۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

پیغامرسان

رقصید و چرخید و از کنارم گذشت. در هوا آنقدر چرخ زد که به زمین رسید و آرام گرفت. فکر کردم خودش است و در غربت هم از من سراغ گرفته. دنبالش گشتم و پیدایش کردم. برش داشتم. خودش نبود. انگار تکه ای از گل پنبه بود که جدا شده و در آسمان رها شده.
نمی دانستم آرزو کنم و رهایش کنم که به آسمان برسد با فقط رهایش کنم ...
نمی دانستم مثل قاصدکها یک سری به خدا هم می زند و پیغامم را می رساند یا ...
نمی دانستم در این سرزمین فرسنگها دورتر از وطن هم آرزوها را به آسمان می سپارند یا ...
پشت میز نشسته بودم و سعی می کردم که درس بخوانم که از پشت پنجره باز آن گوله های سبک و پنبه مانند را معلق در آسمان دیدم که چرخ می زدند به زمین می خوردند و به آسمان می رفتند. انگار با نسیم گرگم به هوا بازی می کردند. یاد قاصدکهای سرزمین محبوبم افتادم. اردیبشت ماه آنجا قاصدک باران می شد. و من که چقدر قاصدک به آسمان می فرستادم. کوچکتر که بودم من قاصدک به آسمان می فرستادم و در جوابم خدا قاصدکی به زمین ... بزرگتر که شدم فقط من بودم که به آسمان قاصدک می فرستادم ... اینجا هم که قاصدکی نمی یابم که به آسمان بسپارم ...
یاد آن روزها بخیر.

۱ نظر:

  1. خيلي لطيف بود ولي اينجا هم ديگه قاصدك نيست...

    پاسخحذف