۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

روز مبادا

من مانده‌ام و یک عالمه لنگه دستکش ظرفشویی دست چپ برای روز مبادا. برای روزی که به جای دستکش دست راست، دستکش دست چپ سوراخ شود و من آنوقت یکی از همین دستکش‌های روز مبادا را در بیاورم و استفاده کنم!!!!

پینوشت: بد نیست به سازنده دستکش پیشنهاد بدهم که طوری دستکش‌ها را طراحی کنند که به هر دو دست بخورد!

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

آرزویی برای همیشه

یه حس هایی هستند که هیچ وقت عوض نمی شن یا از بین نمی رن. مثل حس اینکه پشت پیانو بشینی و تنها آهنگی که بلدی رو بزنی. چه شانزده ساله باشی و تو آمفی تئاتر مدرسه باشی، چه نوزده ساله و تو اتاق پیانو دانشکده هنر و چه سی ساله و تو مغازه لوازم موسیقی فروشی. پر می شی از یه حس ناب لذت، یه حس خوب عجیب و آرام. بعد به این فکر می کنی که روزی که آوارگی ها تمام شود و قرار شود یکجا ماندگار شوی اینبار حتما ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

روح ورزشکار

احساس می کنم روح من یک روح چاق و خپل است که جان می کند تا از بدنم جدا شود و بگذارد که خوابم ببرد، از طرف دیگر جانش هم در می آید که برگردد به بدنم تا بیدار شوم. بر عکس روح آقای شوهر که خیلی فرز و چابک است. به چشم بر هم زدنی خواب می رود و با کوچکترین صدایی بیدار می شود و دوباره در کمتر از ثانیه ای خواب می رود. کسی ورزش روح سراغ ندارد که روح من هم کمی چابک شود؟