۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

خنده هایت مست سازد مرا ...



یادش بخیر ...

فسقلی دوست داره که باهم بشینیم پای کامپیوتر و عکسهای کوچولویی هاش رو ببینیم. امروز کلی عکس لب دریا باهم تماشا کردیم. با خودم گفتم یک پست خداحافظی به دریا بدهکارم. باید هرچه زودتر بنویسمش.

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

مادر بودن

مادر بودن يعنى اينكه وقتى بچه ات خواب است بشينى پشت كامپيوتر و دنبال كار بگردى و بخواهى يك دل سير براى خودت گريه كنى كه حيف شدى پاى بچه و شوهر. بعد همان لحظه بچه ات از خواب بپرد و بروى بغلش كنى و كنارش بخوابى و صورت ماهش را تماشا كنى و آرام آرام اشك بريزى كه اگر كار پيدا كنى روزي سه چهار ساعت بيشتر بچه ات را نمى بينى. آنوقت تو هم مى شوى مثل باباها، كه بچه ات بدون تو خوابش مى برد، بدون تو روزش را شب مى كند، و بدون تو بزرگ مى شود. آنوقت هنوز كار پيدا نكرده، قد همه دنيا دلت براى بچه ات تنگ مى شود.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

هر چى كه عوض داره گله نداره!

فسقلى مشغول بازى بود. يك لحظه از فرصت استفاده كردم و روى مبل دراز كشيدم. منتظر بودم كه بيايد سراغم و بلندم كند. خبرى ازش نشد. چند دقيقه با چشمان بسته صبر كردم. صدايى هم ازش نمى آمد. نتوانستم جلوى خودم را بگيرم. بلند شدم ببينم چه كار مى كند كه با اين صحنه مواجه شدم!



مادرم هميشه تعريف مى كرد كه من تمام ديوارهاى خانه را با مداد رنگى نقاشى مى كردم. به قول معروف چيزى كه عوض داره گله نداره!
:)

سرش كلاه نمى ره!

به آقاى شوهر اشاره مى كنم كه سر فسقلى را گرم كند تا من چندتا تخم مرغ از يخچال بردارم و ته چين درست كنم.
كارم كه تمام مى شود علامت مى دهم كه فسقلى آزاده.
مشغول كارام بودم كه شنيدم فسقلى گفت " مو"
داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم. من كه همه آثار جرم را پاك كرده بودم! يعنى از بوى تخم مرغ فهميده بود؟! برگشتم و ديدم در سطل آشغال را باز كرده و جعبه و پوستهاى تخم مرغ را نشانم مى دهد و هى مى گويد: "مو "
نتوانستم چيزى بگويم، فقط خنديدم ...

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

نه نه!

تازگيها فسقلى ياد گرفته به هر چه كه ازش بپرسم بگويد : نه نه!
اينطورى مى خواهد به من ثابت كند براى خودش بزرگ شده و حق راى دارد! همه كارها را مى خواهد خودش انجام دهد. كمر بند ماشين را خودش ببندد. در خانه را خودش با كليد باز كند. خودش رانندگى كند!! زيپ ژاكتش را خودش بالا بكشد و ...
ديروز از آقاى شوهر پرسيدم چايى مى خواهد. يكهو ديدم فسقلى هم آمده و سرش را تكان مى دهد. يعنى اينكه من هم چايى مى خواهم. برايش چايى ريختم. كابينت را نشانم داد. نفهميدم چه مى خواهد. بغلش كردم كه نشانم دهد چه مى خواهد. ظرف نبات را نشان داد!!!! چند روز پيش ديده بود كه چايى نبات درست كردم.
يك تكه نبات برداشت و توى چايى انداخت. بعد مى خواست نبات را بخورد. مكافاتى داشتيم خلاصه ...
يخچال را هم خيلى دوست دارد. روزى چندبار مرا مى برد پاى يخچال و پرتقال بر مى دارد.
تازگيها ياد گرفته كه مى رود پاى يخچال و مى گويد: مو
يعنى تخم مرغ. بعد ظرف شير جوش را نشان مى دهد كه آبش كنم و تخم مرغ را بپزم. وقتى ظرف را روى گاز مى گذارم شروع مى كند به گريه كردن كه الان مى خواهم. خلاصه به هر دردسرى كه شده تخم مرغ نيم پخته و نيم عسلى را مى گذارم جلويش. طبق معمول خودش مى خواهد پوست بكند. با كمك هم كه پوست مى كنيم. نصفش را مى خورد. و گاهى دوباره مى رود پاى يخچال و مى گويد: مو!
يك بار آقاى شوهر نشانش داد كه توى تخم مرغ نپخته چه خبر است ولى باز هم هوس "مو" مى كند اين فسقلى.
خلاصه اينكه حسابى مشغولم با اين بچه يك و نيم ساله مستقل.
بايد بيايم بيشتر بنويسم از خاطراتم با اين وروجك. البته هر وقت كه از دستش اعصاب داشته باشم و احيانا هر وقت كه ظهر خوابيده باشد.
اين نوشته مال ده روز پيش است كه حالا فرصت كردم تمامش كنم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

