گن اعلام کنه که چند آگهی بازرگانی ببینند.
بعد از آگهی ها شعرتبلیغاتی "محمود احمذی نژاد" که رو آهنگ "یار دبستانی" گذاشته شده بود پخش شد.
مجری از شرکت کننده دوم دوباره سوال رو می پرسه.
شرکت کننده دوم : 18 تیر ، توی کوی تحصن کرده بودیم و می خوندیم : یار دبستانی من ... با منو همراه منی ...
مجری : یه راهنمایی می کنم. حادثه تاریخی بزرگی که در امروز سوم تیر رخ داده.
شرکت کننده سوم: وقتی روزنامه مون رو تعطیل کردند ، این آهنگ تو دفتر روزنامه پخش می شد.
مجری: همین الان از دفتر آقای رئیس جمهور ، دکتر محمود احمدی نژاد خبر دادند که جایزه مسابقه به بیست میلیون تومان افزایش پیدا کرده. مجری دوباره سوال را تکرار می کند و آهنگ پخش می شود.
شرکت کننده آخر اشک تو چشمهاش جمع میشه و می گه : یاد دوم خرداد و اون همه شور و امید که به خاک سپردیم. به یاد عدالت که تحریف شد.
مجری: متاسفانه هیچ یک از شرکت کنندکان پاسخ درست ندادند. به من خبر دادند که یک نفر از تماشاگران جواب سوال را می داند. از ایشان خواهش می کنم به روی سن بیایند . لطفا تشویقشان کنید.
تماشاگر: مردم ایران به یاد حماسه آفرینیشان در سوم تیر میفتند که مرد حماسه ها احمدی نژاد را انتخاب کردند. هوگو ساموئل از ونزوئلا.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

یه قلب مثل هزارن قلب دیگه

قلب منم مثل قلب هزاران هزار ایرانی در وطن یا خارج از وطن برای ایران نگرانه . صد بار توبه کردم که دیگه نرم اخبار ایران رو بخونم ولی ترک عادت موجب مرض است. هجده تیر هم دوباره اومد و دوباره یه زخم کهنه سر باز کرد. نمی دونم چرا هیچ زخمی درمان نمی شه . فقط کهنه می شه و به دردش عادت می کنیم و شاید هم فراموش. یادم می آد یه هفته قبل از کنکور بود و من چقدر گریه کردم که چرا هیچ کس بلند نشد و محکم نزد تو گوش آدمهایی که هیچ مرزی برای خودشان قائل نیستند. گریه کردم با شنیدن یک سخنرانی ... سخنرانی که نوازش کرد آنان را که زدند و توبیخ کرد آنان را که کتک خوردند و کشته شدند. حالا هم فرقی نکرده ... هنوز هم ... خدایا ... دلم گرفته ... غمگینم ... هی به خودم می گم به تو چه مربوط. کاری که از دست تو بر نمی آد ولی مگه این دل صاب مرده عاشق وطن این چیزا حالیش می شه. حتی نمی فهمه که من باید اینهمه کاری که ریخته رو سرم رو انجام بدم

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

وقتی باید درس بخوانم

دیدن یه ماه بزرگ و سفید تو آسمون
دیدن یه خوشه مروارید سفید روی شاخه درخت
نفس عمیق کشدن توی هوا ی پاک
کافیه برای خستگی در کردن
کافیه برای لحظه ای فراموش کردن درس و امتحان و ... ه

۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه

قحطی

قحطی آرامش شده
نه در سرزمینت از آسایش خبری هست، نه در هیچ جای دیگر
نه اینکه صبر خدا لبریز شده ، نه
مهلت آدمی سر آمده

۱۳۸۶ تیر ۵, سه‌شنبه

پر از پرنده

فصل عاشقی پرنده ها
خواستِ پرستویی دیگری را
ناز کبوتری برای آن یکی
همراه شدن دو گنجشک
کلاغی مادر شد ، یاکریمی پدر
جیک جیکِ جوجه ها
بزرگ شدن بچه ها
پایین افتادن جوجه گنجشک ازلانه
آموختن پرواز از مادر
غروب خورشید
جوجه تنبل هنوز روی زمین
چشمان نگران مادر از روی درخت
.

.

.
از کنارشان گذشتیم

همه جا پر از صدای جیک جیکشان

...?

