۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دهکده جهانی

وارد خانه که شد. لباس های مشکی اش را در آورد. روسری سیاهش را از سرش باز کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را شست. گونه هایش را با دو انگشت شست و اشاره فشار داد تا صورتش کمی رنگ بگیرد. نگاهی به آینه انداخت. سعی کرد لبخند بزند. دقت کرد که چشمهایش سرخ نباشد تا معلوم نشود گریه کرده.
روی مبل دراز کشید و به ساعتی که روی شومینه بود نگاه کرد. هنوز ده دقیقه تا صدای زنگ ساعت مانده بود. نفس عمیقی کشید. ساعت که زنگ زد، بلند شد و پشت میز کارش نشست. لپ تاپش را روشن کرد. ساعت روی شومینه ساعت هفت شب را به وقت سیدنی نشان می داد. سارا باید نیم ساعت پیش به خانه اش آمده باشد. قبلش هم حتما رفته دنبال درسا که از مهد کودک بیاوردش. شوهر سارا دو ساعت دیگر به خانه می آمد. username وpassword ش را وارد کرد. و به قول بچه هایش on شد. منتظر ماند تا سارا هم on شود. روی دکمه ای را فشار داد و به قول بچه هایش videocall کرد. تصویر که آمد، درسا کوچولو را دید که با چشم های درشتش به مانیتور نگاه می کند، موهای فرفری اش را دنب موشی بسته بود.
- سلام عزیزکم، خوبی درسا جون؟
صدای سارا را شنید که گفت :
- سلام مامان، خوبی؟ یک لحظه صبر کن، الان میام. دارم شیر درسا رو گرم می کنم.
قربان صدقه درسا می رفت که سارا آمد .
- درسا به مامان جون سلام کردی؟
درسا گفت:
- ماما جو ... بگل ...
و دستانش را باز کرد.
او هم دستانش را باز کرد تا درسا بپرد بغلش ...
از سارا که خداحافظی کرد و در لپ تاپش را بست، روی کاناپه دراز کشید تا ساعتی که روی طبقه دوم کتابخانه بود نه صبح را نشان دهد و زنگ بزند. ساعت که به وقت نیویورک نه صبح شد دوباره on شد. دخترش ستاره را دید که تند و تند لیوان شیر را سر می کشد.
- مامان تو رو خدا دعا کن امتحانم رو خوب بدم.
- ایشالله، حتما خوب میدی عزیزم. صبحونت رو خوب بخور که جون داشته باشی به سؤالا جواب بدی.
- الهی قربون مامان گلم برم، من دیگه برم. فردا صبح شما بهتون زنگ میزنم. کاری نداری؟
- نه عزیزم، خدا به همرات.
روزهای قبل که از ستاره خداحافظی می کرد و به قول بچه هایش off می شد، شام درست می کرد ولی امروز حال و حوصله شام درست کردن را نداشت. به ساعتی که روی میز عسلی کنار کاناپه گذاشته بود نگاه کرد . سه ساعت و نیم مانده بود تا ساعت زنگ بزند. سه ساعت و نیم مانده بود تا در لندن ساعت پنج بعداز ظهر شود. سه ساعت و نیم مانده بود تا رضا از کلاسش برگردد. روی کاناپه دراز کشید تا ساعت روی عسلی کنار کاناپه زنگ بزند. ساعت پنج به وقت لندن ، دوباره on شد و videocall کرد.
- سلام رضا جون، خوبی مادر؟ .... الهی بمیرم چرا اینقدر لاغر شدی؟ مگه به خودت نمی رسی؟
- خدا نکنه مامان. لاغر نشدم. شاید چون ریش گذاشتم فکر می کنی لاغر شدم.
- الهی فدات شم، به خودت برس. ریشتو هم بزن، می بینمت دلم وا شه.
رضا که off شد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به وقت تهران ساعت یازده شب بود. خانه اش پر از صدای سکوت بود. پیش خودش حساب کرد، چند ساعت مانده تا در سیدنی ساعت هفت شود تا دوباره ساعت روی شومینه زنگ بزند؟ چند ساعت مانده تا به وقت ساعت روی عسلی کنار کاناپه،لندن ساعت پنج شود؟ چند ساعت مانده تا در نیویورک شب شود و ستاره برگردد؟ سرش را روی میز گذاشت. شانه هایش لرزید، صدای هق هق گریه اش صدای تنهایی خانه اش را شکست.

