۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

کشف جدید

همیشه برام سوال بود که چرا وقتی کسی برای موبایل من پیغام میذاره، تاریخ و شخصی که پیغام گذاشته معلوم نیست. یعنی آخر پیغام، همون خانومی که می گه آیا می خواهید پیام را پاک کنید یا ذخیره اش کنید، نمی گه که این پیام رو کی و چه وقتی گذاشته. امروز که داشتم پیام های موبایلم رو گوش می دادم مثل همیشه فسقلی موبایل رو از دستم گرفت و شروع کرد به فشار دادن دکمه های اون. یکهو دیدم که همون خانومه داره می گه که این پیغام در فلان روز، فلان ساعت توسط فلان شماره گذاشته شده. خلاصه کلام اینکه فسقلی بهم یاد داد که چنین تکنولوژی  برای پیام های موبایل در آمریکا وجود داره!!!!!
البته اولین باری نبود که از فسقلی یک ساله ام چیز یاد می گرفتم، قبلا هم چند تا قابلیت آیپد رو ازش یاد گرفته بودم!!!!

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

یه بوس کوچولو

به فسقلی یاد داده بودم که وقتی بهش می گم بیا مامانو بوس کن، میومد و لبهایش رو می گذاشت رو لپم و مثلا بوس می کرد. دیروز یهو خودش بی هوا اومد و بوسم کرد. اونقدر کیف داد ... اونقدر کیف داد که تا آسمون هفتم رفتم. 

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

به رنگ قرمز آلبالویی

(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)

آفتابی که بعد از ظهر‌ها از پنجره به اتاقمان می‌تابد، شاعرانه است. بلند است و تا وسطهای اتاق می‌آید. اتاق را یک جور خوبی روشن می‌کند. یک جور رمانتیک، خیال انگیز. آدم را شاعر می‌کند. حداقل آدم را وادار به خیالهای شاعرانه می‌کند.

آفتاب روی صورتت تابیده. هیچ صدایی نیست، حتی صدای نفس کشیدنمان هم نمی‌آید. آرام خوابیده‌ای. دلم برایت تنگ می‌شود. برای خنده‌هایت، برای مهربانی‌هایت. روزهای آخر پاییز است. برای دست‌هایت که همیشه یخ کرده، یک جفت دستکش قرمز خریده‌ام. دلم می‌خواهد قلم و کاغذ بردارم و برای دستهای تو و آفتاب بعد از ظهرهای پاییز و دستکش‌های قرمز شعر بگویم.

نور خورشید به آینه قدی اتاق رسیده، آینه نور را به دیوار روبرو داده و نور درست خورده به قاب عکس دونفره‌مان، بعد، از قاب عکس کج شده و رفته بالا و خورده به سقف، از لوستر گذشته و هزار تکه شده. نورهای هزار تکه روی سقف باهم می‌رقصند.

خودم را در آینه قدی می‌توانم ببینم، مو‌هایم سفید شده، نه همه موهای سرم، فقط روی شقیقه‌هایم، همانطور که دوست داری. روزی را که اولین موی سپید روی شقیقه‌ام را دیدم یادت می‌آید؟ چقدر ناراحت بودم. آن روز گفتی که موهای سفید روی شقیقه‌های یک مرد، او را جذاب‌تر می‌کند. موهای تو مشکی مشکی است. نگذاشتم سفید باشد، دوست نداشتی کسی موهای سفیدت را ببیند.

سایه برگهای درخت روبروی پنجره افتاده توی اتاق. پنجره را باز می‌کنم. باد آرامی می‌وزد. کمی سرد است. پتو رویت می‌کشم. سایه برگ‌ها روی زمین می‌رقصند. دلم یک چای آلبالوی دونفره می‌خواهد. از جایم تکان نمی‌خورم. نمی‌خواهم صدای کتری روی گاز این سکوت دل انگیز را بر هم بزند. هر سال تابستان برایت آلبالوی تازه می‌خرم و می‌گذارم فریزر. تا وقتی چشم‌هایت را باز کردی برایت چای آلبالوی تازه درست کنم. همنطور که دوست داری. یادم باشد آلبالوهای پارسال را بدهم به دختر همسایه، خیلی دوست دارد. تو او را ندیده‌ای. خیلی وقت نیست که اسباب کشی کرده‌اند. موهای مشکی مجعدی دارد و چشمان درشت قهوه‌ای. مرا یاد تو می‌اندازد. چانه و لب‌هایش شبیه توست. وقتی با او حرف می‌زنم انگار تو هستی که جوابم را می‌دهی.

سایه آفتاب کش آمده و به میز کنار تخت رسیده. شیشه قرمز رنگ عطرت زیر نور کمرنگ پاییزی می‌درخشد. یادم باشد برایت عطر بخرم. شیشه عطرت تقریبا تمام شده. هر بار که کسی سراغت می‌آید، به گردنت عطر می‌زنم، می‌دانم که چقدر دوست داری بوی عطر بدهی وقتی کسی تو را بغل می‌کند و می‌بوسد.

انگار از این سکوت بعد از ظهر صدای تک نوازی پیانو می‌شنوم. موسیقی آرامی که هر نتش سرمای خوشایندی در وجودم جاری می‌کند. پلک‌هایم کم کم سنگین می‌شود. تو را نگاه می‌کنم. می‌خواهم با تصویر تو به خواب روم. دلم می‌خواهد وقتی از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که می‌بینم صورت آرام تو باشد. شاید این بار با چشمهایی که مرا نگاه می‌کند.

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

ما سه تا!

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

آش دندون

اولين دندون فسقلي در ده ماه و نيمگي سر زد.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

به خاطر شبهای سه شنبه

(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)

دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و خمیازه می‌کشد. به بدنش کش و قوسی می‌دهد و دوباره زل می‌زند به صفحه کامپیو‌تر. میز او جلو‌تر از همه میز‌ها و درست کنار اتاق خانم رییس است. دست از پا خطا کند خانم رییس از پشت دیوار شیشه‌ای اتاقش او را می‌بیند. پیش خودش فکر می‌کند حتما خانم رییس حساب دقیقه‌هایی را که با تلفن حرف زده یا اس‌ام اس زده، دارد و احتمالا از حقوق ماه آینده‌اش کم می‌کند. پروژه‌ای که باید انجام می‌داد را تمام کرده، ولی تصمیم گرفته که یکی دو ساعت بیشتر بماند.