احساس خوبی نیست وقتی هر چیزی برای تو مهمه برای دیگران مهم نیست. احساس خوبی نیست وقتی حرفی که می زنی برای دیگران با نگفتنش تفاوتی نداره. احساس خوبی نیست که هیچ جوابی از هیچ کسی نمی گیری در حالی که خودتو خفه کردی از بس حرفتو فریاد زدی ... همین احساسهای ناخوب جمع می شوند و تو دیگر ساکت می شوی و فقط گوش می دهی ... احساس می کنی شنونده خوبی هستی ... ولی نمی دانی حرفهایت برای دیگران مهم نبوده یا خودت یا هردو ... و نمی دانی اگر شنونده حرفهایشان باشی یا نباشی فرقی هم می کند یا نه ... و نمی دانی فرقی می کند عکس العمل نشان دهی که هستی و می شنوی یا نه؟

۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

کاهوی قرمز

دوست دارم چیزهای نو را تجربه کنم. مثلا موقع خرید مواد غذایی همیشه چند چیز جدید را هم بر می دارم که امتحان کنیم. هرچند اغلب اوقات با چشم غره آقای شوهر همراه است. حق هم دارد چون گاهی اوقات فقط پولمان را دور ریخته ایم. مثل وقتی که کاکتوس خریدم به عنوان میوه. نمی دانم این تگزاسی ها با این کاکتوسها چه می کنند! ولی این بار تجربه دلپذیری داشتم با خریدن کاهوی قرمز . وقتی برگهای کاهو را می شستم انگار لباس ابریشمی یک پری دریایی را می شویم. دلم نمی آمد برای سالاد آن برگها را خرد کنم. مزه اش هم مثل خودش لطیف بود

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

آرزو

دوست دارم تو خونه ای زندگی کنم که توش دوتا اتاق مخصوص هم باشه. یک اتاق بزرگ که تمام دیواراش تا سقف کتابخونه داره و پر از کتابه و وسط اتاق هم یه میز و صندلی چوبی. یه اتاق هم اتاق عبادت که خیلی باید ساده باشه و زیبا. چند تا جا نماز و کتاب قرآن و دعا. دیواراش آبی کمرنگ و شاید هم یه محراب با کاشی های آبی
اینا رو گفتم قابل توجه آقای شوهر

پس از دیدن یک فیلم

این عدالت نیست که هر کاری که دلشون می خواهد می کنند و بعد درباره مظلومیت و بر حق بودن خودشون فیلم می سازند و اشک ملت را در می آورند. این مردم آمریکا هم که فقط همین چیزها رو به خوردشون می دهند. یهودیان مظلوم ... یهودیان مظلوم ... یهودیان مظلوم. نمی دانم چرا در تمام فیلمها یهودیان مظلومند و می میرند و در واقعیت می کشند. از دیدن فیلم
اصلا لذت نبردم. مسلمانانی که برای اعتراف گرفتن از مسلمانان خراب کار ، آنها را به سقف می بندند. و قاتلان مسلمانی که در زندان گوانتانامو هستند. فیلم تمام کارهای آمریکاییها رو توجیح کرد و کلاه بزرگی سرمان گذاشت. این ا زآمریکاییها، آنهم از ایرانیها و احمدی نژاد
خدایا لطفا مسیحی را که یهودیان منتظرشند و هنوز نیامده است، مسیحی که مسیحیان معتقدند که به صلیب کشده شده است و دوباره می آید و مهدی (عج) را که غایب شده است و شیعیان منتظر آمدنش هستند را هر چه زودتر بفرست که بیایند و همه چیز را درست کنند. اوضاع جهان بدجوری قاطی پاتی شده و حقیقت تنها چیزیست که پنهان و گمنام است. الهی آمین

۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

تفکر در شیعه

آقای شوهر خیلی اهل مطالعه و تفکر در مذهب شیعه است. همیشه هم دنبال پیدا کردن خرافاتی هست که با دین و مذهبمون قاطی شده. یه روز می گفت که من دلم می خواهد اون طوری نماز بخونم که پیامبر نماز می خوند نه اونطوری که فلان شاه صفوی باب کرده. کلی استغفرالله بارش کردم و گفتم این حرفا رو یه جایی نزنی
خلاصه گذشت تا یه روزی که داشتیم مستند فیلم امام رو می دیدیم. امام تو اون افطاری آخر که فقط نماز خوندند. موقع اذان گفتن، اشهد ان علی ولی الله رو نگفتن. آقای شوهر هم گفت ببین. امام هم همونطور اذان می گه که پیامبر می گفت. رفتیم تو رساله امام هم نگاه کردیم. دیدییم نوشته که اشهد ان علی ولی الله جزء اذان نیست و گفتنش مستحب است. ولی تا اونجایی که رساله بقیه مراجع رو نگاه کردیم. همه نوشته بودند که جزء اذان هست. خلاصه نکته بینی امام هم جالب بود
حالا بحث شهادت دادن به امامت حضرت علی تو اذان نیست. که اذان خودش هم مستحبه و از عشق به علی ، آدم دوست داره بگه. ولی داشتم فکر می کردم چه چیزایی با مذهب ما قاطی شده که اختراع شاهان صفوی هست و ما بدون توجه و با فرض اینکه سفارش ائمه هست ، انجام می دهیم. دانستن تمام حقیقت همیشه کار مشکلی بوده و همیشه آرزوی من. خدایا کمکم کن بدانم. کمک کن قبل از رفتن بفهمم. قبل از اینکه وقتم تمام شود و هنوز مشغول درس و امتحان باشم

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

رویا

جرعه جرعه می نوشم آن نوشداروی شیرین را که مردم سرزمینم باور دارند دوای هر دردیست. موسیقی سنتی هم گوش می دهم و مساله حل می کنم
در اتاقی فرسنگها دورتر از خانه ام هستم. چشمانم را می بندم. خودم را در یکی از قهوه خانه های شهرم می بینم که نشسته ام و چای نبات می نوشم و درویشی سه تار می زند

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه

نیایش

وقتی خسته و غمگین از برداشتن نقاب مردمان آن سرزمین دوردست
دست در دست هم، شانه به شانه قدم بر می داشتیم
وقتی حقیقت صورتشان پشت لبخندهای مصنوعیشان آشکار شده بود
وقتی از نفس افتاده، ترسان از آینده که چه پیش می آید، جلو می رفتیم
خداون نسیم ملایمی در آن هوای گرم برایمان فرستاد
صورتمان را نوازش کرد
لبخند بر لبانمان نشاند
و آرام در گوشمان نجوا کرد
غمگین نباشید ... من در همین نزدیکی هستم

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

پترس فداکار

وقتی همه چیز خوبه و شادم ناگهان یه لحظه هایی پیش می اد که دوباره تموم اون آرزوها و خواسته ها که نشده بهم هجوم میاره و می خواد منو بیچاره کنه. مثل این می مونه که سدی شکسته شده و سیل اومده باشه یا آدم تو طوفان و گردباد گیر کرده باشه. وقتی چیزی نمونده که از پا بیفتم شروع می کنم به نوشتن ... اون وقت تمام اون انرژیهای ویرانگر منتقل کاغذ می شه. و باز جون سالم به در می برم. به یه پترس فداکار احتیاج هست که انگشتش رو بذاره رو سوراخ سد و نذاره دوباره سیل بیاد. خدایا ... یه کاری کن ... یه اتفاقی بیفته که من بالاخره به آخرین آرزوم برسم ... حتی اگه باعث بشه که چهارسال دیگه از عمرم بره ... ولی دیگه نمی خوام این هم بشه یه بغض فرو خورده بی درمان
به تنها خواننده وبلاگم : لطفا پترس فداکار من بشو

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

یک تصویر

دانه دانه گندم
خوشه خوشه انگور
آسمان آبی
کوههایی در دور دست
دل خوشی من هم ، آن گل زرد کوچک
آنطرفتر دور از چشم بزغاله ست

...

