۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار، که از جهان ره و رسم سفر براندازم

برای مرغ مینا، میله‌های قفس، همان میله‌های قفسی است که در آن زندانی شده.
یک زندانی در سلول انفرادی هم هر روز صبح که از خواب بیدار می شود، میله‌های زندانی که در آن حبس شده را می بیند.
یک آدم وارسته هم حبس همین دنیا و بدنش شده است و در آرزوی دیدار معبود و معشوقش می سوزد.
برای ما هم همین گیتهای امنیتی فرودگاه جرج بوش قسمت D و E (قسمت بین الملل) حکم میله‌های زندان را دارد. وقتی‌ که دیدمشان نمیدانید چقدر آرزو کردم که کفش‌هایم را در آورم، پالتویم را در آورم، انگشتر و ساعتم را در آورم، توی آن جعبه‌های پلاستیکی خاکستری بگذارم و از زیر گیت رد شوم. مهم نیست که بوق بزند یا نه، فوقش آن مامور چاق و گنده با آن دستگاهش تمام بدن مرا خواهد گشت و خواهد فهمید که من یادم رفته که گل سر فلزیم را در آورم. مهم این است که از آن میله‌ها عبور کنم، فقط همین ...

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

قالو بلی

معمولا یکی‌ از بحث‌های داغ جمعهای دخترانه و زنانه، درد زایمان و راه‌های مختلف به دنیا آوردن بچه است و معمولا تمام این بحث‌ها ختم می شود به آه و ناله و فغان و این سوال مهم که :
"چرا خداوند زندگی‌ مردان را اینگونه در آسایش و راحتی و بی‌ دردی قرار داده است و چرا زنان فقط به خاطر زن بودنشان علاوه بر تحمل تمام دردهای مشترک بشری، باید اینهمه درد را تحمل کنند؟"
در یکی‌ از همین بحث‌های داغ بود که دوستی‌ جمله‌ای گفت که از عمق معنای آن جمله هنوز هم در حیرتم. جوابی به این زیبایی‌ و پر معنایی تا به حال نشنیده بودم. آن جمله این بود:
"خداوند اگر درد زایمان را برای مردان قرار می داد، نسل بشر منقرض می شد."
.
.
.
پیش خودم فکر کردم روزی که بشر به خليفة اللهي خداوند روی زمین "قالو بلی" گفت، زنان به درد آفرینش هم "قلو بلی" گفتند و مردان امتناع کردند.

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

ازل ترین آواز

انگار وقتی‌ خداوند مرا می‌‌آفرید، زیر لب آوازی می خواند در دستگاه اصفهان. عجیب تمام آهنگ‌های این دستگاه بر جانم می نشیند و دوستشان دارم.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

شهر کوچک ما

دیروز در شهر کوچک ما برای اولین بار (تا جایی‌ که کسی‌ یادش می‌‌آید) برف بارید.
زمین سفید سفید شده بود.
هفته پیش اولین رستوران ایرانی‌ در شهر کوچک ما افتتاح شد.
دیگر دلمان برای کباب کوبیده تنگ نخواهد شد.
امسال پاییز، انگار درختان بیشتری یادشان مانده بود تا زرد و نارنجی و قرمز شوند قبل از اینکه به خواب روند.
تعداد دوستانم در شهر کوچکمان دارد از تعداد انگشتان دستم هم بیشتر می شود.
کم کم شهر کوچک ما، خانه ما می شود.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

رنگ دنیا

امروز بیست فروردین سال ۱۳۷۰، برای اولین بار تو را در وجود خودم حس کردم. دلم می‌خواست قبل از اینکه پیش دکتر بروم و از بودن تو مطمئن شوم، به پدرت بگویم. زودتر از همیشه به خانه آمدم. می دانستم که پدرت هم امروز زودتر کارش تمام می شود و در خانه هست. در را که باز کردم و صدایش کردم، طول کشید تا جوابم را بدهد.
گفتم خبر خوبی دارم، طول کشید تا پیشم بیاید.
گفتم خیلی‌ هیجان زده ام، طول کشید تا از من بپرسد چی‌ شده؟
قبل از اینکه چیزی بگویم، حس کردم کسی‌ از پشت سرم رد شد، بوی عطر زنانه اش را شنیدم.
طول کشید تا دوباره از من بپرسد که چه خبری دارم. من سکوت کردم، چیزی نگفتم.
شاید دلم می خواست من هم چیزی داشته باشم که او ندارد. همانطور که او می تواند ببیند و من نمی توانم، همانطور که او می تواند دنیا را با تمام رنگهایش داشته باشد و من نمی توانم. دلم نمی خواهد حتی پیش دکتر بروم، نکند تو را از من بگیرد.
***************************************************
امروز بیست اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۰، با خاله سهیلایت به آزمیشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیرم و از بودنت مطمئن شوم. نه، من مطمئن بودم، تا خاله سهیلایت مطمئن شود. وقتی‌ مطمئن شد که تو هستی‌ بهم گفت که باید به پدرت بگویم. خیلی‌ با من حرف زد. گفت ممکن است رفتارش عوض شود. راستش را بخواهی من خیلی‌ پدرت را مقصر نمی دانم. خوب حتما دلش می‌خواهد زنی‌ داشته باشد که ببیند و چشمهای زیبایی‌ داشته باشد. کاش زودتر تو بیایی و به من بگویی که چشمهای من چه شکلی‌ است. خاله سهیلایت می گوید که من چشمهای زیبایی‌ دارم. پدرت هم روزهای اول همین را می گفت. اصلا وقتی‌ عاشقم شد که چشمهایم را دید. ساعتها به هم خیره بودیم روی دو تا نیمکت پارک، روبروی هم. او من را نگاه می کرد و فکر می کرد که من هم او را نگاه می‌کنم. نمیدانست که من سعی‌ می‌کردم تا رنگ سبز درخت را ببینم. ببینم که گنجشک چه رنگی‌ است. رنگ قرمز گلها را حس کنم. میدانی همیشه فکر می‌کردم که خدا روزی چشمهای من را بر می گرداند. حالا احساس می‌کنم که تو همان چشمهای من هستی‌. دخترک عزیزم ... دخترک عزیزم؟ ... هنوز نمی دانم که دختر هستی‌ یا پسر. خدا کند که دختر باشی‌. دلم می‌خواهد که دختر باشی‌ ... خدا کند ... کاش زودتر بیایی و به من بگویی که دنیا چه شکلی‌ است ... کاش زودتر بیایی.
***************************************************
امروز بیست خرداد سال ۱۳۷۰، برای اولین بار لگد زدی و من خندیدم. کم کم شکمم دارد بزرگ می شود. نکند پدرت بفهمد؟ دلم نمی خواهد. نکند تو را از من بگیرد؟ این روزها خیلی‌ دیر به خانه می روم. تا دیر وقت با تو در پارک قدم می زنم. اینطوری هردویمان راحت تر هستیم. او با زنی‌ هست که می بیند و من هم با تو هستم. اینطوری خیلی‌ بهتر است.
فردا می‌خواهم به گرگان بروم. پیش خاله سهیلایت. تا وقتی‌ که تو به دنیا بیایی. دلم نمی خواهد هیچ کس جز من تو را داشته باشد.
***************************************************
امروز بیست مرداد ۱۳۷۰، پدرت بهم زنگ زد. خواست بیاید گرگان. گفتم نمی خواهم. خواست برایم توضیح دهد. گفتم نمی خواهم. گفت معذرت می‌خواهد. گفتم لازم نیست. گفت دوستم دارم. گفتم نمی خواهم. گفت زنی‌ که با او بوده برای همیشه رفته، دلش من را می‌خواهد. گفتم نمی خواهم.
نکند که بیاید و تو را پیدا کند؟ دلم نمی خواهد تو مال کس دیگری باشی‌. دلم نمی خواهد ... راستی‌ برایت یک عالمه لباس صورتی‌ دخترانه خریدم. کاش زودتر بیایی و به من بگویی صورتی‌ چه رنگی‌ است.
***************************************************
امروز بیست مهر ماه سال ۱۳۷۰، هوا خیلی‌ خنک و دلچسب بود. صبح پیاده روی رفته بودم. نمیدانی چقدر عاشق صدای گنجشک‌ها هستم. کاش زودتر بیایی و با هم برویم پیاده روی توی جنگل. برایم بگویی که درختها چه شکلی‌ هستند. سبز چه رنگی‌ است. می دانی، وقتی‌ نزدیک یک درخت هستم، احساس عجیبی‌ دارم. درخت‌ها را دوست دارم. کاش زودتر بیایی تا باهم برویم بالای درخت. من تا به حال بالای درخت نرفته ام.
***************************************************
امروز بیست آبان سال ۱۳۹۰، برای اولین بار خاله سهیلا به من گفت که مادرم نیست. مرا برد به یک جنگل خیلی‌ خیلی‌ سبز، زیر یک درخت خیلی‌ خیلی‌ بزرگ. قبر سفیدی را نشانم داد. جایی‌ که تو خوابیدی مامان قشنگم. تمام نوارهایی که برام ضبط کرده بودی را همینجا زیر درخت گوش دادم. مامان مهربانم، الان برگ‌های درختان هزار رنگ است. کاش اینجا بودی تا با هم بالای درخت می رفتیم. کاش بودی تا چشمهایت می شدم. مامان خوبم، امروز وقتی‌ عکست را دیدم فهمیدم که زیباترین مامان دنیا هستی‌. نمی دانی چقدر چشمهایت زیبا هستند. کاش چشمهای من هم به زیبایی‌ چشمهای تو بودند.
***************************************************
در راه برگشت به خانه، از نگاه‌های پر از هوس راننده تاکسی توی آینه، بیشتر و بیشتر خودش را به در ماشین می چسباند تا در آینه دیده نشود ...
در راه برگشت به خانه دختر بچه گدایی مانتویش را گرفته بود و پول می‌خواست. چشمهای دخترک دیگر مثل چشمهای کودکان همسن و سالش معصوم نبودند ...
در راه برگشت به خانه، روی روزنامه‌ای که پسرک روزنامه فروش می فروخت، عکس دختری را دید که صورتش با اسید سوخته بود، عکس پسری را دید که یک پایش در بمب گذاری قطع شده بود ...
در راه برگشت به خانه ... مادرش ندیده بود که راننده تاکسی ... مادرش چشمهای آن دخترک را ... اگر چشمهای مادرش می شد ...؟