امروز بعد از ناهار، خانم رییس همه کارمند‌ها را جمع کرد و آمار ساعت‌های کاری کارمند‌ها را بلند برای همه خواند. دو نفر از کارمند‌ها را هم که ساعت کاریشان بیشتر از همه بود تشویق کرد. کمترین ساعت کاری مال او بود. دلش می‌خواست جلوی همه کارمند‌ها بایستد و بگوید که درست است که ساعت کاریش از همه کمتر است ولی همیشه کار‌ها را به موقع تحویل داده. چرا باید وقتی کاری ندارد در شرکت بماند و وقت تلف کند؟ ولی بیخیال شد و فقط لبخند تحویل رییس داد. آخر جلسه خانم رییس گفت که امیدوار است که این ماه کارمند‌ها بیشتر از گذشته کار کنند و حتی قول تشویقی هم داد. 

به خاطر تشویقی نبود که تصمیم گرفته بیشتر بماند. حوصله ندارد از شرکت بیرون برود. احساس پوچی می‌کند. هر از چند گاهی این حس بهش دست می‌دهد. شاید نمایش خانم رییس هم بی‌تاثیر نبوده. همیشه دلش می‌خواسته کار مهمی انجام دهد. هر سه شنبه شب که ماهواره برنامه آن خانم مجری را نشان می‌دهد که آرزو‌های دیگران را بر آورده می‌کند، هوایی می‌شود. مثلا یک بار خانم مجری یک عالمه پول به خانواده‌ای داد که هشت قلو داشتند. پول برای دانشگاه رفتن هر هشت بچه کافی بود. بیشتر از اینکه دلش بخواهد جای آن پدر و مادر باشد که آرزویشان بر آورده شده، دلش می‌خواهد جای خانم مجری باشد. دلش آن لبخند خانم مجری را می‌خواهد. لبخند رضایتی از اعماق وجود. بار‌ها و بار‌ها به شوهرش گفته که باید برود صدا و سیما و پیشنهاد یک همچین برنامه‌ای را برای ایران بدهد. مثلا اول از بر آوردن آرزوهای بچه‌ها شروع کنند. به همه بچه‌های ایران بگویند که آرزو‌هایشان را توی نامه بنویسند و برای او بفرستند. بعد از شرکت‌های بزرگ پول تبلیغات بگیرند و آرزوهای بچه‌ها را بر آورده کنند. مثلا اسباب بازی‌هایی که دوست دارند برایشان بخرند، یا بروند بابای یک بچه را از زندان آزاد کنند، بعد باهم بروند خانه آنها و آن بچه یکهو ذوق کند و از خوشحالی جیغ بکشد و آنوقت لبخند رضایت روی لبهای او بنشیند. یا مثلا فلان فوتبالیست معروف یا بازیگر معروف را ببرند خانه دختر دوازده ساله‌ای که آرزوی دیدن آن‌ها را دارد. از فکر کردن به جیغ‌های پر از شادی آن بچه‌ها هم مو بر تنش سیخ می‌شود و روی لب‌هایش لبخند رضایت نقش می‌بندد. هر بار که آرزویش را برای شوهرش تعریف می‌کند. شوهرش می‌خندد و می‌گوید: آرزو بر جوانان عیب نیست رویا خانم! 

رویا در حالی که هنوز به کامپیوترش زل زده، باز دلش می‌خواهد یک کاری انجام دهد. از آن کارهایی که لبخند رضایت روی لبانش نقش ببندد. هرچه رویا می‌بافد به این نتیجه می‌رسد که برای هر کار بزرگی احتیاج به پول دارد. یکبار که با شوهرش لیست پولدارهای دنیا را از اینترنت نگاه می‌کرد، به این نتیجه رسید که از صاحب فیس بوک یا ویندوز یا شرکت اپل هیچ چیز کم ندارند. مطمئن بود که او و شوهرش می‌توانند فکر بکری بکنند. یک اختراع یا کشفی بکنند و پولدار شوند. پیدا کردن یک ایده نو همیشه دغدغه ذهنی او و شوهرش بوده. ولی بیشتر اوقات بعد از چند ساعت تحقیق می‌فهمند که ایده‌شان قبلا به ذهن یک نفر دیگر رسیده. رویا معتقد است که اصولا یک مقدار دیر به دنیا آمده. حاضر است شرط ببندد که اگر قبل از اقلیدس به دنیا می‌آمد، الان بچه‌ها در مدرسه به جای هندسه اقلیدسی، هندسه رویایی می‌خواندند.

هفته پیش خانم مجری در آخر برنامه سه شنبه شب از همه خواست که هنگام رانندگی اس‌ام اس نفرستند. بعد تصویر چند نفر را که به خاطر فرستادن پیغام معلول شده بودند، نشان داد. بعد از برنامه رویا برای ناهار فردای خودش و شوهرش غذا پخت و بعد از پختن غذا رفت دوش بگیرد که ناگهان مثل ارشمیدس که از حمام بیرون پریده بود و ندا داده بود که "یافتم یافتم"، از حمام بیرون پرید و یکراست رفت اتاق کار شوهرش و فریاد زد که "یافتم یافتم". شوهرش از دیدن او که با هیجان حرف می‌زد و از مو‌هایش آب می‌چکید، زبانش بند آمده بود و نمی‌دانست چه باید بگوید. 

-بالاخره یه ایده توپ به ذهنم رسید که مطمئنم پولدارمون می‌کنه. 

شوهرش که هاج و واج به او نگاه می‌کرد، گفت: چی؟ 

- یه برنامه برای تلفن‌ها می‌نویسیم که نذاره راننده‌ها موقع رانندگی اس‌ام اس بزنن. مثلا سرعت رو چک کنه و اگه سرعت بیشتر از سرعت راه رفتن بود تلفن رو قفل کنه. 

رویا نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود و ادامه داد. 

- صبر کن... این ایده یه اشکالی داره... کسی که راننده نیست و تو ماشین نشسته هم نمی‌تونه پیام بفرسته، یا کسی که تو قطاره... آ‌ها فهمیدم،،، اگه شخص در حال حرکت، دو تا انگشت شستش رو به مدت یک دقیقه بذاره رو صفحه موبایل، اونوقت قفل تلفن باز می‌شه. 
- اینجوری که راننده‌ها رو می‌فرستی تو باقالی‌ها و بیشتر باعث کشته شدن اون‌ها می‌شی! 
- مسخره بازی در نیار. خیلی هم طرحم خوبه. حالا باید یک مقدار بیشتر روش فکر کنم. 
-اول برو خودتو خشک کن که سرما نخوری. 
- فکرشو بکن، تمام سازمانهای رانندگی دنیا طرحم رو می‌خرن. همه دنیا از من قدردانی می‌کنند. حتی ممکنه یه روز برم تو برنامه سه شنبه شب‌ها! 