توی این هشت صدو یازده میلیون و نهصد و هشتاد و هفت هزار و دویست ثانیه ای که از خدا عمر گرفتم ، دانستم که نباید دل بست، نباید خواست، نباید دلخوش کرد. که در طرفه العینی از دست می رود، تمام می شود، می گذرد

۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه

قاصدک ... آرزو ... آسمان

از یاد برده بودم که هر سال اردیبشت ماه همه جا پر از قاصدک می شود. از یاد برده بودم که هرسال بهار که می شود من چقدر قاصدک به آسمان می فرستادم. از یاد برده بودم، می شود آرزوها رو با قاصدک هم به آسمان فرستاد. اینجا همانطور که برگهای درختانش قبل از زرد شدن می ریزند ، در بهار هم از قاصدک خبری نیست

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

گاهی ... دلتنگی برای خواندن شعری

از سر لطف سایتهایی که سریالهای ایران رو به روزارائه می دهند، از تلویزیون ایران بی خبر نیستم. یه سریال جدید رو به اسم "مدار صفر درجه " مدتیه که دنبال می کنم. سریال محکمیه و از دیدنش لذت می برم. حالا چرا اینا رو اینجا می نویسم. علتش اینه که دلم برای خوندن یه کتاب خوب تنگ شده. دلم برای خوندن یه شعر ... یه قطعه ادبی یا حتی فلسفی. با پرسه زدن توی اینترنت هم نمی شه همون لذتی رو پیدا کرد که از خوندن یه کتاب خوب می شه برد. وقتی حبیب سر کلاس فلسفه شعر می خوند ... وقتی استاد فلسفه حرفهای قشنگ می زد ... وای خدایا چقدر دلم برای کلاسای ایران تنگ شده ... حداقل اونجا اگه سر کلاس درس مهندسی هم می نشستی، هر چند وقت یه بار ، یه استادی ... سر یه کلاسی ... تشنگی آدم رو برای شنیدن حرفهای قشنگ و پر از معنی و عمیق بر طرف می کرد. هیچ کتاب شعری هم با خودم نیاوردم که گاهی بین ورقهاش سرک بکشم و سیراب بشم ... دلتنگم ... دلتنگ وطن

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

خیلی خیلی رمانتیک

به رمانتیک ترین آدمی که می شناختیم معروف بود. همیشه به آقای شوهر می گفتم ازش یاد بگیر و یه خورده رمانتیک شو. تقریبا تمام دخترها همینو به شوهر یا دوستشون می گفتن. توی این چهارسالی که باهم دوست بودن، روزی نبود که یه ابتکار رمانتیک ازش سر نزنه. همه منتظر بودیم ببینیم چطور خواستگاری می کنه.
درست سالگرد اولین روز آشناییشون، دختر رو به بزرگترین و زیباترین رستوران گردان شهر دعوت کرد. اینو که شنیدم با آرنج محکم زدم تو شکم مبارک و قلمبه آقای شوهر. آخه پنج سال تمومه که می گم من آرزو دارم برم اونجا و هنوز منو نبرده.
بعد از خوردن شام، دوتا کیک بستنی مخصوص سفارش دادند. روی کیک دختر یه توت فرنگی برزگ بود. دختر عاشق توت فرنگی بود و به خاطر همین حلقه ازدواج رو توی توت فرنگی بزرگی که با ژله ، شیرینی ، بستنی و توت فرنگی درست شده بود ،گذاشته بود. دختر با دیدن کیک بستنی و توت فرنگی هیجان زده شد. توت فرنگی رو برداشت، تا می تونست دهانش رو باز کرد و توت فرنگی رو بلعید. حلقه توی گلوش گیر کرد و قبل از اینکه به بیمارستان برسه، مرد.
آقای شوهربا شنیدن خبر، نگاهی پر از معنی بهم کرد و گفت: هنوز هم دلت می خواد بری اون رستوران؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

گاهی

گاهی
گشتن دنبال کلمات
گاهی
گم شدن در روزمرگی
گاهی
دلتنگی برای کودکی
گاهی
آرزوی نوشتن
گاهی
لذت لغزیدن قلم روی سفیدی کاغذ
گاهی
پرواز در خیال
گاهی
هوس شعر گفتن! ه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

دیروز ... امروز ... فردا

اینجا از همه چیز و همه کس دوریم. از خونه، از خانواده، از وطن، از دوستان
اینجا دیگه هیچی نداریم. نه خونه ای ، نه ماشینی ، نه موبایلی و نه تعطیلات آخر هفته ای و نه حساب پس انداز برای آینده ای که هیچ وقت نمی آید
ولی فقط یه چیز باعث می شه که دلم بخواد همیشه همه چیز همینطور بمونه و هیچ وقت تموم نشه. اونم اینه که همش پیش همیم. از صبح تا شب، از شب تا صبح
می ترسم وقتی دوباره برگردیم به حالت عادی دوباره از هم دور بشیم و حتی لحظه هایی هم که پیش هم هستیم اونقدر خسته باشیم که نفهمیم پیش همیم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

