(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
دستش را جلوی دهانش میگیرد و خمیازه میکشد. به بدنش کش و قوسی میدهد و دوباره زل میزند به صفحه کامپیوتر. میز او جلوتر از همه میزها و درست کنار اتاق خانم رییس است. دست از پا خطا کند خانم رییس از پشت دیوار شیشهای اتاقش او را میبیند. پیش خودش فکر میکند حتما خانم رییس حساب دقیقههایی را که با تلفن حرف زده یا اسام اس زده، دارد و احتمالا از حقوق ماه آیندهاش کم میکند. پروژهای که باید انجام میداد را تمام کرده، ولی تصمیم گرفته که یکی دو ساعت بیشتر بماند.
امروز بعد از ناهار، خانم رییس همه کارمندها را جمع کرد و آمار ساعتهای کاری کارمندها را بلند برای همه خواند. دو نفر از کارمندها را هم که ساعت کاریشان بیشتر از همه بود تشویق کرد. کمترین ساعت کاری مال او بود. دلش میخواست جلوی همه کارمندها بایستد و بگوید که درست است که ساعت کاریش از همه کمتر است ولی همیشه کارها را به موقع تحویل داده. چرا باید وقتی کاری ندارد در شرکت بماند و وقت تلف کند؟ ولی بیخیال شد و فقط لبخند تحویل رییس داد. آخر جلسه خانم رییس گفت که امیدوار است که این ماه کارمندها بیشتر از گذشته کار کنند و حتی قول تشویقی هم داد.
به خاطر تشویقی نبود که تصمیم گرفته بیشتر بماند. حوصله ندارد از شرکت بیرون برود. احساس پوچی میکند. هر از چند گاهی این حس بهش دست میدهد. شاید نمایش خانم رییس هم بیتاثیر نبوده. همیشه دلش میخواسته کار مهمی انجام دهد. هر سه شنبه شب که ماهواره برنامه آن خانم مجری را نشان میدهد که آرزوهای دیگران را بر آورده میکند، هوایی میشود. مثلا یک بار خانم مجری یک عالمه پول به خانوادهای داد که هشت قلو داشتند. پول برای دانشگاه رفتن هر هشت بچه کافی بود. بیشتر از اینکه دلش بخواهد جای آن پدر و مادر باشد که آرزویشان بر آورده شده، دلش میخواهد جای خانم مجری باشد. دلش آن لبخند خانم مجری را میخواهد. لبخند رضایتی از اعماق وجود. بارها و بارها به شوهرش گفته که باید برود صدا و سیما و پیشنهاد یک همچین برنامهای را برای ایران بدهد. مثلا اول از بر آوردن آرزوهای بچهها شروع کنند. به همه بچههای ایران بگویند که آرزوهایشان را توی نامه بنویسند و برای او بفرستند. بعد از شرکتهای بزرگ پول تبلیغات بگیرند و آرزوهای بچهها را بر آورده کنند. مثلا اسباب بازیهایی که دوست دارند برایشان بخرند، یا بروند بابای یک بچه را از زندان آزاد کنند، بعد باهم بروند خانه آنها و آن بچه یکهو ذوق کند و از خوشحالی جیغ بکشد و آنوقت لبخند رضایت روی لبهای او بنشیند. یا مثلا فلان فوتبالیست معروف یا بازیگر معروف را ببرند خانه دختر دوازده سالهای که آرزوی دیدن آنها را دارد. از فکر کردن به جیغهای پر از شادی آن بچهها هم مو بر تنش سیخ میشود و روی لبهایش لبخند رضایت نقش میبندد. هر بار که آرزویش را برای شوهرش تعریف میکند. شوهرش میخندد و میگوید: آرزو بر جوانان عیب نیست رویا خانم!