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

در احوالات یک TA

روز‌های اول ترم، بعنوان یک TA وظیفه شناس و دلسوز، از اینکه دانشجویان از روی حل المسائل تمرینهایشان را حل می کردند و درس را یاد نمی گرفتند، غصه می خوردم و تمام تلاشم را می‌کردم که مطالب را به آنها یاد بدهم و مجبورشان کنم که خودشان تمرینها را حل کنند.
ولی‌ در این روزها که نزدیک آخر ترم هست، هزار بار به جون دانشجویان متقلب دعا می‌کنم، خدا عمرشان دهاد که کار صحیح کردن تمرینها را راحت کردند. نمی دانید چه لذتی دارد وقتی‌ در کمتر از ده ثانیه تمرینهای هر کدام را نمره می دهم! در عرضه یک ساعت یک سری تمرین برای یک کلاس شصت و هفت نفری را تمام کردم.
هنوز یک سری تمرین دیگر، یک سری کوییز و یک سری امتحان روی میز به من چشمک می زنند که صحیحشان کنم ...

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

شب یلدا

کنار پنجره نشسته بود و تعداد رهگذرانی را میشمرد که خودشان را لای کلاه و شالگردن و یا یقه پالتویشان پنهان کرده بودند. تعداد برگ‌های زرد و نارنجی شاخه‌های درخت روبروی پنجره را میشمرد که یکی‌ یکی‌ از شاخه‌شان وداع میکردند و خود را به باد میسپردند. میرقصیدند و میچرخیدند و روی زمین آرام میگرفتند تا رهگذری پنهان شده در یقه پالتویش بیاید و روی آنها قدم بگذارد و آنها باهم آواز آمدن پاییز را سر دهند.
با پایین افتادن آخرین برگ نزدیکترین شاخه به پنجره، قطرات اشک هم از چشمانش سرازیر شد. دلش آغوش مادرش را میخواست. دلش میخواست سرش را روی زانوهای مادربزرگش بگذارد و مادربزرگ موهایش را نوازش کند. دلش میخواست مادربزرگ بود تا به او بگوید برایش دعا کند. نمیدانست چند وقت میشد که دعا نکرده بود. آخرین باری را که از کسی‌ خواسته باشد تا برایش دعا کند به یاد نمی‌‌آورد.
حامد هنوز روی تخت خوابیده بود. نفس‌هایی‌ که مرتب می‌کشید تنها نشانهٔ زنده بودنش بودند و همین او را دلخوش میکرد. سه روز میشد که حامد مریض شده بود. دکتر‌ها دلیل این مریضی را نمیدانستند. یادش آمد که فردا باید به آزمیشگاه برود و نتیجهٔ آزمایش را به دکتر نشان دهد.
موهایش را با یک گل سر صورتی‌ بالای سرش جمع کرد. سرش را به شیشهٔ پنجره تکیه داد. نفس‌هایش لحظه‌ای شیشه را تار میکردند و دوباره قطرات ریز آب بخار میشدند و شیشه شفاف میشد تا بتواند ریزش برگ‌ها را ببیند.
دلش یک سقاخانه می‌خواست. یک امامزاده که به آنجا برود و ضریح طلاییش را بگیرد و یک دل سیر گریه کند. آن وقت حتما رویش میشد که دوباره دعا کند. ولی‌ در سرزمینی فرسنگ‌ها دورتر از سرزمین مادریش از سقاخانه و امامزاده خبری نبود.
بغض گلویش با پایین آمدن اشک‌هایش هم باز نمی‌شد. دنبال دلیلی‌ میگشت که چرا نمیتواند دعا کند. چرا رویش نمی‌شود سرش را به آسمان بلند کند و از خدا بخواهد که حامد را شفا دهد.
از کجا و از کی‌ دور شد و فراموش کرد؟ از وقتی‌ که دیگر نخواست روسری سر کند؟ تقصیر خودش بود که از روسری سر کردن متنفر بود یا آن مامور میدان هفت تیر که به لباس پوشیدنش گیر میداد. تقصیر خودش بود که دلش میخواست وقتی‌ میدود موهایش همراه باد در آسمان پرواز کند یا تقصیر آن زن چادر مشکی‌ به سر که سوار ماشینش کرده بود و او را به منکرات برده بود تا پدرش بیاید و ببردش؟
تقصیر خودش بود که هنوز روی صندلی هواپیما نشسته روسری را از سرش کند یا تقصیر معلم تربیتی مدرسه که مجبورشان میکرد موهایشان را زیر مقنعه پنهان کنند در مدرسه‌ای که تنها جنس مذکرش بابای پیر مدرسه بود که با عینک ته استکانیش هم یک متر جلو تر از خودش را نمیدید.
تقصیر خودش بود که هیچ وقت فکر نکرده بود که آیا خدا گفته که روسری سرش کند یا قانونیست که آدمها برایش گذشته اند یا تقصیر ... ؟
پروانه‌ای از جلوی پنجره گذشت. آرام و با ناز پرواز میکرد. انگار خودش نبود که بالهایش را تکان میداد تا در هوا پرواز کند. انگار بالهایش به نخ‌هایی‌ وصل بودند که یک سرشان به آسمان میرسید. شاید مثل عروسک‌های خیمه شب بازی، پروانه را هم کسی‌ از آن بالا پرواز میداد. دلش می‌خواست پرواز کند ولی‌ نخ‌های بالهایش بریده شده بودند.یادش آمد وقتی‌ مدرسه میرفت، خدا همیشه او را از گوشه‌ای از سقف که رو به قبله بود نگاه میکرد. شبهای قبل از امتحان با خدا حرف میزد و از او می‌خواست که کمک کند تا امتحانش را خوب بدهد. خواست رو به قبله شود ولی‌ نمیدانست که در این خانه فرسنگ‌ها دور تر از خانه کودکی هایش، قبله به کدام سمت است. مدت‌ها بود که سجاده‌اش را پهن نکرده بود. از وقتی‌ مادر بزرگش برای همیشه رفت، نماز‌های صبحش قضا شدند. آخر مادربزرگ هر روز صبح او را برای نماز بیدار میکرد. تقصیر مادربزرگ بود که مرده بود یا تقصیر ناظم مدرسه که هر روز چک میکرد چه کسی‌ به نمازخانه میرود؟ شاید هم تقصیر خودش بود!
پیش خودش فکر کرد حتما معلم دینی دبیرستان مقصر است که بلد نبود از عقیده‌اش دفاع کند. همین شد که وقتی‌ با کسی‌ که خیلی‌ دوستش داشت ازدواج کرد، بلد نبود به او بگوید بیا باهم نماز بخوانیم. کم کم شبها خستگی‌ شد بهانه‌اش برای پهن نکردن جانماز. از وقتی‌ هم که اینجا آمده، نداشتن روسری بهانهٔ دیگری شده است برای نخواندن نماز‌های ظهرش.
صدای ناقوس کلیسا که بلند شد برای اولین بار دلش برای صدای اذان مسجد سر کوچه ‌شان تنگ شد. چقدر روزهایی که صبح‌ها با صدای اذان از خواب بیدار میشد، دور بودند.
نمیدانست که خودش را مقصر بداند یا دیگرانی را که او را مجبور کرده بودند مسلمان باشد بدون اینکه بفهمد چرا؟ هرچه که بود و هر که که مقصر بود، امروز مستاصل مانده بود که چه کند. میدانست پیش که باید برود، از که کمک باید بخواهد، ولی‌ آنقدر از او دور شده بود که روی برگشتن نداشت. کسی‌ به او نیاموخته بود که چگونه باید بازگشت. اصلا مگر کسی‌ اجازه گناه کردن داشت که به او توبه کردن بیاموزند؟
گیج و منگ دنبال مقصری میگشت که تمام اشتباهاتش را به گردن او بیندازد و خودش را از این شرمندگی رها کند. حامد همچنان بیحرکت روی تخت خوابیده بود. به این فکر میکرد که چه کسی‌ را میشناسد که بتواند حرفهایی‌ از این جنس را برایش بگوید و درد دل کند. دختری با پالتویی قرمز از پیاده روی روبرو رد شد، چقدر شیبیه زهرا بود. خیلی‌ وقت بود که از او خبری نداشت. وسایل کیفش را روی زمین ریخت تا موبایلش را پیدا کند.
