۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

تجربه يك حس جديد كه نمى دانم اسمش را چى بگذارم!

چند كيسه دستم بود. يكى از كيسه ها روى زمين افتاد. پسرك كنارم ايستاده بود. مانده بودم خودم دولا شوم و كيسه را بردارم يا از پسرك بخواهم كيسه را به من بدهد. مطمئن نبودم كه اگر از او بخواهم اين كار را مى كند يا نه. با خودم گفتم امتحانش كه مجانى است.
به پسرك گفتم: مامان جان، مى شه اين كيسه رو بهم بدى؟ پسرك دولا شد، كيسه را برداشت و به دستم داد. حس عجيبى پيدا كردم. اولين بارى بود كه از او خواسته بودم براى من كارى انجام دهد. فكر نمى كردم پسرك يك سال و چهارماهه ام به اين زودى بتواند كمك حالم شود.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

پسركم

كنارش خوابيده ام، صورتش را تماشا مى كنم، چشمهايش را نيمه باز مى كند، مطمئن مى شود كنارش هستم، دست كوچكش را دور گردنم مى اندازد، دوباره به خواب مى رود، آرام جانش هستم، آرام جانم هست.