۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

يك روز از اين روزهاي من!

از صبح جيغ كشيده و داد زده و من ديگه كلافه شده بودم. همش منتظر بودم كه باباش بياد خونه و من يه سر برم بيرون پياده روي.
نمي دونم چرا ساعت وقتي به پنج رسید ديگه جلو نمي رفت. بالاخره باباش اومد و من زدم بيرون، سر راه يه بستني قيفي خريدم. بستني رو ليس مي زدم و سر به هوا راه مي رفتم. از مقابل يه كلاس آموزش بوكس رد شدم و نگاهم روي خانم مربي كه به مردها بوكس ياد مي داد ماند. من دور مي شدم ولي نگاهم مانده بود و سرم به نسبت دور شدنم مي چرخيد. فكر كنم چشهمايم هم گرد شده بود. نه اينكه خيلي تعجب كرده باشم. احساس كردم دارم اداي كوچكم را در مي آورم وقتي چيز جديدي مي بيند. نگاهش ثابت مي شود و آنقدر گردنش را مي چرخاند كه بيشتر آن چيز جديد را ببيند. توي خانه ما بر عكس شده. به جاي اينكه بچه به اداهاي بزرگترها نگاه كند و ياد بگيرد، ما از او ياد مي گيريم. اون اوايل كه همش لبهايش را جمع مي كرد و به اصطلاح غنچه مي كرد، اگر دقت مي كردي مي ديدي هر كدوم از ما وقتهايي كه داشتيم يه كاري رو انجام مي داديم لبهامون رو غنچه مي كرديم
انگار اون موقع هم داشتم مثل كودكم مي شدم. رفتم توي مغازه، دلم خواست براي خودم چيپس و سس آووكادو بخرم، براي رسيدن به چيپس بايد از قسمت وسايل كودكان مي گذشتم. نمي دونم چرا همه بچه هاي عالم مثل هم مي خندن؟! وقتي اون فسقلي هايي كه رو بسته هاي پوشك مي خنديدن رو ديدم دلم واسه كوچك خودم تنگ شد. مادر بودن هم واسه خودش پارادوكس عجيبي است. به خانه كه برگشتم كوچك در بغل پدرش بالا و پايين مي پريد و داد و هوار مي كرد و پدرش هم دست به كمر كه يعني كمرم درد گرفت از دست اين وروجك!

۳ نظر:

  1. ایشالا که به خیر می‌گذره. بچه از شماها یاد می‌گیره، شماها هم از بچه. یه مقدار رعایت کنین که ناپایدار (unstable) نشه این حلقه‌ی بازخورد.

    پاسخحذف
  2. منم دلم براش تنگ شد بیار ببینمش :*

    پاسخحذف
  3. دل ما هم پر ميكشد براي تو و كوچكت بعد از خوندن اين پست.

    پاسخحذف