۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اردیبهشتی ترین قاصدک

خیلی وقت است که می خواهم یک داستان عاشقانه بنویسم، داستانش را هزار بار برای خودم گفته ام. ولی هر بار که آمدم بنویسمش روی کاغذ، نشد. نشد که بنویسم قهرمان داستانم وسایلش را جمع می کند، می ریزد توی ساکش و سوار اولین اتوبوسی می شود که به سوی شهر محبوبش می رود. در راه برایش نامه می نویسد. شیاد هم حرف می زند. یا حرفهایی که قرار است به او بگوید با خودش تمرین می کند. با خودش می گوید که همه چیز را یکهو گذاشته و راه افتاده. نه به خاطر پیر مرد تنهای همسایه که دیروز تولدش بود. که برایش کیک خریده بود با یک شمع به علامت سؤال. به این خاطر شال و کلاه نکرده که پیر مرد دیروز برایش قصه زندگیش را تعریف کرده بود. که گفته بود چهل سال پیش عاشق دختری شد که برای کاری به این شهر آمد و دیگر هیچ وقت برنگشت. برایش تعریف کرده بود که برای پیدا کردن دختر به این شهر آمد و ماندگار شد و دیگر هرگز به خانه اش برنگشت.

خیلی وقت است که می خواهم قصه پیرمرد عاشقی را بنویسم که چهل سال است در خانه ای کوچک در شهری غریب هنوز هم منتظر دیدن دلدارش است. داستان پسری که همسایه پیرمرد است و اول داستان راه افتاده به سوی معشوقش. یا داستان دختری که همسایه پیرمرد تنهایی است و ابتدای داستان راه افتاده به سوی عاشقش. قرار است همسایه پیرمرد فقط راوی باشد. فرقی نکند که زن است یا مرد. قرار است راوی سراغ پیرمرد تنهای عاشق برود. برایش کیک تولد ببرد. پیر مرد از او بخواهد که از بالای کتابخانه یک جعبه شیشه ای بیاورد.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که چهل سال پیش که بیست و چند ساله بوده، از معشوقش که نوزده ساله بوده روز تولدش، یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک کادو می گیرد. آنها باهم قرار می گذارند که هر سال روز تولد پیرمرد که آنوقت ها جوان بوده، یک قاصدک را با یک آرزو به آسمان بفرستند.

خیلی وقت است که می خواهم داستان دختر نوزده ساله ای را بنویسم که روز تولد محبوبش یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک هدیه می دهد. قاصدک هایی که تمام روزهای اردیبهشت جمعشان کرده. آخر قاصدک ها اردیبهشت ها روی زمین می آیند تا آرزو ها را جمع کنند. قرار است قصه دختری را بنویسم که فردای تولد یارش راهی سفر می شود و دیگر هیچ وقت بر نمی گردد.

گفتم که قرار است قصه راوی داستانی را بنویسم که از یارش جدا افتاده. هر کدام یک جای دنیا زندگی می کنند. شاید به خاطر اینکه هر کدام در جایی موفق تر خواهند بود. یا حد اقل فکر می کنند که موفق تر خواهند شد. راستی شاید بهتر باشد که راوی داستانم به جای اتوبوس سوار هواپیما شود. آخر این روز ها فاصله عاشق و معشوق خیلی دورتر شده. دیگر نمی شود سوار اسب شد و تاخت و رسید.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که روزی یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک هدیه گرفته و چهل سال است که هر سال روز تولدش یک قاصدک به آسمان فرستاده تا دوباره معشوقش را ببیند. داستان پیرمردی که آخرین قاصدک جعبه را هم با آرزوی دیدن دختر نوزده ساله چهل سال پیش به آسمان می فرستد. قصه راوی داستان که دارد برمی گردد سوی دلدارش، نه به خاطر اینکه پیرمرد بعد از فرستادن آخرین قاصدک به آسمان، سرش را روی بالش سفید می گذارد، چشمان خاکستری رنگش را می بندد و برای همیشه می خوابد. راوی داستان من به این خاطر راه نیفتاده که تنهایی پیرمرد را به خاک سپرده و جز او هیچ کس دیگری نبوده که برای پیرمرد اشک بریزد.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که مرده است. خاک شده است. قبرش کنار قبر دختر بی نام و نشانی است که چهل سال پیش مرده. روی سنگ قبر خاک آلودش نوشته شده "علت مرگ : تصادف".

قصه راوی داستانی را که می بیند قاصدکی از آسمان پایین می آید ، روی قبر پیرمرد می نشیند، بالا می رود، دوباره پایین می آید، روی قبر دختر بی نام و نشان می نشیند و باز بالا می رود. آنقدر بالا که که دیگر راوی آن قاصدک را نمی بیند.

راوی داستانم ساکش را بسته و راه افتاده. می خواهد قاصدکی پیدا کند و برای دلدارش ببرد. تا باهم آرزو کنند و به آسمان بفرستند.

شاید روزی داستان عاشقانه ای نوشتم که یک راوی عاشق دارد، یک پیر مرد تنهای عاشق، یک دختر نوزده ساله عاشق و قاصدک هایی که از آسمان به زمین می آیند و آرزوهای زمینیان را جمع می کنند و به آسمان می برند. قصه راوی داستانی که به دلدارش رسیده و با هم قاصدکی به آسمان میفرستند.