- مامانت اينا رفتن خونه دختر خاله ات. داداشم زنگ زد و گفت كه تلفن ها هنوز وصل نشده. موبايل بابات هم باطرى نداره. گفتم خبر بدم نگران نشى.
- چرا يهويى رفتن؟
- مگه خبر ندارى؟ زلزله اومده!
- نه! كى؟
- صبح تا شب پاى اينترنتى. نديدى همه دوستهات خبر زلزله رو پست كردن؟!
- فكر كردم كشور آذربايجان زلزله اومده.
- اونوقت چرا اينهمه دوستهاى تو خبرشو مى ذارن؟
- چه مى دونم. حس انساندوستى!
- واقعا يه لحظه هم فكر نكردى ممكنه شهر خودمون زلزله اومده باشه؟
- نه ... قرار نبود تا وقتى از خونه دورم ... قرار نبود تا وقتى از خونه دورم اتفاقى بيفته.
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر