۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

با ز هم تلنگری از آن دورها

خبر دیگر نبودن قیصر امین پور وادارم کرد که به جای نشستن و تمرین حل کردن، بنشینم و در مورد او و شعرهایش در اینترنت بگردم. شاعر دوست داشتنی دوران کودکی و نو جوانی ام. نمی خواهم اینجا از این بنویسم که غمگینم و تحمل غم فرسنگها دورتر از وطن سخت تر می شود. ه
یادم نمی آید که چطوری شد که رسیدم به وبلاگ یکی از سال بالایی های مدرسمون، حالا دیگه برای خودش شاعری شده و چند تا کتاب شعر چاپ کرده . حیف که وبلاگشو تعطیل کرده و دیکه نمی نویسه. ه
فقط یه صدایی از آن دورها به من گفت : هر کس دنبال آرزوهایش برود به آرزوهایش می رسد. ه
فقط همین! ه

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

خواب

وقتی بچه هستی و باید بخوابی، نمی خوابی و به هر دوز و کلکی شده مامان رو خواب می کنی و فرار می کنی. گاهی هم به زور کتک چند ساعتی زیر پتو دراز می کشی. خودت رو به خواب میزنی ولی خواب نمی ری. ه
جوان که می شوی، می خواهی صبحها بخوابی، می خواهی ظهر ها بعد از نهار چرت بزنی. ولی وقت نداری. خیلی دلت می خواهد بخوابی ولی نمی شود. ه
پیر که می شوی، آنقدر وقت داری که بخوابی ولی دیگر خوابت نمی برد! ه

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

بر باد رفته

بر باد رفت ... در آب رفت ... آن یار قدیمی بعد از هفت سال رفت ... برای همیشه رفت. ه
بعد از هفت سال که صبحها هنوز چشم باز نکرده سراغش می رفتم و شبها آخرین چیزی بود که از خودمم جدایش می کردم . هیچ تازه به بازار آمده ای هم نتوانست جایش را بگیرد که همه چیز تمام بود. حتی لنز گذاشتن هم به دوری از آن نمی ارزید که سبک بود و زیبا. ه
ولی رفت ... بر باد رفت ... در آب رفت ... و من هم نمی توانم دنبالش بروم تا پیدایش کنم. پیدا کردنش محال است. ه
از روزی که رفته بد جوری به دردسر افتادم ... لنز می گذارم ... سردرد می گیرم ... عینک جدید هم بر خلاف ظاهرش به آن سبکی نیست. ه
خلاصه در فراق یار قدیمی ام ... یاری که هفت سال در تمام لحظات با من بود ... ه
باورم نمی شود که باد آن را برد ... آب بلعیدش ... کاش کسی پیدایش کند ... ه
کاش رو هم کاشتند ... کاشکی در آمد ... مانده ام چه کنم ... نمی دانم ... در دیار غربت هم همه چیز سخت تر می شود. ه

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

افسوس

اگه که می دونستم که قراره تو بیست و شش سالگی تقریبا هیچ دندون سالمی نداشته باشم و حسرت خوردن آب خنک بدون درد بمونه توی دلم. اگه می دونستم که هنوزنرسیده به میانسالی اینقدر نزدیک میشم به از دست دادن تمام دندونهام. اگه می دونستم که توی جوونی هم امکان داره که لثه ها قوتشون رو از دست بدن و نشست کنند. اگه می دونستم که قراره یه شب اون هم توی بیست و شش سالگی از ترس پیر شدن تو جوونی و از دست دادن همه دندونام خوابم نبره . از دیدن شیر تو بچگیم حالم بهم نمی خورد و هر روز شیر می خوردم و هر رزو هم مسواک می زدم با نخ دندون
اگه می دونستم که توی جوونی مثل پیرزنها قراره پا درد و زانودرد و کمر درد داشته باشم، غلط می کردم که شیر رو بریزم تو دستشویی و به مامانم بگم که خوردم
اگه می دونستم که یه وری خوابیدن و تلویزیون دیدن چشمهامو ضعیف می کنه هرگز اینکارو نمی کردم
اگه می دونستم که اینقدر عمر آدم کوتاهه و اینقدر بدن آدم ضعیف، هرگز ... هرگز آرزوهام رو حتی کوچکترین و بی اهمیت ترینشون رو هم به فردا نمی سپردم
خدایا ... شکرت که مریضی لاعلاجی ندارم ... ولی احساس می کنم که باید کاری بکنم. تمام سعیم رو می کنم که از این به بعد درست زندگی کنم. حداقل از نظر ورزش و خورد و خوراک ... تو هم کمک کن تا زنده ام، سالم باشم و از درد و مرض دور ... خدایا دوست دارم ... به خاطر کاهلیم مرا ببخش و کمکم کن
اینها رو اینجا نوشتم که یادم نره و هی بهم یادآوری بشه