یکهو از خواب پریدم.
انگار از یک تونل عمیق و تاریک گذشتم تا به دنیای بیداری رسیدم. دنیای عجیب و
ترسناکی را در خواب دیده بودم. سگ سفید و پشمالویی که روبانی صورتی رنگ به سرش
بسته بود، دور گردن دختر مو بور و کمر باریکی قلاده انداخته بود و او را دنبال خود
می کشید. اندازه سگ چندین برابر دختر بود. خیابان پر بود از سگهای غول آسا که
آدمها را به دنبال خود می دواندند.
یاد دیروز بعد از ظهر
افتادم که بیرون رفته بودم و در خیابان قدم می زدم. زن موبور و کمر باریکی را دیدم
که پشتش به من بود و از من دور می شد. زن بولیز و شلوار ورزشی صورتی رنگی پوشیده
بود و کالسکه ای را هل می داد. با خودم گفتم معلوم نیست این آمریکایی ها چه کار می
کنند که این همه بچه می زایند و باز هیکلشان مثل نی قلیان است. سرعتم را زیاد کردم
تا بچه درون کالسکه را ببینم. انتظار داشتم یک بچه تپل مپل با چشم هایی آبی در
کالسکه خوابیده باشد. به کالسکه که نزدیک شدم ناگهان سگ کوچولو و سفید و پشمالویی
را دیدم که یک روبان صورتی به موهای جلوی سرش بسته شده بود. سگ بیشتر به گوسفند
های سفید و مامانی شبیه بود تا سگها. چشمها و نگاهش هم بامزه و معصوم بود. یکه
خوردم. انتظار دیدن یک سگ را در کالسکه نداشتم. خودم را جمع و جور کردم، لبخند زدم
و رد شدم.
به خانه که رسیدم، روی
مبل ولو شدم. یک بسته چیپس باز کردم. در حالیکه چیپس می خوردم تلویزیون را روشن
کردم. اخبار محلی پخش می شد. خبر آخر را که شنیدم برای چند ثانیه دهانم باز ماند.
احساس کردم که یکهو وارد دنیای عجیب و ناشناخته ای شده ام. گوینده خبر درباره
آخرین دست آورد دانشمندان حرف می زد. بر اساس آخرین تحقیقات آنها تابش مستقیم نور
خورشید برای پوست سگها مضر بود و آنها استفاده از کرم ضد آفتاب مخصوص سگها را
هنگام پیاده روی پیشنهاد می دادند. همینطور هاج و واج مانده بودم که تبلیغهای
تلویزیون شروع شد. تبلیغ ماشین، لیزر مو و آب پرتقال. آخرین تبلیغ تصویر یک کودک
آفریقایی لاغر بود که شکم بر آمده ای داشت. گوینده روی تصویر گفت که اگر ماهانه ده
دلار کمک کنیم جان یک کودک را از مرگ نجات می دهیم.
همینطور روی مبل دراز
کشیده بودم و سریال می دیدم که باز آگهی های بازرگانی شروع شد. این بار انجمن
حمایت از حیوانات عکس یک گربه یک چشم و یک سگ لنگ را نشان می داد که مظلومانه به
دوربین نگاه می کردند و تبلیغ می کرد که با اهدای ماهانه سی دلار جان یک حیوان بی
سر پناه را نجات دهیم. چشمهایم سنگین شد و همانجا روی مبل خوابم برد تا امروز صبح
که از خواب پریدم.
لباسهایم را پوشیدم و هول
هولکی یک لیوان شیر و چند بیسکویت خوردم. ماشین را روشن کردم و به سمت محل کارم
راه افتادم. رادیو را روشن کرده بودم و به خوابی که دیده بودم فکر می کردم. گوینده
رادیو در مورد افسردگی حیوانات خانگی حرف می زد. دلم برایشان سوخت. حتی برای آن سگ
پشمالوی سفید توی کالسکه که نکند افسرده شده باشد که نمی تواند روی تپه های پر از
چمن بدود.
باران گرفت. شیشه جلوی
ماشین کم کم پر از قطره های باران شد. شیشه پاک کن ماشین را روشن کردم. شیشه ماشین
که پاک شد خودم را در خیابان ولیعصر دیدم. باران می بارید. شیشه پاک کن ماشین هم
به چپ و راست می رقصید. دخترک دوازده سیزده ساله ای گل نرگس می فروخت. همه گلهای
نرگسش را خریدم. با خودم عهد کرده بودم که همیشه همه گلهایی را که گلفروش های دوره
گرد در باران می فروشند، بخرم. با صدای بوق یک ماشین به خودم آمدم. شنیدن صدای بوق
ماشین در یک شهر کوچک و آرام در شمال آمریکا اصلا معمول نبود. چراغ سبز شده
بود و من هنوز حرکت نکرده بودم. ماشین را در نزدیکترین خیابان به شرکت پارک کردم.
مرد قوی هیکلی با یک سگ بزرگ قهوه ای به من نزدیک می شد. سگ مثل سگ کارتن بل و
سباستین بود. مرد قوی هیکل و سگ بزرگش از کنار من گذشتند. منتظر بودم که چراغ
عابرپیاده سبز شود که به آنطرف خیابان بروم. مرد و سگش یک متر بیشتر از من دور
نشده بودند که سگ ایستاد. یک پایش را بالا آورد و به دیوار کنار خیابان جیش
کرد.
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
نوشته جالبی است ، مفاهیم متعددی را در ذهن خواننده تداعی میکند ، اشاره ای استعاری به تبدیل جایگاه انسان با حیوان در دنیای فوق مدرن و ثبات اصالتها در دنیای شرقی و ایرانی از نقاط برجسته نوشتار است ، تداوم معانی در عالم خواب و استمرار آن در بیداری بعدی هم از نکات در خور توجه است ، در کل نوشته پر پیچ و تابی است و از ذهن خلاق نویسنده حکایت دارد . بهر صورت خیلی جالب بود موفق باشی . امیرحسین
پاسخحذفvaaaa maryam khanum cheshmama roshan, hala dar morede sag o inchiza minevisi hichi, chera enghad akharesho bitarbiati tamum kardi akhe, vaghean in bud armanhaye maaaaaa????:D boos
پاسخحذف