"الو، سلام زهرا جان، منم یلدا، می‌خواستم بپرسم امروز وقت داری همدیگه رو ببینیم؟"
زهرا را بغل کرد و بوسید. زهرا حامد را که دید پرسید : "حامد حالش خوب نیست؟؟"
آهی کشید و گفت "هیچ کس هم نمیدونه چش شده؟"
"کاری هست که من بتونم انجام بدم؟"
گلویش را بغض گرفت. چشمانش پر از اشک شد. گفت: "می‌خوام دعا کنم، ولی‌ روم نمی‌شه، خجالت میکشم" این را که گفت اشک دیگر مجالش نداد،‌های های گریه کرد. زهرا هم بغضش ترکید.
"تو دیگه چرا گریه میکنی‌؟ دیوونه ... گفتم تو که خدا دوست داره بیای و بهم بگی‌ چی‌ کار کنم، چه جوری برگردم و دوباره دعا کنم؟"
زهرا دستانش را گرفت. می‌خواست چیزی بگوید ولی‌ نمیدانست چگونه آن را با کلمات بیان کند. به چشمهای همدیگر نگاه میکردند. اشک میریختند. بدون کلمه باهم حرف میزدند. زهرا گفت: "زعفرون داری؟"
"نه"
"پس پاشو بیا بریم خونهٔ ما، هم دارچین بیاریم هم زعفرون، قبلش هم چند تا پیمونه بربج رو بذاریم خیس بخوره"
"کجا بریم؟ برنج واسه چی‌؟"
"پاشو بیا بریم واست میگم"
برنج و آب و شکر را توی قابلمه ریختند. به نوبت شله زرد را هم میزدند. یلدا ملاقه را دستش گرفته بود و شله زرد را هم میزد. شله زرد را هم میزد و اشک میریخت.
"اینقدر اشکاتو نریز تو این شله زرد، شور میشه ها!"
هر دو باهم خندیدند.
بیست و پنج کاسه یک بار مصرف را پر از شله زرد کردند. روی تمام آنها را با دارچین و خلال بادام تزیین کردند. یکی یکی‌ در خانه ایرانیهایی که میشناختند میرفتند و نذری میدادند. سیما که شله زرد را گرفت، بغلش کرد وگفت:" وای خدا جون، چقدر یهو دلم تنگ شد، یه لحظه حس کردم تو ایرانم"
هر کاسه شله زردی را که در خانه ای میبرد و میشنید "نذرت قبول" بیشتر و بیشتر احساس سبکی میکرد. انگار داشت به آنکه آن بالاست نزدیکتر میشد.
سه تا کاسه مانده بود. به در خانه‌ای رسیدند که یک ایرانی در آن زندگی‌ میکرد ولی‌ با ایرانی‌‌های دیگر رفت و آمدی نداشت. برای گرفتن اقامت مسیحی‌ شده بود و برای همین خودش را از بقیه ایرانی‌ها قایم میکرد.از زهرا پرسید: "ببریم در خونه اش؟"
"فکر بدی نیست!"
در زد. مردی کوتاه قد در را باز کرد. چهره‌اش پیرتر از سنش نشان میداد.
"نذری آوردم"
با تعجب نگاهش کرد. چیزی نگفت. یک لحظه برقی از نگاه سردش گذشت. کاسه را گرفت و در را بست.
"با این دوتا چی‌ کار کنیم؟"
"بیا ببریم بدیم به اون دوتا دختری که رو نیمکت نشستند"
شله زردها را برای آنها برد. برایشان توضیح داد که چگونه مسلمانها نذر میکنند. ازشان خواست که برای شفای شوهرش دعا کنند. دختر‌ها با تعجب و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. وقتی‌ کاسهٔ شله زرد را گرفتند. چشمهایشان را بستند. با دست یک صلیب روی سینه‌شان کشیدند و دعا کردند. با احتیاط شله زرد را مزه مزه کردند. انگار از مزه‌اش خوششان آمده بود. زهرا را به خانه‌اش رساند.
دلش می‌خواست زودتر به خانه برگردد. سراغ چمدانش برود. جانماز یادگاری مادربزرگش را باز کند. چادر گل گلی‌ مادربزرگش را سر کند و دوباره با خدا آشتی کند. میدانست اگر سجاده را پهن کند، تمام خانه پر میشود از بوی گلهای محمدی کنار حوض خانه مادربزرگ.
دلش هری ریخت پایین. نکند جانماز را نیاورده باشد. یادش نمی‌ آمد به خاطر اینکه اضافه بار نداشته باشد آخر جانماز مادربزرگ را از چمدانش بیرون آورد یا قاب عکس یادگاری را. یادش نبود. از وقتی‌ از ایران آمده بود سراغ هیچ کدامشان نرفته بود.
دعا کرد که جانماز را آورده باشد. باران میبارید، برگهای زرد و نارنجی و قرمز در آسمان میرقصیدند. هر بار که چراغ قرمزی سبز میشد و یک چهار راه به خانه نزدیکتر، بیشتر و بیشتر دعا میکرد که حامد چشمهایش را باز کرده باشد و منتظر آمدنش باشد.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

شبی که اوباما رئیس جمهور شد.

وقتی‌ رئیس جمهور جدید آمریکا یک سیاه پوست میشود، وقتی‌ آمریکاییها خود را بهترین ملت دنیا میدانند و به دمکراسی خود افتخار میکنند. وقتی‌ میبینم که انتخاباتشان چه بی‌ دردسر تمام میشود بدون اینکه صندوقی باطل شود. تمام غصهٔ دنیا توی دلم جمع میشود که چرا من نمیتوانم به آزادی و دمکراسی در کشورم افتخار کنم، چرا نمیتوانم یک انتخابات بدون درد سر و هیا هو را در کشورم به یاد بیاورم. چرا حتی نمیتوانم به اسلامی بودن کشورم افتخار کنم.
درست روزی که مردم آمریکا اولین رئیس جمهور سیاه پوست خود را انتخاب کردند. در کشورم نمایندگان مجلس مشغول استیضاح وزیر کشوری بودند که با مدرک فوق دیپلم ادعای دکتری و استادی میکرد و مورد حمایت رئیس جمهور کشورم بود. رئیس جمهوری که ادعا داشت دستور گرفته که برود و برای رای آوردن آن آدم شیاد تلاش کند.
درست در شبی که خیلی‌ از آدمها برای پیروزی اوباما شادی میکردند، من غمگینترین دختر دنیا شده بودم.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

یهو یادم اومد که ... (۱)

یاد پلهای عابر پیاده تو تهران افتادم که پله برقی هم داشت، چه قدر می چسبید که خسته و کوفته بعد از یک عالمه کلاس از تاکسی‌ پیاده بشی و سوار پله برقی بشی و بری اونور خیابون. خداییش این یک قلم جنس رو من اینور دنیا هنوز ندیدم!!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

Who is more generous

سایت‌هایی‌ مثل "facebook" و "orkut" هم خوبی‌هایی‌ دارند و هم بدی هایی‌. نمیتونم بگم که خوبی‌هایش بیشترند یا بدی هایش. ولی‌ نتایج یک قسمتی‌ در "facebook" برای من جالب بود. یک قسمتی‌ هست که میتونی‌ دوست هایت رو با هم مقایسه کنی‌، آخرش نتیجه مر بوط به خودت رو می‌ دهد که مثلا چند نفر بهت رای دادند که معروفتری یا موفق تری یا ...
من تو دو چیز خیلی‌ رای کم آوردم،
یکی‌ ۰% در مورد این سوال : "Who can drink more"
و یکی‌ هم ۲۵% در مورد این سوال : "Who is more generous"
در مورد اولی‌ که باعث خوش حالیمه، ولی‌ در مورد دومی‌!!! خیلی‌ بده که از رفتار آدم معلوم باشه که آدم خسیسی‌ هست. باید یه کاری بکنم که یا "generous" بشم یا حداقل دیگه کسی‌ نفهمه که "generous" نیستم !!!!!