آن شب رویا تا صبح خواب‌های خوب دید. خواب دید که جایزه نوبل گرفته، حتی جایزه اسکار هم گرفت! فردای آن شب بر عکس همه روز‌ها زود‌تر از شوهرش بیدار شد. آنقدر شاد بود و انرژی داشت که قهوه هم نخورد تا سرحال بیاید و بتواند سر کار برود. ولی شوهرش به سختی از خواب بیدار شد.

- چرا اینقدر کسلی؟ 
- نذاشتی دیشب بخوابم. از بس که از گرفتن جایزه نوبل و سیمرغ و اسکار خوشحال بودی... حالا چرا موقع سخنرانی اینقدر دستاتو تکون می‌دادی؟ نزدیک بود کور شم از بس انگشتهات خورد توی چشمم. 
- عیب نداره، عوضش به این فکر کن که به آرزوهامون می‌رسیم. 
- واقعا که به جای یه تخته، چند تا تخته‌ات کمه دختر جان! 

رویا همانطور به مانیتور زل زده و خیال بافی می‌کند. خانم رییس چراغ‌های دفترش را خاموش می‌کند. از اتاقش بیرون می‌آید. رویا را که می‌بیند، می‌گوید "خسته نباشید!"، بعد لبخند رضایتمندی می‌زند و خوشحال از اینکه برنامه تشویقی ظهر روی کم کار‌ترین کارمند شرکت اثر گذاشته از شرکت بیرون می‌رود.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

تف سربالا

روز سختي بود. فسقلي هنوز سرما خورده بود و آب دماغش جاري. نمي ذاشت به دماغش نزديك بشم. نمي شد هم ولش كنم چون با دماغ گرفته نمي تونست غذا بخوره. كلا كلافه بود. از صبح تا شب به من چسبيده بود و غر مي زد. بالاخره ساعت دوازده شب خوابيد. نه اينكه فكر كنيد ديگه تا صبح مي خوابه، تا صبح هر دو ساعت يكبار بلند مي شه!
تا ساعت يك نصفه شب مشغول تميز كردن آشپزخونه و غذا پختن بوديم. البته اون وسطها فسقلي هم يكي دو بار پاشد. معلوم نبود چشه.
بالاخره ساعت يك شب آقاي شوهر رفت و خوابيد. قهوه خورده بودم كه بتونم يكي دو ساعت كار كنم، رفتم سراغ كامپيوترم. روشن نشد. انگار مانيتورش سوخته بود. مات به مانيتور سياه نگاه مي كردم. انگار يه تف سربالا راست خورده باشه وسط پيشونيم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

وابستگي

فسقلي وقتي بيدار است، تمام مدت مشغول بازي و از اين طرف به آنطرف رفتن است ولي تمام حواسش به من است. كافي است از جايم بلند شوم يا چيزي كه دستم است را كنار بگذارم و چيز ديگري بردارم. بدو بدو سراغم مي آيد. تازگيها خواب بعد از ظهرش هم وابسته به من شده. خوابش كه مي برد مي گذارم توي تختش. نيم
ساعت بعد بلند مي شود و گريه مي كند. اگر دوباره بخوابانمش و توي تختش بگذارم ، از اتاق بيرون نرفته بلند مي شود، ولي اگر كنارش دراز بكشم تا سه ساعت هم مي خوابد! الان كه اينها را مي نويسم كنارش روي تخت دراز كشيده ام و او خوابيده است.
درست است كه به خاطر اينهمه وابسته شدنش غر غر مي كنم ولي انگار در اعماق وجودم اين وابستگي را دوست دارم. نشان به آن نشان كه وقتي براي اولين بار بهش شير خشك دادم كه يك قدم به طرف استقلال بود، من زار زار گريه مي كردم و فسقلي قلپ قلپ شير مي خورد!
دنياي عجيب و پر از تناقضي است اين دنياي مادر فرزندي ...

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

غربت

- مامانت اينا رفتن خونه دختر خاله ات. داداشم زنگ زد و گفت كه تلفن ها هنوز وصل نشده. موبايل بابات هم باطرى نداره. گفتم خبر بدم نگران نشى.

- چرا يهويى رفتن؟

- مگه خبر ندارى؟ زلزله اومده!

- نه! كى؟

- صبح تا شب پاى اينترنتى. نديدى همه دوستهات خبر زلزله رو پست كردن؟!

- فكر كردم كشور آذربايجان زلزله اومده.

- اونوقت چرا اينهمه دوستهاى تو خبرشو مى ذارن؟

- چه مى دونم. حس انساندوستى!

- واقعا يه لحظه هم فكر نكردى ممكنه شهر خودمون زلزله اومده باشه؟

- نه  ...  قرار نبود تا وقتى از خونه دورم ... قرار نبود تا وقتى از خونه دورم اتفاقى بيفته.

(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

ما ... آدمها ...