تجربه يك حس جديد كه نمى دانم اسمش را چى بگذارم!

چند كيسه دستم بود. يكى از كيسه ها روى زمين افتاد. پسرك كنارم ايستاده بود. مانده بودم خودم دولا شوم و كيسه را بردارم يا از پسرك بخواهم كيسه را به من بدهد. مطمئن نبودم كه اگر از او بخواهم اين كار را مى كند يا نه. با خودم گفتم امتحانش كه مجانى است.
به پسرك گفتم: مامان جان، مى شه اين كيسه رو بهم بدى؟ پسرك دولا شد، كيسه را برداشت و به دستم داد. حس عجيبى پيدا كردم. اولين بارى بود كه از او خواسته بودم براى من كارى انجام دهد. فكر نمى كردم پسرك يك سال و چهارماهه ام به اين زودى بتواند كمك حالم شود.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

پسركم

كنارش خوابيده ام، صورتش را تماشا مى كنم، چشمهايش را نيمه باز مى كند، مطمئن مى شود كنارش هستم، دست كوچكش را دور گردنم مى اندازد، دوباره به خواب مى رود، آرام جانش هستم، آرام جانم هست.

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

يه ديالوگ از سريال دختران حوا

شما بچه ها خيلى خودخواهين، اونقدر تو فكر آرزوهاى خودتون هستين كه يادتون مى ره اميد و آرزوى يه نفر ديگه هستين.

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

دو راهى

بچه كه باشى مى توانى آرزو كنى. مهم نيست كه آرزوهايت منطقى و عملى باشند يا نه. پدر يا مادر كه باشى مى توانى آروزهايى را كه منطقى و قابل اجرا باشد را برآورده كنى. مى ماند موقعى كه مادر هستى و كودك درونت هنوز خيال آرزو كردن دارد. آنوقت در دو راهى گير مى كنى. مثل چند وقت پيش كه با خونه سازى هاى فسقلى بازى مى كردم. يكهو دلم خواست آنقدر خونه سازى داشته باشم كه بتوانم يك خونه كوچك بسازم كه فسقلى بتواند برود تويش و قايم شود. برآورده كردن اين آرزو كارى ندارد، مى توانم بروم مغازه و چند بسته ديگر خونه سازى بخرم. ولى از طرف ديگر مادر درونم مى گويد براى همين اسباب بازى ها هم جاى كافى نداريم ...



۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

اين روزهاى من ...

فسقلى براى خودش مردى شده. يك سال و يك ماهه شده. راه مى رود ولى حرف نمى زند. عكسها و فيلمهاى نوزادى اش را كه مى بينم دلم ضعف مى رود. كودكم چه زود بزرگ شد. با خودم مى گويم به يك چشم بر هم زدن همين يك سالگى اش هم تمام مى شود. بايد حواسم به هر لحظه اش باشد. خوب زندگى اش كنم تا وقتى گذشت كمتر دلم برايش تنگ شود. ولى انگار فسقلى دارد دندان در مى آورد، همه اش غر مى زند، بهانه مى گيرد، به من چسبيده و از من جدا نمى شود. آنوقت دلم مى خواهد زودتر شب شود و بخوابد تا بتوانم نفس بكشم. شب كه مى خوابد دلم تنگ مي شود. حسرت مى خورم كه امروز هم فقط گذشت و كار جالبى باهم انجام نداديم. سى و يك ساله شدم و هنوز در حال زندگى كردن را ياد نگرفته ام. خسته ام. كودكم خوابيده، دلم برايش تنگ شده، همين الان است كه با گريه از خواب بيدار شود و تا شب غر بزند ...