رویا در حالی که هنوز به کامپیوترش زل زده، باز دلش میخواهد یک کاری انجام دهد. از آن کارهایی که لبخند رضایت روی لبانش نقش ببندد. هرچه رویا میبافد به این نتیجه میرسد که برای هر کار بزرگی احتیاج به پول دارد. یکبار که با شوهرش لیست پولدارهای دنیا را از اینترنت نگاه میکرد، به این نتیجه رسید که از صاحب فیس بوک یا ویندوز یا شرکت اپل هیچ چیز کم ندارند. مطمئن بود که او و شوهرش میتوانند فکر بکری بکنند. یک اختراع یا کشفی بکنند و پولدار شوند. پیدا کردن یک ایده نو همیشه دغدغه ذهنی او و شوهرش بوده. ولی بیشتر اوقات بعد از چند ساعت تحقیق میفهمند که ایدهشان قبلا به ذهن یک نفر دیگر رسیده. رویا معتقد است که اصولا یک مقدار دیر به دنیا آمده. حاضر است شرط ببندد که اگر قبل از اقلیدس به دنیا میآمد، الان بچهها در مدرسه به جای هندسه اقلیدسی، هندسه رویایی میخواندند.
هفته پیش خانم مجری در آخر برنامه سه شنبه شب از همه خواست که هنگام رانندگی اسام اس نفرستند. بعد تصویر چند نفر را که به خاطر فرستادن پیغام معلول شده بودند، نشان داد. بعد از برنامه رویا برای ناهار فردای خودش و شوهرش غذا پخت و بعد از پختن غذا رفت دوش بگیرد که ناگهان مثل ارشمیدس که از حمام بیرون پریده بود و ندا داده بود که "یافتم یافتم"، از حمام بیرون پرید و یکراست رفت اتاق کار شوهرش و فریاد زد که "یافتم یافتم". شوهرش از دیدن او که با هیجان حرف میزد و از موهایش آب میچکید، زبانش بند آمده بود و نمیدانست چه باید بگوید.
-بالاخره یه ایده توپ به ذهنم رسید که مطمئنم پولدارمون میکنه.
شوهرش که هاج و واج به او نگاه میکرد، گفت: چی؟
- یه برنامه برای تلفنها مینویسیم که نذاره رانندهها موقع رانندگی اسام اس بزنن. مثلا سرعت رو چک کنه و اگه سرعت بیشتر از سرعت راه رفتن بود تلفن رو قفل کنه.
رویا نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود و ادامه داد.
- صبر کن... این ایده یه اشکالی داره... کسی که راننده نیست و تو ماشین نشسته هم نمیتونه پیام بفرسته، یا کسی که تو قطاره... آها فهمیدم،،، اگه شخص در حال حرکت، دو تا انگشت شستش رو به مدت یک دقیقه بذاره رو صفحه موبایل، اونوقت قفل تلفن باز میشه.
- اینجوری که رانندهها رو میفرستی تو باقالیها و بیشتر باعث کشته شدن اونها میشی!
- مسخره بازی در نیار. خیلی هم طرحم خوبه. حالا باید یک مقدار بیشتر روش فکر کنم.
-اول برو خودتو خشک کن که سرما نخوری.
- فکرشو بکن، تمام سازمانهای رانندگی دنیا طرحم رو میخرن. همه دنیا از من قدردانی میکنند. حتی ممکنه یه روز برم تو برنامه سه شنبه شبها!
آن شب رویا تا صبح خوابهای خوب دید. خواب دید که جایزه نوبل گرفته، حتی جایزه اسکار هم گرفت! فردای آن شب بر عکس همه روزها زودتر از شوهرش بیدار شد. آنقدر شاد بود و انرژی داشت که قهوه هم نخورد تا سرحال بیاید و بتواند سر کار برود. ولی شوهرش به سختی از خواب بیدار شد.
- چرا اینقدر کسلی؟
- نذاشتی دیشب بخوابم. از بس که از گرفتن جایزه نوبل و سیمرغ و اسکار خوشحال بودی... حالا چرا موقع سخنرانی اینقدر دستاتو تکون میدادی؟ نزدیک بود کور شم از بس انگشتهات خورد توی چشمم.
- عیب نداره، عوضش به این فکر کن که به آرزوهامون میرسیم.