یکهو از خواب پریدم. انگار از یک تونل عمیق و تاریک گذشتم تا به دنیای بیداری رسیدم. دنیای عجیب و ترسناکی را در خواب دیده بودم. سگ سفید و پشمالویی که روبانی صورتی رنگ به سرش بسته بود، دور گردن دختر مو بور و کمر باریکی قلاده انداخته بود و او را دنبال خود می کشید. اندازه سگ چندین برابر دختر بود. خیابان پر بود از سگهای غول آسا که آدمها را به دنبال خود می دواندند. 
یاد دیروز بعد از ظهر افتادم که بیرون رفته بودم و در خیابان قدم می زدم. زن موبور و کمر باریکی را دیدم که پشتش به من بود و از من دور می شد. زن بولیز و شلوار ورزشی صورتی رنگی پوشیده بود و کالسکه ای را هل می داد. با خودم گفتم معلوم نیست این آمریکایی ها چه کار می کنند که این همه بچه می زایند و باز هیکلشان مثل نی قلیان است. سرعتم را زیاد کردم تا بچه درون کالسکه را ببینم. انتظار داشتم یک بچه تپل مپل با چشم هایی آبی در کالسکه خوابیده باشد. به کالسکه که نزدیک شدم ناگهان سگ کوچولو و سفید و پشمالویی را دیدم که یک روبان صورتی به موهای جلوی سرش بسته شده بود. سگ بیشتر به گوسفند های سفید و مامانی شبیه بود تا سگها. چشمها و نگاهش هم بامزه و معصوم بود. یکه خوردم. انتظار دیدن یک سگ را در کالسکه نداشتم. خودم را جمع و جور کردم، لبخند زدم و رد شدم. 
به خانه که رسیدم، روی مبل ولو شدم. یک بسته چیپس باز کردم. در حالیکه چیپس می خوردم تلویزیون را روشن کردم. اخبار محلی پخش می شد. خبر آخر را که شنیدم برای چند ثانیه دهانم باز ماند. احساس کردم که یکهو وارد دنیای عجیب و ناشناخته ای شده ام. گوینده خبر درباره آخرین دست آورد دانشمندان حرف می زد. بر اساس آخرین تحقیقات آنها تابش مستقیم نور خورشید برای پوست سگها مضر بود و آنها استفاده از کرم ضد آفتاب مخصوص سگها را هنگام پیاده روی پیشنهاد می دادند. همینطور هاج و واج مانده بودم که تبلیغهای تلویزیون شروع شد. تبلیغ ماشین، لیزر مو و آب پرتقال. آخرین تبلیغ تصویر یک کودک آفریقایی لاغر بود که شکم بر آمده ای داشت. گوینده روی تصویر گفت که اگر ماهانه ده دلار کمک کنیم جان یک کودک را از مرگ نجات می دهیم. 
همینطور روی مبل دراز کشیده بودم و سریال می دیدم که باز آگهی های بازرگانی شروع شد. این بار انجمن حمایت از حیوانات عکس یک گربه یک چشم و یک سگ لنگ را نشان می داد که مظلومانه به دوربین نگاه می کردند و تبلیغ می کرد که با اهدای ماهانه سی دلار جان یک حیوان بی سر پناه را نجات دهیم. چشمهایم سنگین شد و همانجا روی مبل خوابم برد تا امروز صبح که از خواب پریدم. 
لباسهایم را پوشیدم و هول هولکی یک لیوان شیر و چند بیسکویت خوردم. ماشین را روشن کردم و به سمت محل کارم راه افتادم. رادیو را روشن کرده بودم و به خوابی که دیده بودم فکر می کردم. گوینده رادیو در مورد افسردگی حیوانات خانگی حرف می زد. دلم برایشان سوخت. حتی برای آن سگ پشمالوی سفید توی کالسکه که نکند افسرده شده باشد که نمی تواند روی تپه های پر از چمن بدود. 
باران گرفت. شیشه جلوی ماشین کم کم پر از قطره های باران شد. شیشه پاک کن ماشین را روشن کردم. شیشه ماشین که پاک شد خودم را در خیابان ولیعصر دیدم. باران می بارید. شیشه پاک کن ماشین هم به چپ و راست می رقصید. دخترک دوازده سیزده ساله ای گل نرگس می فروخت. همه گلهای نرگسش را خریدم. با خودم عهد کرده بودم که همیشه همه گلهایی را که گلفروش های دوره گرد در باران می فروشند، بخرم. با صدای بوق یک ماشین به خودم آمدم. شنیدن صدای بوق ماشین در یک شهر کوچک و آرام در شمال آمریکا اصلا معمول نبود. چراغ سبز شده بود و من هنوز حرکت نکرده بودم. ماشین را در نزدیکترین خیابان به شرکت پارک کردم. مرد قوی هیکلی با یک سگ بزرگ قهوه ای به من نزدیک می شد. سگ مثل سگ کارتن بل و سباستین بود. مرد قوی هیکل و سگ بزرگش از کنار من گذشتند. منتظر بودم که چراغ عابرپیاده سبز شود که به آنطرف خیابان بروم. مرد و سگش یک متر بیشتر از من دور نشده بودند که سگ ایستاد. یک پایش را بالا آورد و به دیوار کنار خیابان جیش کرد. 
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

در احوالات بچه داری!