قهرمان

این مسابقه رو هم تموم کرد. مثل همیشه با پیروزی. همه براش هورا کشیدن، شادی کردن، دسته گل انداختن گردنش. بهش گفتن قهرمان ... قهرمان ... بهت افتخار می کنیم.
لبخند می زد ولی ته دلش خوشحال نبود. خسته شده بود از مسابقه دادن با رقیبهایی که خیلی ازش ضعیفترن. خشته شده بود از مسابقه هایی که نتیجه اش رو از قبل می دونست. دلش یه مسابقه درست و حسابی می خواست. مسابقه ای که حتی معلوم نباشه که زنده از رینگ بر می گرده یا نه ... دلش یه حریف قوی می خواست ...
قرار دادش با باشگاه وقتی تموم می شه که دیگه سن و سالش ماسب مسابقه نیست. ولی با خودش عهد کرده بعد از تموم شدن قرار داد، جمع کنه و بره ... بره به یه جای خیلی دور که شنیده حریفهای قدری داره. با خودش عهد کرده که فقط یه بار ... یه بار به خاطر دلش کاری رو بکنه که دوست داره ،نه به صلاحه ... حتی اگه اون مسابقه آخرین بازی عمرش باشه و زنده از رینگ بوکس بیرون نیاد، دلش می خواد اون مسابقه رو بده ... به امید اون مسابقه باز هم باید تو باشگاه مسابقه بده ... مسابقه هایی که نتیجه رو از قبل می دونه .... گاهی آرزو تنها دلیل ادامه دادنه.

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

یک روز بهاری

هوا بهاری و آسمان ابری بود ... دستانم را باز کردم ... سرم را بالا بردم ... نفس عمیقی کشیدم ... همینطور آسمان را نگاه می کردم که یک دایره آبی کوچک بین ابرها درست بالای سرم دیدم ... دلم هری ریخت پایین ... انگار خدا یه تیکه از پرده ابری رو کنار زده بود و داشت نگاهم می کرد ... لبخند زد ... خندیدم

یک جواب ساده

اتفاق خیلی وحشتناکی بود. کشته شدن 32 نفر در دانشگاه ویرجینیا. ولی یه چیزی خیلی جالبه ... همه شبکه های خبری سر این مساله بحث می کنند که آیا می شد پیش بینی کرد که این جوان چنین کاری می خواسته انجام بده یا نه؟ آیا می شد از رفتارش و انشاهایش پیش بینی کرد و از این فاجعه جلوگیری کرد؟ دنبال جواب می گردند ... در حالی که جواب این مساله خیلی ساده است و همه خیلی راحت از اون می گذرند. معلومه که نمی شه تمام آدمهای روانی را تحت نظر گرفت و کارهاشون رو پیش بینی کرد ولی یه کار می شه کرد و اون هم ممنوع کردن داشتن اسلحه است ولی سی ان ان حتی یه بار هم به این مساله اشاره نمی کنه که خدایی نکرده به صاحبان قدرتمند شرکتهای اسلحه سازی بر نخوره... کاش به اندازه کافی پول داشتم و تمام کارخانه های اسلحه سازی رو می خریدم و در همشونو تخته می کردم ... اونوقت دیگه نه از کشته شدن دانشجوها و دانش آموزان تو آمریکا خبری بود نه از جنگ تو عراق و افغانستان و جاهای دیگه

۱۳۸۶ فروردین ۲۶, یکشنبه

منتظر یه قهرمان

میشه وقتی که دور هم جمع می شیم، همش حرف سیاسی بزنیم. اونقدر که دیگه دیروقت بشه و باید بریم خونه. هی از دولت محترم و ابتکاراتش بگیم و هی اعصابمون خرد بشه. یا میشه بی خیالش بشیم و یک کلمه هم ازش حرف نزنیم که ... ولی در هر دو حالت وضعیت تغییری نمی کنه. یکی نیست که بلند شه و یه کاری بکنه؟ یکی نیست یه تغییری ایجاد کنه؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