- واقعا که به جای یه تخته، چند تا تختهات کمه دختر جان!
رویا همانطور به مانیتور زل زده و خیال بافی میکند. خانم رییس چراغهای دفترش را خاموش میکند. از اتاقش بیرون میآید. رویا را که میبیند، میگوید "خسته نباشید!"، بعد لبخند رضایتمندی میزند و خوشحال از اینکه برنامه تشویقی ظهر روی کم کارترین کارمند شرکت اثر گذاشته از شرکت بیرون میرود.
دستش را جلوی دهانش میگیرد و خمیازه میکشد. به بدنش کش و قوسی میدهد و دوباره زل میزند به صفحه کامپیوتر. میز او جلوتر از همه میزها و درست کنار اتاق خانم رییس است. دست از پا خطا کند خانم رییس از پشت دیوار شیشهای اتاقش او را میبیند. پیش خودش فکر میکند حتما خانم رییس حساب دقیقههایی را که با تلفن حرف زده یا اسام اس زده، دارد و احتمالا از حقوق ماه آیندهاش کم میکند. پروژهای که باید انجام میداد را تمام کرده، ولی تصمیم گرفته که یکی دو ساعت بیشتر بماند.
امروز بعد از ناهار، خانم رییس همه کارمندها را جمع کرد و آمار ساعتهای کاری کارمندها را بلند برای همه خواند. دو نفر از کارمندها را هم که ساعت کاریشان بیشتر از همه بود تشویق کرد. کمترین ساعت کاری مال او بود. دلش میخواست جلوی همه کارمندها بایستد و بگوید که درست است که ساعت کاریش از همه کمتر است ولی همیشه کارها را به موقع تحویل داده. چرا باید وقتی کاری ندارد در شرکت بماند و وقت تلف کند؟ ولی بیخیال شد و فقط لبخند تحویل رییس داد. آخر جلسه خانم رییس گفت که امیدوار است که این ماه کارمندها بیشتر از گذشته کار کنند و حتی قول تشویقی هم داد.
به خاطر تشویقی نبود که تصمیم گرفته بیشتر بماند. حوصله ندارد از شرکت بیرون برود. احساس پوچی میکند. هر از چند گاهی این حس بهش دست میدهد. شاید نمایش خانم رییس هم بیتاثیر نبوده. همیشه دلش میخواسته کار مهمی انجام دهد. هر سه شنبه شب که ماهواره برنامه آن خانم مجری را نشان میدهد که آرزوهای دیگران را بر آورده میکند، هوایی میشود. مثلا یک بار خانم مجری یک عالمه پول به خانوادهای داد که هشت قلو داشتند. پول برای دانشگاه رفتن هر هشت بچه کافی بود. بیشتر از اینکه دلش بخواهد جای آن پدر و مادر باشد که آرزویشان بر آورده شده، دلش میخواهد جای خانم مجری باشد. دلش آن لبخند خانم مجری را میخواهد. لبخند رضایتی از اعماق وجود. بارها و بارها به شوهرش گفته که باید برود صدا و سیما و پیشنهاد یک همچین برنامهای را برای ایران بدهد. مثلا اول از بر آوردن آرزوهای بچهها شروع کنند. به همه بچههای ایران بگویند که آرزوهایشان را توی نامه بنویسند و برای او بفرستند. بعد از شرکتهای بزرگ پول تبلیغات بگیرند و آرزوهای بچهها را بر آورده کنند. مثلا اسباب بازیهایی که دوست دارند برایشان بخرند، یا بروند بابای یک بچه را از زندان آزاد کنند، بعد باهم بروند خانه آنها و آن بچه یکهو ذوق کند و از خوشحالی جیغ بکشد و آنوقت لبخند رضایت روی لبهای او بنشیند. یا مثلا فلان فوتبالیست معروف یا بازیگر معروف را ببرند خانه دختر دوازده سالهای که آرزوی دیدن آنها را دارد. از فکر کردن به جیغهای پر از شادی آن بچهها هم مو بر تنش سیخ میشود و روی لبهایش لبخند رضایت نقش میبندد. هر بار که آرزویش را برای شوهرش تعریف میکند. شوهرش میخندد و میگوید: آرزو بر جوانان عیب نیست رویا خانم!