۱- وقتي بچه داره خيلي گريه مي كنه و بعد يهو ساكت مي شه، احتمالا دمپايي هاي مامانش رو پيدا كرده و داره مي خوره!
۲- بعد از بچه دار شدن خوردن چايي كه گرمايش همون باشه كه دوست داريد را فقط در خواب تجربه خواهيد كرد!
۳- دستشويي رفتن دلنشين را كه اصلا حرفش را نزنيد!!!
۴- وقتي بچه خوابشه مي گيره شروع مي كنه به بهانه گرفتن. خيلي خسته هست ولي بلد نيست بخوابه. دلت مي خواد زودتر بخوابه و بتوني به كارات برسي. ولي وقتي توي بغلت خوابش مي بره ديگه دلت نمي ياد زمينش بگذاري و بري سر كارات. دلت مي خواد همينجوري بشيني و فقط نگاهش كني.
۵- گاهي وقتها شرايطي پيش مياد كه پستونكي كه زمين افتاده رو مي دي كه بخوره!!!
۶- حس خوبي به آدم دست مي ده وقتي دو تا چشم كوچولو هر جا كه مي ري دنبالت مي كنه. هر جا كه مي شيني مي آد كنارت براي خودش بازي مي كنه. احساس اين نيروي جاذبه اي كه بين تو و اون وجود داره يكي از بهترين احساسهاي دنياست.
۷- وقتي دوازده شب مي شه و بالاخره وروجك چشمهاش رو هم مي ذاره و مي خوابه، سراغ عكسها و فيلمهايي كه اون روز ازش گرفتي مي ري و اونها رو نگاه مي كني و دلت يك دنيا براش تنگ مي شه. اونقدر كه دلت مي خواد بري و بغلش كني و ببوسيش.
۸- قبل از اينكه بچه دار بشي با خودت فكر مي كني امكان نداره تحت هيچ شرايطي بچه رو با تلويزين آشنا كني. وقتي بچه به دنيا مياد، بعضي از وقتها همينطور كانال عوض مي كني ببيني كدوم برنامه كودك رو دوست داره تا يه لحظه آروم بشه!!!
۹- كلا وقتي بچه خوابه، عكس هر بچه اي رو ببيني تو هر موقع از روز دلت واسش تنگ مي شه!
۱۰- هر چقدر هم كه پشتي و متكا كنار ديوار بچيني، بالاخره بچه يه سوراخي اون وسط پيدا مي كنه كه سرش رو از اونجا به ديوار برسونه!
۱۱- يكي از بزرگترين دغدغه هاي مادر اينه كه چرا شكم بچه ام كار نمي كنه يا چرا شكمش اينهمه كار مي كنه!
۱۲- وقتهايي هست كه بچه گريه مي كنه، نه غذا مي خوره، نه جاش كثيفه، نه مي خوابه، نه تو بغل آروم مي گيره، نه رو زمين و نه رو تختش. اين لحظه ها كم نيست و آدم به معناي واقعي مستأصل مي شه!
۱۳- از عواقب بچه دار شدن صبحانه هاي هول هولكي، نهارهاي هول هولكي و نمازهاي هول هولكي.
۱۴- عشق و خستگي و لذت و كلافگي چنان در لحظه هاي بعد از بچه دار شدن بهم آميخته اند كه نمي تواني جدايشان كني.
۱۵- اشكال ماجرا اين است كه مادرها هم آدم هستند و احتياجات جسمي و روحي يك آدم را دارند، مثل احتياج به خواب و غذا و چندساعتي كه فقط براي خودشان باشد. و من هر بار كه به اين موضوع فكر مي كنم به ياد مي آورم كه بچه ها تا وقتي پدر و مادر نشده اند دركي از اين قضيه ندارند و فكر مي كنند پدر و مادر فقط پدر و مادر هستند و اين بچه ها هستند كه فقط نياز دارند و بايد نيازهايشان برطرف شود.
۱۶- يكي از لذت بخشترين كارهاي دنيا اينه كه بچه ات رو غرق در بوسه كني. كف پاش، پشت گردنش ...
۱۷- بو كردن ني ني كوچولوها خيلي كيف داره.
۱۸- بعد از بچه دار شدن ارزش وقت خيلي بيشتر درك مي شه. مثلا وقتي بچه خوابه، بايد خيلي سريع كارها رو انجام داد. وقتي براي تلف كردن نيست. بارها شده كه دلم خواسته يك كمي وقت تلف كنم و بعد به كارهام برسم. مثلا فيس بوك بازي كردم، اونوقت بچه وسط نمازم از خواب پا شده يا وسط نهار. و من حسرت اون وقتي رو خوردم كه تلف كردم. اين جور وقتها گاهي ياد قيامت هم مي افتم. ياد حسرتي كه خواهم خورد. البته هنوز آدم نشدم ولي اميدوارم اين ياد آوري هرروزه قيامت يه تاثيري روم بذاره!
۱۹- اين جمله رو بايد با طلا نوشت كه وقتي بچه مي خوابه همه برن بخوابن! فقط يه سوال اينجا پيش مياد كه پس كي به بقيه كارا مي شه رسيد؟! اين كارايي كه مي گم كار فوق العاده اي نيست، همون بر طرف كردن احتياج روزانه مثل گرسنگي يا تميز كردن خونه يا ...
۲۰- واقعا برام سواله كه چه فرقي هست بين اينكه به فاصله بيست سانتي از بچه بشيني و كاري نكني و بچه هم اصلا باهات كاري نداشته باشه، با اينكه به فاصله چند متر اونطرفتر بشيني و بتوني يه كوچولو يه كاري انجام بدي و باز بچه بهت كاري نداشته باشه؟!
۲۱- وقتهايي هم هست كه بچه شيرش رو خورده، عوض شده، بعد روي زمين مي ذاريش. كنارش مي شيني. بچه مشغول بازي مي شه. براي خوش قل مي خوره و توجهي به مادرش نداره. آروم پا مي شي مي ري آشپزخونه. نگاهش مي كني اون هم نگات مي كنه و دوباره مشغول كار خودش مي شه. تو هم مشغول كارت. بعد دوباره نگاش مي كني رفته پشت مبل. صداش مي كني از پشت مبل مياد بيرون و مي خنده و دوباره مي ره پشت مبل. چك مي كني كه بچه درخطر نباشه و دوباره مي ري سر كارت. هي صداش مي كني و مي بيني همه چي مرتبه. دست و پاتو گم مي كني. نمي دوني واقعا از اين لحظه بايد چطوري استفاده كني. همش مي ترسي نكنه الان تموم شه.
۲۲- طراحان كنترل تلويزيون، دمپايي، بند پرده پنجره و انواع و اقسام سيمهاي برق در جذب بچه ها و سرگرم كردنشون خيلي موفق تر هستند تا طراحان اسباب بازي مخصوص كودكان شش ماهه!
۲۳- ديگه فكر كنم واسه يه پست وبلاگ بس باشه. اگه شد باز هم در اين مورد مي نويسم. اگه حال و هواي هر قسمت اين پست يه جوره واسه اينه كه هر كدومش رو در يه حالي نوشتم!

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

روزگار كودكي

امروز دو دختر هشت نه ساله در خانه مان را زدند. چشمهاي هر دو آبي بود و موهايشان بور. دختري كه چشمهاي درشت تري داشت خجالتي بود و حرفي نمي زد. هر دو يك كيف پارچه اي به دست داشتند كه پر از اسباب بازي هاي ريز و درشت بود. آن يكي دختر كه چشمهايش از خوشحالي برق مي زد گفت كه مي خواهند اسباب بازيهايشان را بفروشند و آيا من خريدار هستم يا نه. لبخندي زدم و گفتم نه و در را بستم. در را كه بستم ياد هفت هشت سالگي خودم افتادم. آلبوم نفيسي از عكسهاي آدامس داشتم. هر بعد از ظهر آلبومم را مي بردم حياط و عكسهاي تكراري را با عكس آدامسهايي كه نداشتم و مال بچه هاي همسايه بود، تاخت مي زدم. يك روز من و دوستم به اين نتيجه رسيديم كه آلبوم ما از همه آلبومهاي بچه ها نفيس تر است و عكسهايي دارد كه بقيه آرزوي داشتنشان را دارند. تصميم گرفتيم آنها را بفروشيم. تمام بعد از ظهر يك روز تابستان را نشستيم و براي هر عكس يك قيمت گذاشتيم. آن شب را با ذوق و شوق خوابيدم و منتظر بودم كه زودتر صبح شود تا تجارتمان را آغاز كنيم. فرداي آنروز سراغ دوستم رفتم كه با هم به حياط برويم و كارمان را شروع كنيم. دوستم بهم گفت كه در مورد تصميممان با مادرش مشورت كرده و مادرش گفته كه هر چقدر بخواهد به او پول مي دهد ولي نبايد اين كار را بكند. خلاصه اينطوري شد كه اولين نقشه تجارت و پولدار شدن من نقش بر آب شد.
ياد اين خاطره كه افتادم و ياد شرم يكي از دخترها و شوق ديگري، با خودم گفتم كاش يك چيزي ازشان خريده بودم. حالا كودكم را در آغوش گرفته ام و برايش زمزمه مي كنم:
يادم آمد
شوق روزگار كودكي
مستي بهار كودكي
يادم آمد
آنهمه صفاي دل كه بود
خفته در كنار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي كينه بود
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
روز و شب دعاي من
بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه مرا
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا

كودكم كم كم چشمهايش سنگين مي شود و مي خوابد. مي بوسمش و آرام سر جايش مي گذارم. آهنگي كه دارم مدام زمزمه مي كنم را مي توانيد ازاينجا بشنويد.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

جدا افتاده

امروز درخت بلند و تنومندي ديدم كه گلهاي سفيدي داشت به اندازه يك هندوانه. انگار اين درخت از زمان دايناسورها جا مانده بود.

