۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

تف سربالا

روز سختي بود. فسقلي هنوز سرما خورده بود و آب دماغش جاري. نمي ذاشت به دماغش نزديك بشم. نمي شد هم ولش كنم چون با دماغ گرفته نمي تونست غذا بخوره. كلا كلافه بود. از صبح تا شب به من چسبيده بود و غر مي زد. بالاخره ساعت دوازده شب خوابيد. نه اينكه فكر كنيد ديگه تا صبح مي خوابه، تا صبح هر دو ساعت يكبار بلند مي شه!
تا ساعت يك نصفه شب مشغول تميز كردن آشپزخونه و غذا پختن بوديم. البته اون وسطها فسقلي هم يكي دو بار پاشد. معلوم نبود چشه.
بالاخره ساعت يك شب آقاي شوهر رفت و خوابيد. قهوه خورده بودم كه بتونم يكي دو ساعت كار كنم، رفتم سراغ كامپيوترم. روشن نشد. انگار مانيتورش سوخته بود. مات به مانيتور سياه نگاه مي كردم. انگار يه تف سربالا راست خورده باشه وسط پيشونيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر