كنارش خوابيده ام، صورتش را تماشا مى كنم، چشمهايش را نيمه باز مى كند، مطمئن مى شود كنارش هستم، دست كوچكش را دور گردنم مى اندازد، دوباره به خواب مى رود، آرام جانش هستم، آرام جانم هست.
دلم می خواهد روزی داستانی بنویسم که برای همیشه ماندگار شود. شاید یکی از روزهای بعد از چهل سالگی. با نقد داستانهایم به من کمک کنید تا بتوانم بهتر بنویسم. ( لطفا در مورد نوشته هایم نظر بگذارید. نوشته های بی ربط پاک می شود)
آرامشتون و "آرام"تون مستدام! :) :*
پاسخحذف>D:<
پاسخحذفعزیزممممممم :*
پاسخحذفعزیزممممممم :*
پاسخحذف