۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

حسودی

گاهی حسودیم میشه به دختر همسایه که آدم باهوشی نیست ... قرار نیست دکترا بگیره. قرار نیست که هی درس بخونه و هی درس بخونه ... نشسته و خونه داری می کنه ... هر روز پا میشه و غذا می پزه، چایی دم میکنه، خونه رو جارو می کنه، دسر درست می کنه، فیلم میبینه، لباسای خوشگل می پوشه و منتظر اومدن شوهرش می شینه ... تازه منتظر اومدن یه نی نی هم هست ... بهم نخندین ... می دونم همه فکر می کنید که بیچاره است و دنیای کوچکی دارد و ... ولی آرامشی که دارد به هزار تا ی این دنیایی که ما آدمهای به اصطلاح تحصیلکرده داریم، می ارزه ... راستش رو بخواهید من خسته شدم ... خیلی خیلی خسته .

۲ نظر:

  1. آره منم گاهی به ادمهای احمق حسودی میکنم اونایی که گوساله به دنیا میان و نهایاتا گاو از دنیا میرن!

    پاسخحذف
  2. من كه وقتي از اين حس ها پيدا مي كنم اين شعر و مي خونم:
    نترس نترس نترس بچه جون
    برو برو بازم به ميدون
    تاميد نذار بميره -رررر
    غم جاي اونو بگيره-دررر
    ......

    پاسخحذف