رویا در حالی که هنوز به کامپیوترش زل زده، باز دلش میخواهد یک کاری انجام دهد. از آن کارهایی که لبخند رضایت روی لبانش نقش ببندد. هرچه رویا میبافد به این نتیجه میرسد که برای هر کار بزرگی احتیاج به پول دارد. یکبار که با شوهرش لیست پولدارهای دنیا را از اینترنت نگاه میکرد، به این نتیجه رسید که از صاحب فیس بوک یا ویندوز یا شرکت اپل هیچ چیز کم ندارند. مطمئن بود که او و شوهرش میتوانند فکر بکری بکنند. یک اختراع یا کشفی بکنند و پولدار شوند. پیدا کردن یک ایده نو همیشه دغدغه ذهنی او و شوهرش بوده. ولی بیشتر اوقات بعد از چند ساعت تحقیق میفهمند که ایدهشان قبلا به ذهن یک نفر دیگر رسیده. رویا معتقد است که اصولا یک مقدار دیر به دنیا آمده. حاضر است شرط ببندد که اگر قبل از اقلیدس به دنیا میآمد، الان بچهها در مدرسه به جای هندسه اقلیدسی، هندسه رویایی میخواندند.
هفته پیش خانم مجری در آخر برنامه سه شنبه شب از همه خواست که هنگام رانندگی اسام اس نفرستند. بعد تصویر چند نفر را که به خاطر فرستادن پیغام معلول شده بودند، نشان داد. بعد از برنامه رویا برای ناهار فردای خودش و شوهرش غذا پخت و بعد از پختن غذا رفت دوش بگیرد که ناگهان مثل ارشمیدس که از حمام بیرون پریده بود و ندا داده بود که "یافتم یافتم"، از حمام بیرون پرید و یکراست رفت اتاق کار شوهرش و فریاد زد که "یافتم یافتم". شوهرش از دیدن او که با هیجان حرف میزد و از موهایش آب میچکید، زبانش بند آمده بود و نمیدانست چه باید بگوید.
-بالاخره یه ایده توپ به ذهنم رسید که مطمئنم پولدارمون میکنه.
شوهرش که هاج و واج به او نگاه میکرد، گفت: چی؟
- یه برنامه برای تلفنها مینویسیم که نذاره رانندهها موقع رانندگی اسام اس بزنن. مثلا سرعت رو چک کنه و اگه سرعت بیشتر از سرعت راه رفتن بود تلفن رو قفل کنه.
رویا نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود و ادامه داد.
- صبر کن... این ایده یه اشکالی داره... کسی که راننده نیست و تو ماشین نشسته هم نمیتونه پیام بفرسته، یا کسی که تو قطاره... آها فهمیدم،،، اگه شخص در حال حرکت، دو تا انگشت شستش رو به مدت یک دقیقه بذاره رو صفحه موبایل، اونوقت قفل تلفن باز میشه.
- اینجوری که رانندهها رو میفرستی تو باقالیها و بیشتر باعث کشته شدن اونها میشی!
- مسخره بازی در نیار. خیلی هم طرحم خوبه. حالا باید یک مقدار بیشتر روش فکر کنم.
-اول برو خودتو خشک کن که سرما نخوری.
- فکرشو بکن، تمام سازمانهای رانندگی دنیا طرحم رو میخرن. همه دنیا از من قدردانی میکنند. حتی ممکنه یه روز برم تو برنامه سه شنبه شبها!
آن شب رویا تا صبح خوابهای خوب دید. خواب دید که جایزه نوبل گرفته، حتی جایزه اسکار هم گرفت! فردای آن شب بر عکس همه روزها زودتر از شوهرش بیدار شد. آنقدر شاد بود و انرژی داشت که قهوه هم نخورد تا سرحال بیاید و بتواند سر کار برود. ولی شوهرش به سختی از خواب بیدار شد.
