۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

روزی که برگردم ...

خواب نیست، یک رویاست، روزی که بالاخره راهی‌ وطن می شوم، به کسی‌ نگفته ام، می‌خواهم غافلگیرشان کنم، بیست هزار تومان پول ایرانی دارم، نمی دانم برای تاکسی دربست از فرودگاه امام تا سعادت آباد کافی‌ هست یا نه، ولی‌ به قول آقای شوهر می توانم در فرودگاه پولهایم را تبدیل کنم، پس جای نگرانی‌ نیست، درست قبل از وارد شدن به فرودگاه به مادرم زنگ می زنم، خدا کند تا بیست و چهار ساعت دیگر نخواهد به من زنگ بزند، به آقای شوهر سپرده‌ام که چیزی نگوید، هزار جور قسمش داده‌ام که نقشه‌ام را لو ندهد، ولی‌ هنوز ته دلم قرص نیست. شاید غیرت مردانه اش گل کند و فکر کند خطرناک است که تنها سوار تاکسی شوم و به پدر و مادرم بگوید. نکند وقتی‌ به فرودگاه برسم همه آنجا باشند؟ تمام نقشه‌هایم بر آب می شود. راهی‌ می شوم، از اقای شوهر خدا حافظی می‌کنم، نگران است، می گویم که نگران نباشد ...

پرواز اول به آب پرتقال خوردن و فیلم دیدن می‌گذرد. پرواز دوم را فقط خواب هستم. هنوز هواپیما از زمین بلند نشده که خوابم می برد. آقای شوهر همیشه از این همه دلهره و اضطرابی که ندارم متعجب است. خودم هم گاهی‌ اوقات تعجب می‌کنم.

ولی‌ وقتی‌ هواپیما در خاک وطن می نشیند، مضطرب می شوم، نزدیک است قلبم از دهانم بیرون بیاید. چمدانهایم را می گیرم. بیرون که می‌‌آیم، یکی‌ یکی‌ آدمهایی را که استقبال مسافرانشان آمده اند نگاه می‌کنم، یک لحظه دلم می خواهد دنبالم آمده باشند، یک لحظه دلم می‌خواهد آقای شوهر به حرفم گوش نداده باشد و خبر داده باشد که می‌‌آیم.

ولی‌ مثل اینکه کسی‌ از آمدن من خبر ندارد. آن یک لحظه که می‌گذرد، خوش حال می شوم که هنوز می توانم نقشه‌ام را عملی‌ کنم. سوار تاکسی می شوم. سالهاست که از ترافیک تهران دور بوده ام، چقدر ماشین، چقدر دود، هنوز هوای تهران آلوده است. کاش یک روز تمام مردم تهران روی پشت بام بروند و فوت کنند. شاید بادی شدید درست شود و این همه آلودگی دست از سر مردم تهران بر دارد. البته این پیشنهاد یک مهندسی‌ که دارد دکتر می شود نیست. پیشنهاد کسی‌ است که دوست دارد شعر بگوید و نمی تواند. کسی‌ که می‌خواهد روزی نویسنده شود.

کوچه خیابانها که به چشمم آشنا می‌‌آیند، چشمانم خیس می شود. چقدر دلم تنگ شده بود. چند بار از جلوی کوچه مان از مینیبوس پیاده شده بودم؟ نمی دانم. راستی‌ کرایه انقلاب تا سر کوچه مان چقدر شده؟ نمی دانم!

به در سفید خانه مان که می رسم، از آقای راننده می‌خواهم که صبر کند. زنگ می زنم، کسی جواب نمی دهد، چند بار زنگ می زنم، کسی‌ جواب نمی دهد. کاش روز خداحافظی دسته کلیدم را به مادرم نداده بودم. آنوقت حالا در را باز می‌کردم، داخل می شدم و منتظرشان می ماندم تا بیایند.

