به رمانتیک ترین آدمی که می شناختیم معروف بود. همیشه به آقای شوهر می گفتم ازش یاد بگیر و یه خورده رمانتیک شو. تقریبا تمام دخترها همینو به شوهر یا دوستشون می گفتن. توی این چهارسالی که باهم دوست بودن، روزی نبود که یه ابتکار رمانتیک ازش سر نزنه. همه منتظر بودیم ببینیم چطور خواستگاری می کنه.
درست سالگرد اولین روز آشناییشون، دختر رو به بزرگترین و زیباترین رستوران گردان شهر دعوت کرد. اینو که شنیدم با آرنج محکم زدم تو شکم مبارک و قلمبه آقای شوهر. آخه پنج سال تمومه که می گم من آرزو دارم برم اونجا و هنوز منو نبرده.
بعد از خوردن شام، دوتا کیک بستنی مخصوص سفارش دادند. روی کیک دختر یه توت فرنگی برزگ بود. دختر عاشق توت فرنگی بود و به خاطر همین حلقه ازدواج رو توی توت فرنگی بزرگی که با ژله ، شیرینی ، بستنی و توت فرنگی درست شده بود ،گذاشته بود. دختر با دیدن کیک بستنی و توت فرنگی هیجان زده شد. توت فرنگی رو برداشت، تا می تونست دهانش رو باز کرد و توت فرنگی رو بلعید. حلقه توی گلوش گیر کرد و قبل از اینکه به بیمارستان برسه، مرد.
آقای شوهربا شنیدن خبر، نگاهی پر از معنی بهم کرد و گفت: هنوز هم دلت می خواد بری اون رستوران؟
Excellent. I am observing that your writing is getting better and better
پاسخحذفRecently you have been quite lazy in writing. Please write more.
پاسخحذفThanks