- چرا اینقدر کسلی؟
- نذاشتی دیشب بخوابم. از بس که از گرفتن جایزه نوبل و سیمرغ و اسکار خوشحال بودی... حالا چرا موقع سخنرانی اینقدر دستاتو تکون میدادی؟ نزدیک بود کور شم از بس انگشتهات خورد توی چشمم.
- عیب نداره، عوضش به این فکر کن که به آرزوهامون میرسیم.
- واقعا که به جای یه تخته، چند تا تختهات کمه دختر جان!
رویا همانطور به مانیتور زل زده و خیال بافی میکند. خانم رییس چراغهای دفترش را خاموش میکند. از اتاقش بیرون میآید. رویا را که میبیند، میگوید "خسته نباشید!"، بعد لبخند رضایتمندی میزند و خوشحال از اینکه برنامه تشویقی ظهر روی کم کارترین کارمند شرکت اثر گذاشته از شرکت بیرون میرود.
خیلی قشنگ بود. بارک الله طنز هم که مینویسی!
پاسخحذفاز حموم اومدنش باحال بود! خوابش هم که خدا بود!
خیلی قشنگ اول و آخر داستان رو یکی کرده بودی!
پاسخحذفراستی من هم یه دوست دارم که تقریبا مثل رویا خانوم داستان شماست!
سلام داستان جالبي بود. حس نيكو كارى رويا خوب ترسيم شده بود و انسان را ترغيب مي كرد به كار خوب و پيشنها د مي دهم اين طرح را يك جايي به ثبت برسان تابه اسم خودت بشه وديگرى فكرت را ندزدد
پاسخحذفسلام، سبک داستان ، سبک رمانهای تخیلی است . قلم نویسنده روان و جذاب است . از عبارات و کلمات خوب روایتگری استفاده شده . انتخاب نام رویا برای قهرمان داستان جالب و دقیق است .
پاسخحذفتوصیف شخصیت رویا با صراحت و در چند جای داستان لازم نیست بهتر است این تشخیص به عهده خوانندگان واگذار شود .
توصیف محیط کار رویا کم و ظاهری است اگر در مورد نوع و موضوع کاری هم مطالبی گفته میشد خوب بود تا نسبت کار با یک انسان تخیلی معلوم شود .
انتخاب یک برنامه تلویزیونی بعنوان محور و حوزه تخیل ، طبیعی و خوب است .
مرور موضوعات برنامه تلویزیونی بعنوان مرکب تخیل خوب است ولی تنوع آنها زیاد است . شاید یکی انتخاب میشد و تاعمق آن مورد پیش میرفتید جذاب تر میشد .
تمرکز تخیل روی مورد IT انتخاب متناسب با زمان و طبیعی و جذاب است .
مناظره رویا با همسرش در مورد سوژه تخیل میتواند واقعبینانه تلقی شود ولاکن توقف رویا در برابر اولین سوال یا اشکال همسر ، طبیعی نیست . بنظر میرسد این سوال وجواب میتوانست چندین دور ادامه یابد و رویا برای هر اشکال یک راه حل قطعی ارائه میکرد . و طول این مناظره عمق تخیل رویا را نشان میداد .
پایان داستان با رجوع به اول داستان جالب و موید شخصیت تخیلی رویا است که با موضوع داستان همخوانی دارد .
در عین حال که داستان تخیلی قشنگ و زیبائی است ولاکن بنظر میرسد داستان ، انعکاسی از واقعیات روزمره حول و حوش نویسنده است .
برای اینک نویسنده بتواند استعداد و ظرفیت خوب داستان نویسی خود را بارور کند ، لازمست حوزه ذهنی خود را با مطالعه کتابهای متعدد و سفرها و شناسائی جمعیتها ، اقوام ، ملیتها ، نژادها و شخصیتهای مختلف و ......... بارور کند .
حالا دست دست حالا دست دست؛)
پاسخحذفوقتي يك نويسنده اقتصاد دان مي شود!
ايده باحال بود:)