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

دوري

دوري يعني وقتي مامان بزرگت براي هميشه رفته بهت زنگ بزنن كه مامان بزرگت حالش بده و براش دعا كن. بعد توي خوش باور هم بشيني دعا كني يهو شك كني نكنه ... به آقاي شوهر بگي بعد اون با سر تاييد كنه و تو بشيني شش ساعت تمام زار بزني. اون هم تنهاي تنها.
دوري يعني وقتي بچه ات به دنيا مياد بابات تو گوش چپ و راست عكس بچه ات اذان و اقامه بگه.
دوري يعني بزرگ شدن بچه ات از دريچه دوربين اسكايپ.
دوري يعني مادربزرگها، پدربزرگها، خاله ها و عمه هاي دو بعدي.
دوري يعني نه پير شدن كسي رو مي بيني، نه بزرگ شدن كسي. نه عروسي دوستي مي ري و نه مادر شدن دوستي رو مي بيني. نه مردن كسي رو مي بيني نه به دنيا اومدن كسي رو.
دوري يعني بشيني فيلم عروسيت رو ببيني كه دلت وا بشه. اونوقت وقتي فيلم مي رسه به قسمت سالن و آدمها، بشيني زار زار گريه كني.
دوري يعني يه عالمه حرف كه تنهايي بايد صدبار تكرارش كني تا برات عادي بشن و بتوني فراموش كني. دوري يعني فقط خودتي و خودت. دوري يعني تنهايي ...
دوري يعني يه عالمه حرف جمع شده تو گلوت، از اون حرفهايي كه نه مي شه پاي تلفن گفت و نه مي شه توي چت نوشت، از اون حرفهايي كه فقط مي شه چشم تو چشم گفت.
دوري يعني دوري ... با خودت تعارف نداشته باش دوري يعني اينكه نيستي. نيستي و در نبودنت همه چي داره تغيير مي كنه و تو هنوز تو خيال گذشته هايي.

آن روزها ... آن روزهای خوب ... آن روزهای دور ...

آن روزها که سرم پر از سودای نوشتن بود، همیشه با خودم یک دفترچه کوچک داشتم که هر چه به ذهنم می رسید زود در آن می نوشتم. چند روز پیش برای خودم یک دفترچه کوچک خریدم که همراه پیاده روی های هرروزم شود. دلم می خواهد دوباره سرم پر از سودای نوشتن شود.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

يك روز از اين روزهاي من!

از صبح جيغ كشيده و داد زده و من ديگه كلافه شده بودم. همش منتظر بودم كه باباش بياد خونه و من يه سر برم بيرون پياده روي.
نمي دونم چرا ساعت وقتي به پنج رسید ديگه جلو نمي رفت. بالاخره باباش اومد و من زدم بيرون، سر راه يه بستني قيفي خريدم. بستني رو ليس مي زدم و سر به هوا راه مي رفتم. از مقابل يه كلاس آموزش بوكس رد شدم و نگاهم روي خانم مربي كه به مردها بوكس ياد مي داد ماند. من دور مي شدم ولي نگاهم مانده بود و سرم به نسبت دور شدنم مي چرخيد. فكر كنم چشهمايم هم گرد شده بود. نه اينكه خيلي تعجب كرده باشم. احساس كردم دارم اداي كوچكم را در مي آورم وقتي چيز جديدي مي بيند. نگاهش ثابت مي شود و آنقدر گردنش را مي چرخاند كه بيشتر آن چيز جديد را ببيند. توي خانه ما بر عكس شده. به جاي اينكه بچه به اداهاي بزرگترها نگاه كند و ياد بگيرد، ما از او ياد مي گيريم. اون اوايل كه همش لبهايش را جمع مي كرد و به اصطلاح غنچه مي كرد، اگر دقت مي كردي مي ديدي هر كدوم از ما وقتهايي كه داشتيم يه كاري رو انجام مي داديم لبهامون رو غنچه مي كرديم
انگار اون موقع هم داشتم مثل كودكم مي شدم. رفتم توي مغازه، دلم خواست براي خودم چيپس و سس آووكادو بخرم، براي رسيدن به چيپس بايد از قسمت وسايل كودكان مي گذشتم. نمي دونم چرا همه بچه هاي عالم مثل هم مي خندن؟! وقتي اون فسقلي هايي كه رو بسته هاي پوشك مي خنديدن رو ديدم دلم واسه كوچك خودم تنگ شد. مادر بودن هم واسه خودش پارادوكس عجيبي است. به خانه كه برگشتم كوچك در بغل پدرش بالا و پايين مي پريد و داد و هوار مي كرد و پدرش هم دست به كمر كه يعني كمرم درد گرفت از دست اين وروجك!

بن بست

پسر شش ماهه من هنوز معني راه بسته نمي داند. هنوز نمي داند كه هميشه نمي شود از همه چيز عبور كرد. گاهي مي خواهد از ديوار هم آنطرفتر رود. تمام تلاشش را مي كند. دست از تلاش و تكاپو براي عبور نمي كشد تا من سراغش نروم و بغلش نكنم. گاهي به او حسودي ام مي شود كه نمي داند بن بست هم وجود دارد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