امروز روز تعطیلی‌ مادرم است، پس چرا خانه نیست؟ محل کار پدرم همین نزدیکی‌ است. به فکرم می‌رسد که به آنجا بروم، کلید را بگیرم و برگردم. سوار ماشین می شوم. راه را درست بلد نیستم ولی‌ آقای راننده خودش می داند کجا برود. از در اصلی‌ که رد می شوم، هول می‌کنم. نکند هیجان برای قلب پدرم خوب نباشد. عجب کار احمقانه‌ای کردم. شاید بهتر بود که اول زنگ می زدم، ولی‌ شماره موبایل پدرم را حفظ نیستم. چقدر خنگ بازی در آوردم که شماره تلفنها را یاد داشت نکردم و با خودم نیاوردم. به آقای منشی‌ سلام می‌کنم و می گویم که می‌خواهم پدرم را ببینم. آقای منشی‌ می گوید که پدرم جلسه‌ای داشته و الان در محل کارش نیست و تا بعد از ظهر هم نمی‌‌آید. از او اجازه می گیرم تا با تلفن با مادرم تماس بگیرم. دارد کارها خراب می شود. می‌خواستم اولین باری که می فهمند که من برگشته ام، ببینمشان. ولی‌ مثل اینکه چاره‌ای نیست. مادرم گوشی را بر نمی دارد. تنها شماره دیگری که حفظ هستم شمارهٔ خواهر کوچکترم هست، آنهم به خاطر اینکه قبلا موبایل مال من بوده!

همه‌اش تقصیر انیشتن است که من شماره تلفنهای زیادی حفظ نیستم. آخر شنیده‌ام که او هم حفظ نمی کرد، حالا راست یا دروغش را نمی دانم!

گوشی خواهرم هم خاموش است. حتما الان سر کلاس است. برای آقای منشی‌ توضیح می دهم و اجازه می گیرم که چمدانهایم را آنجا بگذارم. او با پدرم هم تماس می‌گیرد، ولی‌ گوشی پدرم هم خاموش است.

راننده تاکسی کم کم عصبانی شده است. کرایه او را می دهم و یک ماشین دربست دیگر می گیرم. کجا بروم؟ دانشگاه تهران؟ چند سال گذشته است؟ خواهرم هنوز در دانشگاه تهران هست یا نه؟ نکند آنها هم خارج از کشور رفته باشند؟ نمی دانم!

به خیابان شانزده آذر که می رسیم، قلبم تند تند میزند، دلم می‌خواهد پیاده شوم، دلم می‌خواهد یک نگاه هم که شده ساختمان فنی را از دور ببینم. چشمانم را می بندم که اگر هنوز گیت‌های امنیتی جلوی در دانشگاه هستند، آنها را نبینم. یادم می اید که یک بار خبر آن گیت‌ها را خواندم. در مورد اینکه الان چه زمانیست هنوز فکر نکرده ام، شاید هم وضعیت فرق کرده باشد. نمی دانم می توانم با روسری وارد دانشگاه شوم یا نه؟ به فکرم می‌رسد که از در دندانپزشکی وارد شوم. احتمالا آنجا می توانم خودم را بجای یک بیمار جا بزنم، شاید خواهرم را هم پیدا کردم. می خواهم به راننده بگویم که برگردد که وارد میدان انقلاب می شود. ترافیک خیلی‌ سنگین است. همینکه دوباره آن میله‌های سبز را دیدم، همینکه دوباره از خیابان شانزده آذر رد شدم، فعلا کافیست. باز خواهم گشت و یک دل سیر وجب به وجب دانشگاه را خواهم دید، باز خواهم گشت.

به راننده می گویم که به دانشگاه شریف برود. لعنت به این درهای دانشگاه که نمی گذارند با خیال راحت خیال کنم و رویا ببینم.