از همون وقتی که ...

از کی فرق کرد؟ از وقتی که رنگ چشماش میشی شد. راست میگی؟ اصلا من نفهمیدم کی رنگ چشماش تغییر کرد. مگه رنگشون قهوه ای نبود؟ قهوه ای بود ولی تازگی ها میشی شده، وقتی تو آفتاب ایستاده، اگه نگاش کنی میبینی که رنگشون فرق کرده. از کی رنگ چشماش فرق کرد؟ از همون وقتی که صداش تغییر کرد. راست میگی، صداش دیگه مثل گذشته نیست. انگار یک جورایی محکم شده. دیگه مثل قبل نیست. یه رگه صدای غریب تو صداش هست که وقتی باهاش حرف میزنم همش اون رگه رو میشنوم. از کی صداش فرق کرد؟ از همون وقتی که دیگه حرف تو واسش حجت نبود، حرف تو دیگه واسش اون حرف درسته نبود. انگار دیگه از تو سؤال نمیکرد. از تو نظر نمیخواست. از کی؟ از همون وقتی که عاشق شده بود...

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۲)

گفته بودم که باز جوونه زده، ولی نگفته بودم که اون جوونه هم بعد از سه روز سوخت، سیاه شد و مرد. نگفته بودم که من هم دیگه بی خیال اون گلدون شده بودم. نگفته بودم که تصمیم گرفتم که دیگه بهش دل نبندم. نگفته بودم که دیگه فقط میخوام منتظر بمونم که یکی یکی برگها شو که سیاه میشن و میریزن و جمع کنم تا آخرین برگ. تا وقتی که بمیره. اینها رو نگفته بودم و نمی خواستم بگم. ولی همش تو مغزم بود. تا دیروز ... تا دیروز که باز هر دو تا شاخه جوونه زدن. آخه من چی کار کنم. نه میشه ازش دل کند، نه میشه بهش دل بست. چه جوری نبینم اون دو تا جوونه سبز کمرنگ رو که هزار تا آرزو دارن. چه جوری بهشون دل ببندم وقتی میدونم که فردا یا پس فردا باز دوباره هر دو شون میسوزن و سیاه میشن. کاش میدونستم که چی کار باید بکنم که بهشون کمک کنم. نورشون رو کم و زیاد کردم. فایده ای نداشت. آبشون و کم و زیاد کردم، بی فایده بود. بهشون ویتامین دادم اثری نداشت. این گیاه خونه ما هم هی با احساسات من بازی میکنه ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

نون و ریحون

وقتی تیتراژ آخر آخرین قسمت یک سریال تموم میشه و برای چند دقیقه همینجوری مات و مبهوت و بی حرکت میمانی، دو حالت دارد، یا اینکه سریال اونقدر قشنگ بوده و اونقدر قوی تموم شده که مبهوت داستان فیلم موندی. یا اینکه احساس می کنی به شعورت توهین شده و باور نمی کنی که چقدر وقت تلف کردی بابت دیدن این سریال. یعنی فکر کردن اگه از نوشابه و مرغ پخته و لاغر شدن تو زندان حرف بزنن و بعدش سر و صدا کنند که با تیغ سانسور افتادن به جون سریالشون، قابل قبول میشه که به بی سر و ته ترین نحو ممکن سریالشون رو تموم کنن؟ اونوقت شاکی هم میشن که چرا ملت میشینن فارسی وان میبینن! واقعا خجالت داره.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۱)

دایه مهربان تر از مادر شده بودم، می خواستم حسابی به اون جوونه کوچیک که بین این همه شاخه پر از برگ نیمه خشک به دنیا اومده محبت کنم که نکنه خشک بشه. نازش کردم. جوونه کوچیک افتاد و جوون مرگ شد. غصه خوردم. حالا باز یک جوونه بالا اومده و من از دور بهش محبت میکنم که زود زود بزرگ بشه و گلدون خونه ما رو سبز کنه.