۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

اين روزهاى من ...

فسقلى براى خودش مردى شده. يك سال و يك ماهه شده. راه مى رود ولى حرف نمى زند. عكسها و فيلمهاى نوزادى اش را كه مى بينم دلم ضعف مى رود. كودكم چه زود بزرگ شد. با خودم مى گويم به يك چشم بر هم زدن همين يك سالگى اش هم تمام مى شود. بايد حواسم به هر لحظه اش باشد. خوب زندگى اش كنم تا وقتى گذشت كمتر دلم برايش تنگ شود. ولى انگار فسقلى دارد دندان در مى آورد، همه اش غر مى زند، بهانه مى گيرد، به من چسبيده و از من جدا نمى شود. آنوقت دلم مى خواهد زودتر شب شود و بخوابد تا بتوانم نفس بكشم. شب كه مى خوابد دلم تنگ مي شود. حسرت مى خورم كه امروز هم فقط گذشت و كار جالبى باهم انجام نداديم. سى و يك ساله شدم و هنوز در حال زندگى كردن را ياد نگرفته ام. خسته ام. كودكم خوابيده، دلم برايش تنگ شده، همين الان است كه با گريه از خواب بيدار شود و تا شب غر بزند ...

۲ نظر:

  1. آخی واقعا باید از لحظه لحظه اش لذت ببری چشم رو هم بذاری داره داماد می شه :)

    پاسخحذف
  2. می فهممت شدید!

    پاسخحذف