۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

بهار می آید

وقتی غصه هاتو هم زدن شله زرد نذری از بین می بره
وقتی خدا با نسیم صورتتو نوازش می کنه
وفتی پرواز یک پروانه زرد و بزرگ شادت می کنه
یادت میفته که سه هفته دیگه عیده
یادت میفته که باید سبزه بذاری
امسال حتما باید سبزه بذاری

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

حسودی

گاهی حسودیم میشه به دختر همسایه که آدم باهوشی نیست ... قرار نیست دکترا بگیره. قرار نیست که هی درس بخونه و هی درس بخونه ... نشسته و خونه داری می کنه ... هر روز پا میشه و غذا می پزه، چایی دم میکنه، خونه رو جارو می کنه، دسر درست می کنه، فیلم میبینه، لباسای خوشگل می پوشه و منتظر اومدن شوهرش می شینه ... تازه منتظر اومدن یه نی نی هم هست ... بهم نخندین ... می دونم همه فکر می کنید که بیچاره است و دنیای کوچکی دارد و ... ولی آرامشی که دارد به هزار تا ی این دنیایی که ما آدمهای به اصطلاح تحصیلکرده داریم، می ارزه ... راستش رو بخواهید من خسته شدم ... خیلی خیلی خسته .