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

پر از عطر ریحان

وقتی‌ باغچهٔ حیاطتان پر از ریحان و نعناع باشد، میدانی‌ که عطرشان خوب است. دوستشان داری. هر چه نان و پنیر و سبزی می‌خوری، سیر نمیشوی. ولی‌ فقط در غربت میتوانی‌ بفهمی که عطر ریحان و نعناع یعنی‌ چه.

One of the most delicious food

I think that "Coconut Shrimp Bites" would definitely be served in the heaven!

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (پایان)

بالاخره من تونستم که استادم رو عوض کنم، استاد جدید روز‌های تعطیل هم به من ایمیل میزنه، نیم ساعت نشده از فرستادن مقاله، یک سری نظرات اولیه میده. خلاصه کلی‌ با استاد قبلی‌ فرق داره. من هم دیگه باید بجنبم و از خودم فعالیت نشون بدم.
ولی‌ ته دلم خوشحال نیستم، به خاطر استاد قبلیم که همیشه خوشحال هست. از بس که آدم مهربونیه. هفتهٔ پیش قبل از اینکه به صورت رسمی‌ عوض بشه، قرار شد که امروز بهم ایمیل بزنه که برم پیشش و یک گزارشی که آماده کردم رو بهش نشون بدم. مثل همیشه امروز ایمیلی‌ ازش نگرفتم، حالا نمیدونم که اصلا یادش نبود یا چون دیگه استاد اصلی‌ من نبود بهم ایمیل نزد، خلاصه رفتم پیشش و گزارش رو دادم و در مورد ایمیلی‌ که رییس گروه زده بود که استاد من عوض شده حرف زدم. چند کلمه بیشتر نتونستم بگم. اون هم مثل همیشه با یک عالمه مهربونی گفت که " oh, yes ... but we can work it out" و با مهربونی لبخند زد. من هم که آخر آدم احساستی، گریم گرفت. برای اینکه آبرو ریزی نشه و گریه زاری راه نندازم، من هم گفتم "thanks" و اومدم بیرون.
درست شده بود عین وقتی‌ که دو نفر میخوان از هم جدا شن، هم دیگه رو دوست دارن ولی‌ یکیشون تصمیم گرفته که جدا بشه چون اون یکی‌ حاضر نیست مسوولیت بپذیره. براش خیلی‌ سخته، مخصوصا وقتایی که اون یکی‌ رو میبینه و یادش میاد اون همه روزای خوبی رو که با هم داشتن. ولی‌ تصمیمشو گرفته و سعی‌ میکنه با یاد آوری تموم شب‌هایی‌ که تنها بوده، تموم روز‌هایی‌ که بی‌ خبر بوده، تموم لحظه‌های سختی که به یه نفر احتیاج داشته و کسی‌ رو نداشته، این کار سخت رو انجام بده.
من هم نشستم و هی‌ به خودم میگم یادت بیار چند بار جلسه رو کنسل کرده، یادت بیار که هیچ وقت هیچ گزارشی رو نمیخوند، یادت بیار که یادش رفت مقالتو بفرسته، یادت بیار که سعی‌ نمیکرد از کارایی‌ که کردی سر در بیاره و فقط میگفت "awesome". به قول آقای شوهر، هزاران کیلومتر از خونه و کاشونمون دور نشدیم که وقتمون رو اینجا تلف کنیم
هی‌ اینا رو به خودم میگم که لبخندش یادم بره و غصه نخورم.

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

آن روز‌ها آن دور ها

دنبال یک فایلی میگردی که خیلی‌ وقت پیش‌ها نمیدانی توی کدوم فولدر گذاشتی. ایمیل‌هایت را زیر و رو میکنی‌ تا شاید پیدایش کنی‌. یکی‌ یکی‌ ایمیل‌های روز‌های خیلی‌ دور را مرور میکنی‌ که میرسی‌ به یک عکس. یک عکس پر از خنده، پر از برف، یک عکس خیلی‌ خواهرانه. یادت میرود که دنبال چه میگشتی.
دلت تنگ میشود. دلت برای برف، پشت بام، برای برف بازی تنگ میشود.
یادت می‌‌آید آن روزها را که هر سه تایمان در سه اتاق کنار هم درس میخواندیم؟ یادت می‌‌آید از من سوال میپرسیدی و من عصبانی میشدم و درست توضیح نمیدادم؟
کاش آن روز‌ها برگردد، آنوقت من هزار بار هر سوالی را که هر کدامتان داشته باشید توضیح میدهم ... قول میدهم ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

پس از طوفان IKE

خدا رو شکر که طوفان راهشو کج کرد و از این طرف نیومد. فقط باد و بارونشو اینجا دیدیم. توی اینجور مواقع هست که آدم میفهمه که هرچی‌ سبک بال تر زندگی‌ کنه راحت تره، قبل از طوفان به این فکر میکردم که اگه قرار باشه خونه رو تخلیه کنیم باید چه چیزایی رو بر داریم، به جز مدارک و تلویزین هیچ چیز ارزشمندی تو خونه نبود. یادم میاد چند سال پیش که تو تهران زلزله اومد به این فکر می‌کردم که باید چه چیزایی رو بر داریم و دلم می‌خواست که همه چیزای خونه رو برداریم، تلویزیون، یخچال، ماشین لباس شویی، طلا و جواهرات، فرش، ... خلاصه کل زندگیمو دلم نمیومد بذارم و برم. بعضی‌ مواقع هست که آدم میفهمه که هیچی‌ نیست و چقدر ضعیفه ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

طوفان IKE

قراره که طوفان از شهر کوچیک یا همون ده خودمون هم رد بشه، همه چیز تا ساعت ۷ بعد از ظهر فردا تموم می‌شه. خونه‌های اینجا همه چوبیه، امکان داره که مسیر طوفان کج بشه و از اینجا سر در نیاره، الان سرعتش ۱۱۰ مایل در ساعت هست، به اینجا که برسه می‌شه حدود ۴۰ تا ۶۰ مایل در ساعت. فردا شب میام و اینجا مینویسم که بالاخره چی‌ شد. اگه ازم خبری نشد بدونید که ... خیلی‌ هم نگران نشید، شاید یادم رفته باشه که بیام و خبر بدم. ولی‌ خدمونیم، خیلی‌ ضایع است که بگن فلانی‌ رفت آمریکا درس بخونه، توی طوفان مرد!!!!!
دلم میخواست قبل از اومدن طوفان حتما یه چیزی بنویسم، در مورد اینکه آدم چه احساساتی میتونه داشته باشه و ... ولی‌ نشد، این چند جمله رو هم نوشتم برای ثبت کردن این اتفاق!

