۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

در غربت ۲

هی از من می پرسن که به هیچی ویار نداشتی؟
هی من هم جواب می دم که والله اولش یه چیزایی دلم می خواست، مثلا نون سنگک، قره قوروت ... ولی اینجا پیدا نمی شد. بعد خیلی منطقی با خودم و بچه صحبت کردم که بی خیال ویار و هوس تو غربت! آخه بدتر حسرت به دل می مونید!

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

در غربت ۱

آدم که دور باشد، خیلی نمی فهمد که چقدر دلش می خواهد مادرش حاملگی اش را ببیند. وقتی مادرش پیشش می آید، تازه می فهمد که چقدر دلش می خواسته از اولش مادرش کنارش باشد. ببیند که شکمش چقدر بزرگ شده. آنوقت هی از بچه اش تعریف کند که توی دلش چه کار می کند، بعد هی بپرسد که وقتی توی دل مادرش بوده، این کارها را می کرده یا نه؟