سقوط


- هر روز می آی اینجا؟
- آره.
- من هم هرروز می آم.
- تا حالا ندیده بودمت. 
- معمولا یکی دو ساعت زودتر می اومدم. ولی می خوام از این به بعد همین موقع بیام.
- چطور؟
- یه فکرهایی دارم.
- چه فکرهایی؟
- خیلی وقته که می خوام خودمو از این بالا پرت کنم ولی نمی تونم.
- چرا؟
- چون می ترسم.
- الان دیگه نمی ترسی؟
- فکر کنم دم غروب ترسش کمتره.
- چرا؟
- خورشید هم دم غروب از این بالا میره اون پایین.
- چه جالب!
- وقتی آدم خودشو از این بالا پرت کنه پایین چه حسی داره؟
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اینکه بخواد بمیره یا زنده بمونه. 
- کدومش بهتر؟
- بخواد بمیره.
- چرا؟
- به هر حال تهش مرگه، کسی قرار نیست از این ارتفاع نجات پیدا کنه. ولی اگه کسی که پریده دلش بخواد زنده بمونه سعی می کنه که شاخه های این درختا رو بگیره که هیچ کدوم قدرت نگه داشتن یه آدم رو ندارن. یا لبه این صخره ها رو که اونها هم خیلی سست هستن.  با این تقلاها فقط خودش رو زخمی می کنه و رنجش رو بیشتر. ولی اگه بخواد بمیره، چشمهاشو می بنده و از سقوطش لذت می بره.
- اگه من بپرم سعی می کنی نجاتم بدی؟
- بستگی داره که بخوای نجاتت بدم یا نه.
- فکر کنم اگه یه روز بپرم تصمیممو گرفتم که بمیرم.
- پس نجاتت نمی دم. به تصمیمت احترام میذارم.
- خیالم راحت شد. خب خداحافظ تا فردا.
- من دیگه اینجا نمی آم.
- چرا؟
- دوست ندارم هر وقت که دریا رو از این بالا می بینم یاد تو بیفتم که مردی.
- پس من اینجا خودمو پرت نمی کنم.
- چرا؟
- دیگه اینجا رو واسه پرت شدن دوست ندارم. 
- حتی دم غروب؟
- آره، پس مطمئنی که اگه بخوام بمیرم موقع سقوط حس بدی ندارم؟
- آره. 
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خداحافظ.
- نگفتی؟
- مگه من ازت پرسیدم چرا می خوای خودتو پرت کنی؟
-خداحافظ.
-خداحافظ.

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

قاصدكها ... دلفينها ...

پيشترها هروقت آرزو يا دعايي مي كردم، اگر قاصدكي از آسمان پايين مي آمد يا قاصدكي را لابلاي برگهاي گلي پيدا مي كردم، مطمئن مي شدم كه خدا دعايم را شنيده و حتما به آرزويم مي رسم. امروز كنار دريا ( اقيانوس) كه رفته بودم دعا كردم. توي دلم گفتم خدايا اگه صدامو شنيدي و قراره همه چي درست بشه، يه دلفين توي آب ببينم. يك ربع چشمهام رو دوختم به آبي دريا و چيزي نديدم. باز توي دلم گفتم خدايا مي دونم كه صدامو شنيدي حتي اگه امروز هيچ دلفيني روي آب نياد. يكهو يك دلفين پريد بالا و برگشت توي آب. پشت سرش چندتاي ديگه. تمام وجودم پر از شادي شد. بي اختيار بلند خنديدم. سايه لبخند خداوند روي آب پيدا بود.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

...

يه حسي بهم مي گه بايد از همين حالا شروع كنم يه نامه بنويسم واسه روزي كه اين فسقلي ازدواج مي كنه و از پيشم مي ره. احتمال خيلي زياد اون موقع فرصت خيلي از حرفها نمي شه.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

حادثه

هنوز مطمئن نیستم که خبرِ درستی هست یا نه، ولی می خواهم قبل از فهمیدن آن در موردش بنوسم، اینطوری تاثیرگزارتر می شود!
دیروز یکی از دوستانمان گفت که اگر هنگام رانندگی کودک در صندلی مخصوصش نباشد، پلیس بچه را می گیرد. پسرک من هم خیلی ماشین سواری دوست ندارد. بیشتر از نیم ساعت که در ماشین باشد و خوابش نبرد شروع می کند به غرغر کردن. من سعی می کنم با اسباب بازی سرگرمش کنم. ولی بیشتر از ده دقیقه نمی توانم حواسش را پرت کنم. بعد شروع می کند آرام آرام گریه کردن. اگر بغلش نکنم صدای گریه اش بلندتر می شود، بعد سرخ می شود، وقتی خیلی بلند گریه می کند ناگهان نفسش بند می آید. گاهی هم آب دهانش می پرد توی گلویش و انگار دارد خفه می شود. خلاصه شرایطی پیش می آید که نمی شود بغلش نکرد.
حالا تصور کنید پشت چراغ قرمز هستیم. ترافیک سنگین است. بچه حوصله اش سر می رود و گریه می کند. آنقدر گریه می کند که با خودم می گویم گور بابای جریمه پلیس. بچه ام دارد هلاک می شود. بغلش می کنم. نمی دانم پلیس اگر ما را در این وضعیت ببیند بچه را از ما می گیرد. چراغ سبز می شود. ترافیک آنقدر سنگین است که آقای شوهر نمی تواند خط عوض کند و کناری برود و پارک کند. مجبور می شود به سمت جلو حرکت کند. ناگهان پلیس از خیابان سمت چپ وارد می شود و برای ما چراغ می زند که در کناری پارک کنیم. چون پای پلیس وسط آمده، ماشین ها به ما راه می دهند و ما به کوچه خلوتی می رویم و پارک می کنیم.
پلیس قوی هیکلی به پنجره ماشین می زند و اشاره می کند که با بچه پیاده شوم. با ترس و لرز پیاده می شوم. پلیس دیگری با آقای شوهر حرف می زند و گواهی نامه و مدارک ماشین را چک می کند. پلیس غول پیکر می خواهد بچه را از من بگیرد. می خواهم برایش توضیح بدهم که چرا بچه را بغل کرده بودم. ولی به حرف های من گوش نمی دهد. مقاومت می کنم تا بچه را ندهم ولی پلیس به زور بچه را از من می گیرد. به سمت پلیس غول پیکر می روم تا بچه را پس بگیرم. مرا با خشم به کناری هول می دهد. دوباره به سمتش می روم و التماس می کنم. اصلا به من نگاه نمی کند. بچه گریه می کند. من هم گریه می کنم. این بار بدون اعتنا به پلیس به سمت بچه می روم که بغلش کنم. پلیس من را محکم هول می دهد که زمین می خورم. عصبانی شده ام. به سمت پلیس حمله می کنم. پلیس در حالی که به من فحش می دهد، دوباره مرا به سمتی پرت می کند. این بار با صورت به زمین می خورم. احساس می کنم دماغم شکسته است. سرم را به سختی بالا می گیرم. خون از دماغم جاری شده و به زمین می ریزد. احساس می کنم یک شیر زخمی خشمگین هستم. بچه بلند بلند گریه می کند. نعره می کشم و به سمت پلیس حمله ور می شوم. می خواهم این بار دستش را گاز بگیرم و بچه را بغل کنم و فرار کنم. دهانم به دست پلیس نرسیده، مرا با لگد به زمین پرت می کند و تهدیدم می کند.
پلیس دیگری که مشغول بازجویی آقای شوهر بود به سمت پلیس قوی هیکل می آید تا کمکش کند. باید قبل از رسیدن او کاری کنم وگرنه دیگر زورم به آنها نمی رسد و بچه را با خودشان می برند. آنوقت من چه جوری بچه را پیدا کنم تو این دیار غریب. اصلا نکند بلایی سرش بیاورند. نکند آنقدر اذیت شود که تا آخر عمر خاطره این شب یادش نرود. این بار بلندتر نعره می کشم. خودم را به سمت پلیس غول پیکر پرت می کنم. قبل از اینکه به پلیس برسم، او اسلحه اش را بیرون می آورد و در حالیکه فحش می دهد به سمتم شلیک می کند. قلبم تیر می کشد. داغ می شوم. روی زمین می افتم. چشم از کودکم بر نمی دارم. او هم مرا نگاه می کند. درست مثل وقت هایی که می خواهم بخوابانمش. بغلش می کنم، آرام راه می روم، گاهی وقتها هم گهواره اش می شوم. خوابش که می گیرد، نگاهش روی نگاهم ثابت می شود. آنقدر همدیگر را نگاه می کنیم که پلکهایش سنگین می شود و به خواب می رود. من هم آنقدر نگاهش می کنم تا کم کم پلکهایم سنگین می شود و می میرم.
تیتراژ پایانی فیم روی پرده سینما بالا می رود و ترانه ای پخش می شود، از آن ترانه هایی که پایان فیلمهای مسعود کیمیایی یا ایرج قادری پخش می شود!!!