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

یاد داشت روزانه

هنوز نوشتن جزوه با خود کارهای رنگی‌ برایم لذت بخش است. پنج خودکار رنگی‌ خریده ام، بنفش، سبز، آبی کم رنگ، نارنجی و صورتی‌ و با آنها جزوهٔ آخرین کلاس (احتمالا آخریشه) را پر از رنگ می‌کنم. این خود کارها جز بهترین خود کارهایی هستند که در طول این بیست سال مداوم درس خوندن داشته ام.
ماجاراهای مریم و استاد خوش حالش (۴)، (۵)، (۶) ، ... (۱۰۰) ، ... هم همینطور ادامه دارند. استاد خوش حال هیچ فرقی‌ نکرده و همچنان خوش حال است. ولی‌ مریم یک مقداری گردو خاک کرده. ان شا الله به زودی نتیجه اش معلوم می‌شه.
هفته‌ای ۲ سری ۷۰ تایی‌ باید برگه صحیح کنم و ۴ سری هم امتحان کلاسی. همین می‌شه که دیگه چیزی به ذهنم نمیاد که بنویسم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

بی‌ خوابی‌

هر کاری میکرد نمیتوانست صدای چکه کردن شیر دستشویی‌ را نشنود. صدای جیر جیر پنکهٔ سقفی همسایه پایینی‌ رفته بود روی اعصابش. جیرجیرک پشت پنجره هم برای خودش آواز میخواند، انگار نه انگار که شب است و بعضی‌ از مجودات زنده احتیاج به سکوت دارند که بخوابند، صدای خور و پف هم به سمفونی نیمه شب اضافه شده بود. در رختخواب غلت میخورد، از این پهلو به آن پهلو میشد. ولی‌ سر و صداها نمیگذاشتند که آرام بگیرد. متکا را روی سرش گذاشت تا چیزی را نشنود مگر خوابش ببرد. چند لحظه سکوت بود و بعد تمام فضا پر شد از صدای فکرش. فکرش برای خودش آواز میخواند، خاطره مرور میکرد، فریاد می‌کشید، جر و بحث میکرد، میخندید و گریه میکرد. صدای فکرش خیلی‌ بلند تر از آن بود که بتواند بخوابد. متکا را از روی سرش برداشت. سعی‌ کرد به سمفونی شب عادت کند، مگر خوابش ببرد.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۳)

خیلی‌ تکراری شده، ولی‌ می نویسم که یادم نرود. استاد گرامی‌ این بار هم جلسه را کنسل کرد. دو ساعت مانده به زمان جلسه!!
من هنوز هم منتظرم که مقاله را بخواند و نظر بدهد!

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۲)

تا آنجایی که من میدانم، معنی‌ "reschedule" این هست که دوباره برنامه ریزی کنیم و یه وقت دیگری رو برای "meeting" تعیین کنیم. من از چهار شنبه منتظر ایمیل استاد هستم که "meeting" را "reschedule" کنند، هنوز امیلی‌ نگرفتم. فکر کنم در قاموس استاد من "reschedule" یعنی "cancel" . و این بدین معنی‌ هست که استاد جواب ایمیل من را نخواهد داد و تا چهارشنبهٔ دیگر "meeting" بی‌ "meeting".
اینها را اینجا مینویسم که دفعه بعد به یک لبخند استاد فریب نخورم و باز همه چیز را فراموش نکنم! اینبار باید جدی با او صحبت کنم. ولی‌ خیلی‌ سخته که دانشجو به استادش وظایفش را گوش زد کند.

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

گاهی‌ چقدر زود دیر میشود ...

کتاب "خورشید را بیدار کنیم" را که میخواندام، هنوز رویای کارگردان شدن از سرم بیرون نرفته بود، دلم می‌خواست فیلمش را خودم بسازم، نمیدانستم که نقش "زه زه " را به چه کسی‌ خواهم داد، ولی‌ نقش بازیگر معروفی‌ که در رویای "زه زه" با او زندگی‌ میکرد را مطمئن بودم که فقط مال خسرو شکیبایی هست.
آنوقت‌ها دعا دعا می‌کردم که کسی‌ فیلم این داستان را نسازد، حالا افسوس میخورم که کاش کسی‌ زودتر این فیلم را ساخته بود. قبل از اینکه شکیبایی برای همیشه برود.


۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۱)

به دلم برات شده بود که جلسهٔ امروز هم با استاد تشکیل نمی‌شه و یه امیلی‌ چیزی میگیرم از این استاد گرام که جلسه کنسل شده. هر چی‌ صبر کردم در خانه، از ایمیل خبری نشد، تا قبل از رسیدن آخرین اتوبوسی که میشد قبل از ساعت جلسه به دانشگاه رسید هم صبر کردم، ولی‌ خبری نشد. تو این گرما چادر چاق چول کردم اومدم دانشگاه، به محض اینکه رسیدم و ایمیل چک کردم، دیدم ایمیل کنسل شدن جلسه رسیده!
امان از دست این استاد وقت نشناس! امان ... امان ... امان ...

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

روزی که شاید بیاید ...

مدرک پی. اچ. دی. قاب شده،
آویخته بر دیوار،
او نشسته،
با موهایی سپید،
که شمارش از دست رفته،
در حسرت اینکه جوانیش را در عکس‌های عروسی خواهرش ببیند،
در حسرت یک لحظه بیشتر بودن با آنها که دیگر نبودند،
آرزو می کرد که ‌ای کاش به یاد میاورد که چگونه آیدا، دختر بچه ای با موهایی دنب موشی، زن زیبایی شده است.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

غربت

لعنت به این دوری،
لعنت به این مرزها،
لعنت به محدودیت‌های آدمی،
لعنت به این گذشت بی‌درنگ زمان،
لعنت به اسارت من در این زندان مکان و زمان،
لعنت ... لعنت ... لعنت ...

والیبال

اگر بخواهی در یک تیمی که ۵۰% اعضای آن مخالف کار گروهی باشند و از جنس مذکر هم باشند و ایرانی هم باشند شرکت کنی، سه راه داری:

۱- ساکت گوشه‌ای بنشینی و تک روی اون ۵۰% را ببینی و کاری انجام ندهی.
۲- هی نطق کنی و از مزایی کار گروهی بگویی و مجبورشان کنی که همه باهم کار کنند، که در این صورت باید تا ابد غر و لند‌هایشان را گوش کنی.
۳- اصلا در آن تیم شرکت نکنی.

راه اول و دوم که صبر ایوب میطلبد، راه سوم هم که ...

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

عروسک

با یک دست ، دست مادرش را محکم گرفته که در شلوغی خیابان گم نشود و با دست دیگرش بستنی قیفیش را گرفته و لیس میزند. به مغازهٔ اسباب بازی فروشی که میرسند، دست مادرش را رها می‌کند ، جلوی ویترین می‌ایستد. عروسک زیبایی با موهای طلایی و پیراهن صورتی از پشت ویترین به او لبخند میزند.
مادرش دستش را می‌گیرد و با عصبانیت میگوید:
- صد مرتبه بهت گفتم دستمو تو خیابون ول نکن، یه روز بالاخره گم میشیا!
- مامان اون عروسکو برام میخری؟
- هفتهٔ پیش که بابات برات یه عروسک خرید. بابات که نمیتونه همهٔ پولی که در میاره رو بده برای تو عروسک بخره.
دخترک میزند زیر گریه. مادرش دستش را محکم میکشد و از مغازهٔ اسباب بازی فروشی دور میشوند.
***************************************************
بشقابها را که روی میز میگذارد، روی صندلی مینشیند و حرفی نمیزند. پدر برایش برنج میکشد. او بغض کرده و به بشقاب برنج زل زده که مادرش توی بشقابش خورشت قیمه میریزد و میگوید:
- تو دیگه بزرگ شدی، باید یاد بگیری که بعضی وقتها آدم نمیتونه هر چیزی رو که دلش میخواد داشته باشه و باید خدا رو به خاطر چیزهایی که داره شکر کنه.
پدر توی لیوان آب میریزد و میپرسد:
- امروز دیگه چه اتفاقی افتاده؟
و مادر برایش ماجرای صبح را تعریف می‌کند.
***************************************************
در راه مهد کودک تا خانه به تمام اتفاقاتی که امروز برایش افتاده فکر می‌کند. دلش می‌خواهد زودتر به خانه برسد و برای مادرش همهٔ چیزهایی را که یاد گرفته تعریف کند.
مادر که در خانه را باز می‌کند، تند تند قبل از اینکه سلام کند تعریف می‌کند که امروز ستاره تمام روز را گریه می کرد چون پدرش تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده و او چقدر خدا رو شکر کرده که پدرش سالم است.
وقتی فهمیده که الهه حتی یک عروسک برای بازی ندارد چون حقوق پدرش برای خریدن اسبب بازی کافی نیست، تصمیم گرفته که یکی از عروسک‌هایش را به الهه بدهد و خدا رو شکر کرده که خانواده‌اش مشکل مالی ندارند.
برای مادرش میگوید که ایمان وقتی می دود نفسش می‌گیرد چون ناراحتی قلبی دارد و او خدارا به خاطر سلامتیش شکر کرده است.
برای مادرش تعریف می‌کند که پدر و مادر احسان از هم جدا شده اند و احسان یک هفته پیش مادرش زندگی می‌کند و یک هفته پیش پدرش. و او خدا رو شکر کرده که مادرو پدرش با هم زندگی می کنند و زندگی خوبی دارند.
مادر موهای فرفری دخترش را نوازش می‌کند، لبخند می زند، دخترش را می بوسد و می گوید:
- چقدر دختر کوچولوی من بزرگ شده. حالا برو لباساتو در بیار تا باهم نهار بخوریم.
دخترک دوان دوان به سمت اتاقش میرود تا زودتر لباس‌هایش را عوض کند و نهار بخورد.
مادر بشقابها را که روی میز میگذارد، صدای گریه دخترش را می شنود. در اتاق را باز می‌کند، دخترک سرش را روی تخت گذاشته و گریه می‌کند. مادر بغلش می‌کند، می بوسدش و می پرسد:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- آخه من دختر خیلی بدی هستم.
- چرا؟
- با اینکه می دونم باید خدا رو شکر کنم که مشکلات ستاره و الهه و احسان و ایمان رو ندارم و دلم چیزی که خیلی لازم ندارم رو نخواد، ولی من هنوز خیلی اون عروسک رو میخوام.
دخترک دوباره میزند زیر گریه. مادر دخترش را در آغوش می‌گیرد و از ته دل میخندد!