اسم یکی‌ از استادها را می دانم، خواهم گفت که برای پروژه‌ای با او کار دارم. دلم نمی خواهد که دروغ بگویم. شاید هم بگویم که کاری داشته ام. اینطوری دروغ هم نیست. بالاخره قبلا که برای دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد که با او کار داشته ام! نمی دانم که چه اتفاقی‌ خواهد افتاد و چطور از در دانشگاه عبور خواهم کرد. خوبی‌ خیال این است که می توانی‌ هر جایی‌‌اش را که دوست نداری حذف کنی‌. حالا وارد دانشگاه شده ام. به دانشکده خواهر کوچکترم می رسم.چگونه پیدایش کنم؟ یک کارت تلفن می خرم. یک بار دیگر به مادرم زنگ می زنم. گوشی را بر نمی دارد. کجا رفته است؟!

شماره خواهرم را می گیرم، آدم می تواند هر طوری که دوست دارد خیال کند، کسی‌ مجبورم نکرده است که این بار هم خیال کنم که گوشی‌اش خاموش است. این بار خیال می‌کنم که گوشی‌اش زنگ می خورد. تازه می‌خواهم یک خیال دیگر هم بکنم. می‌خواهم خیال کنم که وقتی‌ گوشی‌اش را بر می دارد و می گوید "الو" صدایش را از پشت سرم می شنوم. بیخود غر نزنید و نگویید که دور از واقعیت است و احتمالش کم است. من می توانم هرچه که می‌خواهم خیال کنم. کلی‌ راه آمده ام، از آنطرف دنیا آمده‌ام این طرف دنیا، دیگر خسته شده ام، نای گشتن ندارم، تا وقت خیال کردنم تمام نشده است باید پیدایش کنم.

گفتم که صدایش را از پشت سرم می شنوم. یک لحظه صبر کنید ... خواهرم آن موقع ازدواج کرده است یا نه؟ نکند با یکی‌ از همکلاسی‌هایش نامزد کرده باشد و وقتی‌ من برگردم او را کنار یک غریبه ببینم؟ نمی دانم ازدواج کرده است یا نه؟ اصلا شاید من برای جشن عقد خواهرم به ایران رفته ام، شاید، نمی دانم ... می‌خواهد خواهرم آن موقع ازدواج کرده باشد یا نه، می‌خواهد شوهرش هم دانشکده‌ای‌اش باشد یا نه، وقتی‌ من برمی گردم تنها نشسته است و کتاب می خواند. دلم می‌خواهد آن لحظه فقط و فقط برای من و او باشد. دلم نمی خواهد با هیچ غریبه‌ای آن لحظه را قسمت کنیم.

چقدر بزرگ شده، یک دانش آموز کنکوری بود که من از ایران رفتم. حالا برای خودش دانشجوئی شده است. دانشجوی لیسانس است یا فوق؟ نمی دانم! اصلا نمی دانم این خیال من مال چند سال بعد است. بعدا در موردش تصمیم می گیرم. آرام آرام به سمتش می روم. چشمانش را می گیرم. نفسم را در سینه حبس می‌کنم. می گوید : مرجان .. تویی؟
جواب نمیدهم.
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : آها فهمیدم، سمیه خودتی. بوی عطری که میزنی‌ رو میشناسم، همونی که خواهرم هم میزنه.، دستت رو بردار دیگه ...

نه دستامو برنمی دارم. تا درست نگی‌ که کی‌ هستم دستامو بر نمی دارم ...

۳۰ دی ۱۳۸۷

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

...

درختِ گردویِ زمینِ وقفیِ کنارِ باغ را دار زده بودند. ریشه هایش نبود و خود درخت از آسمان آویزان بود و تاب می خورد. به طرف باغ دویدم که مطمئن شوم درخت گردوی هفتاد ساله باغ ما هنوز سر جایش هست که از خواب پریدم. هنوز به درخت گردوی کهنسالی فکر می کنم که چند تابستان از کودکیم به خانه خشتی ساختن زیر آن سپری شد. دلم تنگ شده است برای درختی که هر شاخه اش قد تنه یک درخت است و تمام تابستان های کودکی پدر به خانه خشتی ساختن زیر آن گذشت.