پارتی بازی؟!؟

گاهی فکر می کنم که خدا برای ابراهیم پارتی بازی کرد که براش گوسفند فرستاد. درسته که قربانی کردن فرزند کار خیلی سختیه ولی اگه بخواهین نسبت کوچکی آدمهای دیگه نسبت به ابراهیم را در قربانی کردن فرزند ضرب کنید اونوقت چیزهای کوچیک دیگه که مردم عادی خیلی دوسش دارن و ازش می گذرند میشه همون قربانی کردن. پس چرا خدا برای اونا گوسفند نمی فرسته؟
الان اگه آقای شوهر اینا رو بخونه یا آقای پدر ، حتما می گن که در حکمت خدا چرا نیار ، یا از کجا می دونی که خدا نفرستاده. ولی خداییش خیلی دلم می خواهد خدا یه باربرای من یه گوسفند بفرسته. نا شکری نمی کنم. یه خورده بنده پر توقعی هستم(فقط یه خورده!). نه؟
خدایا خیلی دوست دارم . خیلی هم چاکرتم . خیلی هم مخلصتم. اکه حرف بدی می زنم اینا رو ندیده بگیر. اگه هم نه. یه گوفسند بفرست دیگه
ولی جدا از همه این حرفهای مالیخولیایی... خدایا شکرت به خاطر همه چیزایی که به من دادی. می دونم که خیلی بیشتر از اونی که سزاوارشم بهم دادی... منو ببخش برای تمام پرتوقعی هایم... خدایا دوست دارم برای اینکه هستی

فقط یه ذره غرغر

وقتی یه نفربهم میگه که خدا رو شکر کن چون ممکنه خیلی اتفاقای بد برات بیفته. خیلی عصبانی میشم. من از این جمله و از این تفکر متنفرم. از اینکه خدا رو شکر کنم از ترس اینکه نکنه یه بلایی سرم بیاره.
دلم می خواهد عاشقانه دوستش داشته باشم و چون خوبه و چون مهربونه و چون دوستم داره شکر کنم
وقتی هم غرغر می کنم نمی خواهم ناشکری کنم. ناشکری نمی کنم. خدا خودش می دونه منظورم چیه. فقط یه ذره غرغر ... منظور دیگه ای ندارم

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

عروسیت مبارک

خواهرکم
عروسیت مبارک
برایت عاشقانه ترین روزها را آرزو می کنم
روزهایی تهی از غم
روزهایی سرشار از خوشبختی
روزهایی پر از آرامش
روزهایی بدون همه چیزهایی بد
امیدوارم روزی نباشد در زندگیت که غمگین باشی و پنهانی غصه بخوری
امیدوارم همیشه خوشبختیت را فریاد بزنی

کاش ...

کاش خدا دوباره همان موسیقی آرام و عاشقانه اش را برای دنیا بنوازد
کاش خدا دوباره روزهایمان را پر از آرامش کند
کاش خدا دوباره روزی را بیاورد که دیگر برای ایران عزیز غصه نخوریم و نگرانش نباشیم
... کاش خدا دوباره
کاش ما هم قدری عاقلتر شویم
کاش آنها هم قدری مهربانتر شوند

چرا؟

چرا فکر می کنیم اگه ملوانان انگلیسی رو با پسته و کت شلوار راهی کنیم دیگه ما رو تروریست نمی خوانند؟
چرا فکر می کنیم اگه مهمان نوازیمونو به رخشون بکشیم دست از سر ما و انرژی هسته ای بر می دارن؟
چرا فکر می کنیم اگه به کشورها پول بدیم و کمک کنیم حاضر میشن به نفع ما تو شورای امنیت رای بدن؟
چرا فکر می کنیم اگه به مردم فلسطین کمک کنیم اونها برای اعدام صدام عزاداری نمی کنند؟
چرا نمی آییم یک بار هم شده فقط به فکر خودمان باشیم و دست از حرکتهای نمایشی برداریم؟
چرا باورمان نمی شود که هیچ کشوری عاشق چشم و ابروی ایران نیست و فقط و فقط کاری را می کند که به نفع خودش باشد؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

سلام

نمی دونم قراره که مرتب توی این وبلاگ بنویسم یا نه ... ولی به هر حال
بسم الله الرحمن الرحیم