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

....

بعد از ظهر یکشنبه هم به اندازهٔ جمعه بعد از ظهر دلگیر شده!

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

مجنون لیلا

پیر مرد هر روز صبح یک روزنامه میخرد و به پارک میرود. شب که به خانه بر میگردد، تمام حاشیه‌های سفید روزنامه را پر کرده است از شعر‌های با او بودن و سوز‌های روزهای بی‌او ماندن.
زیر لب میخواند :

چراغ‌ها را خاموش می‌کند، می خوابد تا فردا صبح دوباره روزنامه بخرد، به پارک برود. روی آن نیمکت سبزی که برای اولین بار همدیگر را دیدند بنشیند و دوباره تمام حاشیه‌های سفید روزنامه‌ای را که گرفته بخواند، پر کند از شعر هایی برای او.

فرهنگ شاید هم بهداشت!!

هر چقدر هم که بخواهی فکر کنی که همهٔ مردم دنیا با فرهنگ هستن و گاهی احساس نکنی که فرهنگ بعضی از مردم دنیا از بعضی دیگر بالاتر نیست، وقتی یکی از دنشجوها تو office ناخن گیرشو بر میداره و شروع می‌کنه به گرفتن ناخن هایش و تو هم دیگه نمیتونی روی کارت تمرکز کنی و نزدیک هست که حالت بهم بخوره و فکر میکنی نکنه الان یک تکه ناخن پرت شه روی میزت. دیگه نمی‌شه فکر کنی که مردم همهٔ دنیا با فرهنگ هستن.

من نمیدونم اینها وقت ندارن تو خونشون ناخن‌هاشون رو بگیرن!!!!!

یکی بیاد منو از اینجا نجات بده.

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

فوتبال

همه جای دنیا، فوتبال اول یه ورزش مردونه هست، ولی تو امریکا فوتبال یا به قول خودشون soccer، اول یه ورزش زنونست. البته وقتی فوتبل آمریکایی رو نگاه میکنی بهشون حق میدی که اون یکی فوتبال زنونه باشه!!!!

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

برای دوست فیروزه ایم

عکسهای عروسیت،‌ لباس فیروزه ایت، مرواریدهای فیروزه ای روی تاج سرت،‌ قاب آیینه ات و پایه های شمعدانی هایت که فیروزه ای بودند،‌ قرآن باز شده جلوی رویتان با حاشیه های فیروزه ای،‌ سنجاق سینه ات که فیروزه ای بود،‌ گردن بندت با نگین فیروزه ای و دسته گلت که پر بود از گلهای نرگس و با دسته گل تمام عروسهای دنیا فرق داشت،‌ مرا برد به خانه تان که یک حوض فیروزه ای دارد با ماهی های قرمز و دخترت که یک پیراهن آبی فیروزه ای پوشیده و دور حوض لی لی بازی می کند. آفتاب به صورتش می تابد و چشمهای فیروزه ایش بیشتر از آب شفاف حوض فیروزه ای می درخشد. لی لی بازی می کند و منتظر توست که از سرکار برگردی.
نمی دونم یه خونه با حوض فیروزه ای این روزها تو تهران پیدا می شه یا نه؟‌ ولی مطمئنم که اگه تو بخواهی حتما پیدا می کنی.
دوست عزیز فیروزه ایم،‌ همیشه شاد و خوشبخت و فیروزه ای باشی.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خاطره هایی خیس

یادت هست وقتی باران می گرفت، صدایت می کردم و باهم به حیاط خانه می رفتیم و زیر باران خیس می شدیم؟ می چرخیدیم و آواز می خواندیم و بی خیال درس و امتحان، فقط خیس می شدیم.
نشسته بودم پشت میز و کارهایم را انجام می دادم که صدای باران را شنیدم. رفتم زیر باران و خیس شدم به یاد همان روزها ... قطره های باران از آسمان روی سرم می باریدند و از انگشتانم روی زمین می ریختند تا به آبهای اعماق زمین برسند وشاید فرسنگها سفر کنند و روزی از زمین بجوشند و دوباره به آسمان بروند و این بار در حیاط خانه مان پایین بیایند. تو از پنجره باران را خواهی دید و به یاد آن روزها زیر باران خواهی رفت و خیس خواهی شد. قطره های باران روی سرت خواهند ریخت و از انگشتانت روی زمین خواهند افتاد و شاید باز فرسنگها سفر کنند ...

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

قابل توجه علاقمندان به طالع بینی

می خواستم ببینم که می شه یه ارتباط منطقی بین ماه تولد و کارهای آدمها پیدا کرد یا نه. ولی چیز خاصی دستگیرم نشد. ماه های تولد رو از Wikipedia در آوردم:
امام خمینی :‌ مهر
آقای خاتمی :‌ مهر
آقای خامنه ای : تیر
آقای رفسنجانی : بهمن
احمدی نژاد : آبان
خیلی برام جالب بود که امام علی (ع) متولد تقریبا اواخر اسفند (۲۷ اسفند) هستند . ماه تولد حضرت محمد رو ولی ننوشته بود.
اوباما و بیل کلینتون هم متولد مرداد ماه هستند ولی جرج بوش متولد تیر.
حالا یکی بیاد و ربط آدمها و ماه تولدشون رو پیدا کنه!

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

به سراغ من اگر می آیید ...

چند روز پیش کتاب حافظ رو برداشته بودم و غزل به غزل می خوندم. به بعضی از بیت ها که می رسیدم دوباره از اول می خوندمشون و لذت می بردم که رسیدم به این بیت:
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
نمی دونم چرا به این فکر افتادم که باید برای روی سنگ قبرم چیزی بنویسم. خیلی به این موضوع فکر کردم که دوست دارم چی روی سنگ قبرم نوشته باشه. ولی تنها تصویری که در ذهنم می آمد یک سنگ قبر سفید بدون نوشته بود. انگار یک عالمه کارهای انجام نداده و یک عالمه آرزوهای نرسیده و یک عالمه تجربه های نداشته نمی گذاشتند که بتوانم چیزی بنویسم. فقط همین ....

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

پیغامرسان

رقصید و چرخید و از کنارم گذشت. در هوا آنقدر چرخ زد که به زمین رسید و آرام گرفت. فکر کردم خودش است و در غربت هم از من سراغ گرفته. دنبالش گشتم و پیدایش کردم. برش داشتم. خودش نبود. انگار تکه ای از گل پنبه بود که جدا شده و در آسمان رها شده.
نمی دانستم آرزو کنم و رهایش کنم که به آسمان برسد با فقط رهایش کنم ...
نمی دانستم مثل قاصدکها یک سری به خدا هم می زند و پیغامم را می رساند یا ...
نمی دانستم در این سرزمین فرسنگها دورتر از وطن هم آرزوها را به آسمان می سپارند یا ...
پشت میز نشسته بودم و سعی می کردم که درس بخوانم که از پشت پنجره باز آن گوله های سبک و پنبه مانند را معلق در آسمان دیدم که چرخ می زدند به زمین می خوردند و به آسمان می رفتند. انگار با نسیم گرگم به هوا بازی می کردند. یاد قاصدکهای سرزمین محبوبم افتادم. اردیبشت ماه آنجا قاصدک باران می شد. و من که چقدر قاصدک به آسمان می فرستادم. کوچکتر که بودم من قاصدک به آسمان می فرستادم و در جوابم خدا قاصدکی به زمین ... بزرگتر که شدم فقط من بودم که به آسمان قاصدک می فرستادم ... اینجا هم که قاصدکی نمی یابم که به آسمان بسپارم ...
یاد آن روزها بخیر.

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

لیوانهای تاهمیشه نشُسته

لیوان چای را از روی میز نهارخوری برداشت. دوتا لیوان هم روی عسلی جلوی مبل بود. یک لیوان نیمه پر روی میز کار شوهرش ... دو تا لیوان هم روی پیشخوان آشپزخانه ... تمام خانه را خوب گشت که دیگر لیوان کثیفی باقی نماند. دستکشهایش را دستش کرد، لیوانها را یکی یکی با دقت شست و در جاظرفی گذاشت.
خیلی گرمش شده بود. یک لیوان برداشت. در یخچال را باز کرد. پارچ آب سرد را بیرون آورد. نوشیدن آب سرد در گرما چقدر می چسبید. آب را نوشید و لیوان را کنار یخچال گذاشت و سراغ کارهایش رفت.
شوهرش که از سر کار آمد، یک راست رفت سراغ یخچال، بطری شربت آبلیمو را بیرون آورد. یک لیوان برداشت و ...
دو تا لیوان برداشت و توی سینی گذاشت. عادت داشتند که وقتی فیلم می بینند چای و کیک بخورند. در سکانسی از فیلم دوستان قهرمان فیلم برایش تولد می گیرند. شوهر تازه یادش میفتد که که دو روز دیگر تولد همسرش است. وقت زیادی برای خریدن کادوی تولد نداشت.
قبل از خواب شوهرش آب نمک قرقره کرد. نمی خواست دوباره سرما بخورد. لیوان آب نمک را گذاشت بالای یخچال. صبح که از خواب بیدار شد، شوهرش دو تا لیوان پر شیر موز درست کرده بود. شیرموزها را با سرعت سر کشیدند. فرصت شستن لیوانها نبود.
وقتی به خانه برگشت و دنبال لیوان تمیزی می گشت که آب بنوشد، از لیوان تمیز خبری نبود. باید دوباره لیوانها را از جای جای خانه جمع می کرد و می شست. نگاهی به آشپزخانه انداخت، دو لیوان شیرموز روی پیشخوان بود. جلوی تلویزیون، دو تا لیوان چای ...بالای یخچال ... روی میز کار ... روی میز نهارخوری... آهی کشید ... خیلی خسته بود. حوصله شستن لیوانها را هم نداشت ولی چاره ای نبود ... بارها تصمیم گرفته بودند که فقط از دو تا لیوان استفاده کنند، ولی هر بار یادشان می رفت و باز تمام لیوانها نشسته باقی می ماند.
لیوانها را جمع کرد و شست و در جاظرفی گذاشت. دستمالی برداشت . لیوانها را یکی یکی خشک کرد و در سینی چید. دو تا لیوان هنوز در جا ظرفی بود. سینی را برداشت و دنبال جایی می گشت که آنها را قایم کند.در افکارش غرق بود که شوهرش وارد خانه شد و سلام داد. یهو ترسید وسینی از دستش زمین افتاد. تمام لیوانها شکسته بود. از روی رضایت لبخندی زد ...
شوهرش هم لبخند زد چون بالاخره فهمید برای تولدش چه کادویی باید بخرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

گفتگو

پرسید: موضوعی برای نوشتن نداری؟


گفت: چرا، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.


پرسید: پس چرا نمی نوسیش؟


گفت : از روزی که موضوعی برای نوشتن نداشته باشم می ترسم!

تولدت مبارک

تولدت مبارک ...
من که نفهمیدم ا زتولد بیست و چهارسالگیت چطوری یهو رسیدیم به تولد سی سالگیت ...
ولی خیلی خوشحالم که متولد شدی ...
خیلی خوشحالم که هشت سال دیرتر از وقتی که دیگران منتظرت بودند آمدی ...
خیلی خوشحالم که هرروز ظهر با هم نهار می خوریم و بعد ازظهرها میام دفترت تا با هم چایی بخوریم ...
خیلی خوشحالم که باهم هستیم ...
کاش راست راستکی شاعر بودم و برات شعر می گفتم ...
عزیز دل ، تولت مبارک ...


Glitter Graphics - GlitterLive.com

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

شکرانه

خدا وقتی یه چیزی به آدم نمی ده در عوض تو چیزای دیگه برای آدم سنگ تموم می ذاره.
خدایا دوستت دارم ... خدایا شکر ... خدایا منوببخش به خاطر تمام لحظه هایی که مهربانی هایت را فراموش می کنم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

رویای این روزهای من

هوا ابریه ، گاهی خورشید از پشت گوله ابرهای سفید بهمون چشمک می زنه . بارون زده و هوا نمناک و خیسه. دم دمای غروب راه میفتیم. می زنیم به جاده . جاده های پر پیچ و خم تگزاس . آهنگ سیاوش قمیشی گوش می کنیم . گاهی تو با آهنگ زمزمه می کنی ...، گاهی من ...، گاهی هردو ...
برایت میوه پوست میکنم ،‌از یکی از اون ماشینای گنده تگزاسی سبقت می گیری . سکوت ... موسیقی ... جاده ...
برایت چایی می ریزم ، می پیچی به جاده فرعی ... سکوت ... موسیقی ... جاده ...
سی دی رو عوض می کنی . شجریان می گذاری . جاده های پر پیچ و خم تگزاس می رسند به جاده های سبز و پر از خاطره شمال ... می زنی زیر آواز ... باهات حرف می زنم که خوابت نبره ... دم دمای صبح بالاخره خوابم می بره، آخه من همیشه با صدای شجریان خوابم می بره ... تو هنوز رانندگی می کنی ... جاده ... شجریان ... پیچهای جاده ...
آفتاب مستقیم می تابه روی صورتم ... رسیدیم به خیابون سعادت آباد ،‌ می پیچی توی کوچه . یعنی تمام این مدت خواب بودم؟ هیچ وقت تو سفر نتونستم بیدار بمونم و مراقب باشم که خوابت نبره ... جلوی در سفید و بزرگ ترمز می کنی . باورم نمی شه رسیدیم خونه ... زنگ می زنم ...آیفن اون آیفن قدیمی نیست ... وقتی من نبودم مامان اینا آیفن تصویری خریدن ...منتطرم که در رو باز کنند ... منتظرم که بپرم تو بغل مامانم ... منتظرم که خواهرم رو محکم بغل کنم ... منتظرم ببینم که چه چیزای دیگه ای تو خونه عوض شده ...منتظرم ... منتظرم ....
دلتنگم ... خیلی دلتنگم ... خیلی...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

یک داستان

جلوی آینه ایستاد. گل سرش را از موهایش جدا کرد. مثل همیشه یک مشت مو هم همراه گل سر جدا شد. آنقدر مادر و آرایشگر و دکتر توی گوشش خواندند که بالاخره تصمیمش را گرفت.
هفت سالی می شد که موهایش را کوتاه نکرده بود. طبق عادت همیشگی پشتش را به آینه کرد و قد موهایش را اندازه گرفت. خواهر کوچکش وارد اتاق شد. نگاهی به موهایش انداخت و گفت :" آبجی غصه نخور، دوباره موهات بلند می شه". یک دسته از موهای قهوه ای و فرفریش را پایین کشید و گفت : "ببین موهای منم دوباره بلند شده". هر دو خندیدند. ولی لبخندش خیلی طول نکشید وقتی یادش افتاد که فردا سه شنبه است. هر سه شنبه به خانه مادریزرگ می رفتند. محبوبترین لحظه های عمرش ساعتهایی بودند که سرش را روی پای مادربزرگ می گذاشت. مادریزرگ موهای لخت و بلندش را شانه می کرد و برایش قصه می گفت. اشک در چشمانش جمع شد.
خانم آرایشگر موهایش را شست ، شانه زد و قیچی را برداشت. چشمهایش را بست. دلش می خواست گوشهایش را هم بگیرد. انگار صدای جیغ و گریه موهایش را می شنید. حواسش به هیچ کس و هیچ جا نبود. دستی روی شانه اش خورد. چشمهایش را باز کرد. خانم آرایشگر با لخند گفت :‌"خب؟" نمی دانست چه بگوید. هاج و واج آرایشگر را نگاه کرد. خانم آرایشگر ادمه داد : "داشتم می گفتم که موهات هم بلنده،‌ هم رنگ نخورده. جنسشون هم که خوبه. اگر رضایت بدی موهاتو می فرستم به موسسه ای که برای کودکان سرطانی کلاه گیس درست می کنه. نظرت چیه؟"
‌تمام وجودش پر از انرژی شده بود. تک تک سلولهای بدنش می خواستند از شادی پرواز کنند. سرش را به علامت رضا تکان داد. خانم آرایشگر دوباره قیچی را برداشت. این بار چشمهایش را نبست. صدای جیغ و گریه موهایش هم دیگر نمی آمد. خنده های کودکی را می شنید که در پارک تاب می خورد و موهایش را نسیم نوازش می کرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