واژه جدید

 علاوه بر واژه های چهاردست و پا و سینه خیز باید واژه کمر خیز یا کتف خیز رو هم به حرکات کوچولوها اضافه کنند!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

دلتنگم ...

لعنت به اين همه قانون نانوشته كه اگر آدم بخواهد چند صباحي به دلش رفتار كند كنار گذاشته مي شود از اين مسابقه. دلم جزيره اي را مي خواهد خالي از اين همه قانون و مسابقه. دلم جزيره اي را مي خواهد كه زمان در آن ايستاده باشد. اصلا دلم اتاق نوجواني ام را مي خواهد. آنجا براي آقاي شوهر و آقاي كوچك هم جا هست.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

زبان جديد

چندبار حرف "ح" را بلند تكرار كنيد و بعد حرف "خ". دقت كنيد كه از كجاي حلقتان هر كدام از اين حروف را ادا مي كنيد. حالا سعي كنيد كه حرف جديدي بگوييد از جايي از حلقتان كه بين جاي "ح" و "خ" باشد، همينجوري مي شود كم كم يك سري حرف جديد و بعد هم زبان جديد ساخت. زباني كه فقط خودتان از آن سر در مي آوريد. مي توانيد براي هر كدام از حروف جديد هم شكلهاي جديد براي نوشتن آنها درست كنيد!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

براي اولين بار

ديروز براي اولين بار تونست كه دمر بشه. حواسم بهش نبود. داشتم جمع و جور مي كردم. يهو برگشتم و ديدم كه دمر شده. از خوشحالي مي خواستم جيغ بكشم. احساس مي كردم كه پسرم قهرمان شده. ولي خودش نفهميده بود كه چه كار بزرگي كرده. غرغر مي كرد كه برش گردونم. آخه اصلا دوست نداره كه دمر باشه! اول به آقاي شوهر زنگ زدم و بعدش هم به مامانم اينها و خبر موفقيت كوچكم را دادم. كاش اينقدر من و اين كوچولو تنها نبوديم و ذره ذره بزرگ شدنش رو عزيزترين هايمان هم مي ديدند.

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

آدرسش فسقلیه ولی اسمش قاصدک تنها! :(

ای بابا، چرا هر چند وقت یک بار یک وبلاگ غم انگیز می خوره به پست من. خیلی دردناکه، پست های اول رو می خونم پر از شادی و امیده و یهو آخرش همه چی خراب می شه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

پياده روی

پرواز مرغان ماهيخوار
بالای سرم
هراس انگيز است
مردی سگش را با كالسكه به گردش آورده
خورشيد كم كمك به وصال آرامترين اقيانوس مي رسد
كودكي يك ساله همراه مادرش روي شنهای ساحل قهقهه مي زند
و من محو اينهمه زيبايي دلتنگ كودك كوچكم مي شوم
پشت به غروب خورشيد
راهي خانه

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

تن های تنها

- وای خدای من، اینجا رو نگاه کن، ... نارنج ...، می دونی چند ساله که نارنج نخوردم؟
پیرمردی که جلوی من در صف ایستاده بود برگشت به طرفم، لبخندی زد و گفت "نارنج با ماهی خیلی خوب می شه." دولا شد و چند تا نارنج برداشت.
- پس شما هم قراره آخر هفته سبزی پلو ماهی درست کنید؟
پیر مرد در حالی که نارنج ها را برای حساب کردن جلوی آقای صندوقدار می گذاشت گفت: " من که خودم بلد نیستم ماهی درست کنم، فردا میام رستوران روبه رویی، ماهی می گیرم، نارنج هام رو هم با خودم میارم"

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

مادرم

میگن که آدم تا وقتی خودش مادر نشده، قدر مادرش رو نمی دونه، چون نمی دونه مادرش چقدر واسش زحمت کشیده تا به اینجا رسیده. ولی من نه به خاطر اینکه مادر شدم، نه به خاطر اینکه من هم درد رو تجربه کردم که البته به اندازه دردی که مادرم کشیده نبوده، نه به خاطر اینکه حس دوست داشتن فرزند رو تجربه کردم قدر مادرم رو بیشتر می دونم. به خطر اینها هم هست، ولی بیشتر به خاطر اینه که می بینم چقدر بی نظیر به کودک من محبت می کنه، به خاطر اینه که باز هنوز هم من که مادر شدم نشسته ام و او مادرانه زحمت می کشه. بعضی از آدمها به طور ذاتی مادر هستن، ربطی به این نداره که اصلا بچه دارن یا نه. گاهی فکر می کنم، نه اصلا مطمئن هستم که من نمی تونم مثل مادرم بشم.

مثل پروانه دور بچه ام می چرخد و من نگاهش می کنم. عاشقانه نگاهش می کنم. من مادرم را عاشق تر شدم.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

شنل قرمزي

بايد وقت بگذارم و همه اون قصه هاي قديمي كه واسه بچه ها مي خونند تا خوابشون ببره رو يه دور مرور كنم. چند شب پيش داشتم براش قصه شنل قرمزي رو مي گفتم كه خوابش ببره، آخرش يادم نمي اومد كه شنل قرمزي چطور آقا گرگه رو شكست مي ده و مادر بزرگ رو نجات مي ده. حالا خوبه تو اين سن و سال نمي فهمه كه من قصه رو ماست مالي كردم. تا دير نشده بايد از اول ياد بگيرم!!!