۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

پترس فداکار

وقتی همه چیز خوبه و شادم ناگهان یه لحظه هایی پیش می اد که دوباره تموم اون آرزوها و خواسته ها که نشده بهم هجوم میاره و می خواد منو بیچاره کنه. مثل این می مونه که سدی شکسته شده و سیل اومده باشه یا آدم تو طوفان و گردباد گیر کرده باشه. وقتی چیزی نمونده که از پا بیفتم شروع می کنم به نوشتن ... اون وقت تمام اون انرژیهای ویرانگر منتقل کاغذ می شه. و باز جون سالم به در می برم. به یه پترس فداکار احتیاج هست که انگشتش رو بذاره رو سوراخ سد و نذاره دوباره سیل بیاد. خدایا ... یه کاری کن ... یه اتفاقی بیفته که من بالاخره به آخرین آرزوم برسم ... حتی اگه باعث بشه که چهارسال دیگه از عمرم بره ... ولی دیگه نمی خوام این هم بشه یه بغض فرو خورده بی درمان
به تنها خواننده وبلاگم : لطفا پترس فداکار من بشو

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

یک تصویر

دانه دانه گندم
خوشه خوشه انگور
آسمان آبی
کوههایی در دور دست
دل خوشی من هم ، آن گل زرد کوچک
آنطرفتر دور از چشم بزغاله ست

...

توی این هشت صدو یازده میلیون و نهصد و هشتاد و هفت هزار و دویست ثانیه ای که از خدا عمر گرفتم ، دانستم که نباید دل بست، نباید خواست، نباید دلخوش کرد. که در طرفه العینی از دست می رود، تمام می شود، می گذرد

۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه

قاصدک ... آرزو ... آسمان

از یاد برده بودم که هر سال اردیبشت ماه همه جا پر از قاصدک می شود. از یاد برده بودم که هرسال بهار که می شود من چقدر قاصدک به آسمان می فرستادم. از یاد برده بودم، می شود آرزوها رو با قاصدک هم به آسمان فرستاد. اینجا همانطور که برگهای درختانش قبل از زرد شدن می ریزند ، در بهار هم از قاصدک خبری نیست

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

گاهی ... دلتنگی برای خواندن شعری

از سر لطف سایتهایی که سریالهای ایران رو به روزارائه می دهند، از تلویزیون ایران بی خبر نیستم. یه سریال جدید رو به اسم "مدار صفر درجه " مدتیه که دنبال می کنم. سریال محکمیه و از دیدنش لذت می برم. حالا چرا اینا رو اینجا می نویسم. علتش اینه که دلم برای خوندن یه کتاب خوب تنگ شده. دلم برای خوندن یه شعر ... یه قطعه ادبی یا حتی فلسفی. با پرسه زدن توی اینترنت هم نمی شه همون لذتی رو پیدا کرد که از خوندن یه کتاب خوب می شه برد. وقتی حبیب سر کلاس فلسفه شعر می خوند ... وقتی استاد فلسفه حرفهای قشنگ می زد ... وای خدایا چقدر دلم برای کلاسای ایران تنگ شده ... حداقل اونجا اگه سر کلاس درس مهندسی هم می نشستی، هر چند وقت یه بار ، یه استادی ... سر یه کلاسی ... تشنگی آدم رو برای شنیدن حرفهای قشنگ و پر از معنی و عمیق بر طرف می کرد. هیچ کتاب شعری هم با خودم نیاوردم که گاهی بین ورقهاش سرک بکشم و سیراب بشم ... دلتنگم ... دلتنگ وطن

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

خیلی خیلی رمانتیک

به رمانتیک ترین آدمی که می شناختیم معروف بود. همیشه به آقای شوهر می گفتم ازش یاد بگیر و یه خورده رمانتیک شو. تقریبا تمام دخترها همینو به شوهر یا دوستشون می گفتن. توی این چهارسالی که باهم دوست بودن، روزی نبود که یه ابتکار رمانتیک ازش سر نزنه. همه منتظر بودیم ببینیم چطور خواستگاری می کنه.
درست سالگرد اولین روز آشناییشون، دختر رو به بزرگترین و زیباترین رستوران گردان شهر دعوت کرد. اینو که شنیدم با آرنج محکم زدم تو شکم مبارک و قلمبه آقای شوهر. آخه پنج سال تمومه که می گم من آرزو دارم برم اونجا و هنوز منو نبرده.
بعد از خوردن شام، دوتا کیک بستنی مخصوص سفارش دادند. روی کیک دختر یه توت فرنگی برزگ بود. دختر عاشق توت فرنگی بود و به خاطر همین حلقه ازدواج رو توی توت فرنگی بزرگی که با ژله ، شیرینی ، بستنی و توت فرنگی درست شده بود ،گذاشته بود. دختر با دیدن کیک بستنی و توت فرنگی هیجان زده شد. توت فرنگی رو برداشت، تا می تونست دهانش رو باز کرد و توت فرنگی رو بلعید. حلقه توی گلوش گیر کرد و قبل از اینکه به بیمارستان برسه، مرد.
آقای شوهربا شنیدن خبر، نگاهی پر از معنی بهم کرد و گفت: هنوز هم دلت می خواد بری اون رستوران؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

گاهی

گاهی
گشتن دنبال کلمات
گاهی
گم شدن در روزمرگی
گاهی
دلتنگی برای کودکی
گاهی
آرزوی نوشتن
گاهی
لذت لغزیدن قلم روی سفیدی کاغذ
گاهی
پرواز در خیال
گاهی
هوس شعر گفتن! ه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

دیروز ... امروز ... فردا

اینجا از همه چیز و همه کس دوریم. از خونه، از خانواده، از وطن، از دوستان
اینجا دیگه هیچی نداریم. نه خونه ای ، نه ماشینی ، نه موبایلی و نه تعطیلات آخر هفته ای و نه حساب پس انداز برای آینده ای که هیچ وقت نمی آید
ولی فقط یه چیز باعث می شه که دلم بخواد همیشه همه چیز همینطور بمونه و هیچ وقت تموم نشه. اونم اینه که همش پیش همیم. از صبح تا شب، از شب تا صبح
می ترسم وقتی دوباره برگردیم به حالت عادی دوباره از هم دور بشیم و حتی لحظه هایی هم که پیش هم هستیم اونقدر خسته باشیم که نفهمیم پیش همیم