مست بوی چمن تازه زده

رفته بودم که I20 های دوستام رو به ایران DHL کنم. مشغول پر کردن فرمها بودم که آقای مسوول بهم گفت که نمی تونم به ایران چیزی بفرستم.نمی دونم عصبانی شدم یا غمگین ولی به هر حال این اتفاق باعث شد که این شعر را بگویم. البته من و آفای شوهر خیلی سعی کردیم که وزنش رو درست کنیم. ولی بهتر از این نشد. فکر کنم تقصیر خود شعر بود که بدون وزن جوشیده بود!
..................................................................................
مست بوی چمن تازه زده
برده بودم از یاد
که وطن زندان بود
و ندارد غربت
دست کم از زندان
...
مست بوی چمن تازه زده
برده بودم از یاد
که چه دورم ز همه خاطره ها
و چه نزدیک به آن فاصله ها
...
مست بوی چمن تازه زده
می برم از خاطر
به کدامین علت
میله های قفس این غربت
می شود قد درختان تنومند باغ
...
یاد آن روز بخیر
یاد آن روز که کوچک بودم *
همه دنیا کم و بیش
کوچه ای دورتر از خانه نبود
و کسی در پی تحریمش نبود
...
یاد آن روز بخیر
یاد آن روز که کودک بودم *
مرزهای دنیا
دورتر و دورتر بود
...
مست بوی چمن تازه زده
می توانم برد از یاد *
که اسیرش شده ام
من اسیر مرزهایی بس نزدیک؟
....................................................................
*یه تغییراتی دادم تو شعر با توجه به نظرات

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

خاطره ... گذشته ... ما

کاش یه پاک کنی اختراع می شد که باهاش می تونستیم خاطرات بد رو از ذهنمون پاک کنیم. اونوقت دیگه تو یادآوری گذشته و لحظه هایش هیچ رنجی نبود.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

American Idols

When I was watching American Idol and celebrities were encouraging the American people to give back and pay even 1$ to help the poor children in America and Africa, I wanted to tell them that the Children of Iraq, Afghanistan and Palestine need help, too.
If those children are sick because of the malaria and poverty, the Iraqi, Afghan and Palestinian Children are injured because of ... .
Please do not fool yourself, Open your eyes to see all the reality.

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

به حسن در فیلم " بادبادک باز"

وقتی کتاب بادبادک باز را می خواندم و به یادت می افتادم، بی اختیار اشکهایم سرازیر می شد. فیلم بادبادک باز را هم که دیدم. با دیدن چهره معصوم و مظلومت نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اشکهایم به خاطر پاکی ات، معصومیتت، بزرگی ات، شجاعتت، مظلومیتت و وفاداریت سرازیر و قلبم فشرده می شد. آدمهای مثل تو در این روزگار اندکند و بی نام و نشان. همواره سرنوشتی غم انگیز انتظارشان را می کشد. کاش دنیا پر از آدمهایی مثل تو می شد. اگر تمام آدمها ظلم را بر نمی تابیدند، اگر تمام آدمها وفادار دوستیها و عشقهایشان می ماندند، اگر تمام آدمها می بخشیدند و بزرگوار بودند، اگر تمام آدمها قلبشان به بزرگی قلب تو بود، دنیا دست کمی از بهشت نداشت.
گاهی اوقات آرزو می کنم که کاش من داستانی را که تو قهرمانش بودی می نوشتم. در مصاحبه ای از آیدا خواندم که شاملو همیشه می خواست "آخرین آواز قو"یش را بنویسد. قوها زیباترین آوازشان را قبل از مرگ سر می دهند. آرزو می کنم من هم روزی آخرین آواز قویم را بنویسم و تو در آن باشی. امیدوارم آن روز دنیا جای بهتری برای زندگی کردن شده باشد تا سرنوشت تو هم دیگر غم انگیز نباشد.

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

نجات بشریت

خواب می دیدم که رفته ام به زمانهای خیلی دور ... خیلی خیلی دور ... زمانی که آدم هنوز سیب ممنوعه را نخورده بود ... شیطان را دیدم و از او پرسیدم که چه موقع می خواهد حوا را فریب دهد. خنده ای مرموزانه کرد و گفت سه روز دیگر.
تصمیم گرفتم کار بزرگی انجام دهم. دست به کار شدم. شب تا صبح خشت درست کردم. خودتان که می دانید از کوره های آجرپزی و مغازه های آجر فروشی که آن زمان خبری نبود. وقتی خشت ها تقریبا خشک شدند، مشغول چیدن دیواری دور تا دور درخت سیب شدم. تا آنجا که می توانستم دیوار را بلند ساختم که آدم و حوا حتی نتوانند یکی از آن سیبهای سرخ و آبدار را ببینند.
کارم که تمام شد، هنوز نفسم جا نیامده بود که طوفان سختی در گرفت و دیوارم را خراب کرد. ولی من دست بردار نبودم. هرطور شده می خواستم بشریت را از تمام رنجهایی که قرار است در آینده تحمل کند، نجات دهم. سنگی تیز پیدا کردم و افتادم به جان درخت. نزدیک صبح بالاخره کارم تمام شد. از درخت دیگر خبری نبود. از خستگی خوابم برد. از خواب که بیدار شدم. آدم را دیدم که بر سیب گاز میزند. حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکردم. درخت سیب دوباره روییده بود. گریه کردم ... بلند بلند ... تمام رنج انسانها در طول تاریخ از جلوی چشمانم گذشت.
وقتی آدم و حوا به زمین فرستاده شدند و شیطان مهلت گرفت، من هنوز گریه می کردم. شیطان قهقهه ای زد و گفت:شناختمت ... تربیت شده جمهوری اسلامی ایران هستی ... بعد از این همه سال نفهمیده ای که نمی توان دنیا را از گناه و وسوسه پاک کرد!
از خواب پریدم ... اینبار که به آن زمان برگردم با حوا حرف خواهم زد. برایش خواهم گفت که چه بر سر بشریت خواهد آمد. خدا کند حوا به حرفم گوش دهد.

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

بهار می آید

وقتی غصه هاتو هم زدن شله زرد نذری از بین می بره
وقتی خدا با نسیم صورتتو نوازش می کنه
وفتی پرواز یک پروانه زرد و بزرگ شادت می کنه
یادت میفته که سه هفته دیگه عیده
یادت میفته که باید سبزه بذاری
امسال حتما باید سبزه بذاری

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

حسودی

گاهی حسودیم میشه به دختر همسایه که آدم باهوشی نیست ... قرار نیست دکترا بگیره. قرار نیست که هی درس بخونه و هی درس بخونه ... نشسته و خونه داری می کنه ... هر روز پا میشه و غذا می پزه، چایی دم میکنه، خونه رو جارو می کنه، دسر درست می کنه، فیلم میبینه، لباسای خوشگل می پوشه و منتظر اومدن شوهرش می شینه ... تازه منتظر اومدن یه نی نی هم هست ... بهم نخندین ... می دونم همه فکر می کنید که بیچاره است و دنیای کوچکی دارد و ... ولی آرامشی که دارد به هزار تا ی این دنیایی که ما آدمهای به اصطلاح تحصیلکرده داریم، می ارزه ... راستش رو بخواهید من خسته شدم ... خیلی خیلی خسته .

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

گاهی ... من ...

نمی شه آدمها رو تغییر داد ... نمی شه اخلاقشون رو عوض کرد ... تنها کاری که می شه کرد اینه که سعی کنی نقاط روشن رو ببینی و دلت به اونا خوش باشه و چشم بر نقاط تاریک ببندی.
کاش آدمها می تونستن یه لحظه فقط به این فکر کنند که الان طرف مقابل چی می خواد یا چی خوشحالترش می کنه. نه اینکه فقط به این فکر کنند که چی درسته و چی بهتره.
خدا شاهده که بغضی موقعها کم میارم ... آخه من هم ... نمی خواهم زحمتهای آدمهای دیگه رو ضایع کنم ... من قدر شناسم ... ولی ... خدایا خودت شاهدی ... خدایا کمکم کن ... گاهی دلم برای خودم می سوزه ...